کد مطلب: ۱۰۲۳۲
تاریخ انتشار: شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶

خاطرات آقای مترجم

آیدین فرنگی

زنده‌یاد «رضا سیدحسینی» را اول بار آبان ۱۳۸۵ در اردبیل و در برنامه‌ی نکوداشت یاد «عمران صلاحی» دیدم. همان شب در منزل «صالح عطایی»، شاعر و نویسنده، پای صحبت‌های سیدحسینی نشستیم و بعد ایده‌ی‌ تدوین بخشی از تاریخ شفاهی اردبیل در ذهنم شکل گرفت. دی‌ماه همان سال وقتی با هدف انجام این کار با هماهنگی «شهرام شیدایی»، سیدحسینی را در ساختمان دائرة‌المعارف فرهنگ آثار ملاقات کردم، یک‌ساعت‌ونیم درباره‌ی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌اش سخن گفت و به مرور خاطراتش در سال‌های آغاز ترجمه‌ پرداخت. ایده‌ی تدوین کتابی درباره‌ی تاریخ شفاهی اردبیل به سرانجام نرسید و چند گفت‌وگویی که در این باره انجام شده بود، به صورت پراکنده در چند رسانه منتشر شد. متن حاضر را که حاصل همان گفت‌وشنود است، پس از درگذشت سیدحسینی، تارنمای خبرآنلاین، کوتاه و منتشر کرد و چند تارنمای دیگر نیز همان نسخه را بازنشر کردند. در متنی که خبرآنلاین منتشر کرد، علاوه بر تلخیص بسیار، یکی از پرسش‌ها نیز به‌اشتباه حذف شده بود که ساختار مصاحبه را از اعتبار می‌انداخت. اکنون متن کامل آن گفت‌وگو تقدیم خوانندگان تارنمای مرکز فرهنگی شهر کتاب می‌شود. خواننده با مطالعه‌ی این گفت‌وگو با خاستگاه اجتماعی، فرهنگی و نحوه‌ی تکوین شخصیت یکی از برجسته‌ترین مترجمان ایرانی آشنا خواهد شد.

سیدحسینی مهرماه ۱۳۰۵ در اردبیل به دنیا آمد و ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸ در تهران چشم از جهان فروبست.

...............................................

 

ـ بارها شنیده‌ایم شما اهل اردبیل هستید، اما اطلاعات زیادی درباره‌ی زندگی‌تان در این شهر منتشر نشده است. اگر موافق باشید محور پرسش‌هایمان را روی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌تان متمرکز کنیم.

ـ من سال ۱۳۰۵ در اردبیل به دنیا آمده‌ام. هرچند دومین بچه‌ی خانواده بودم، چون بچه‌ی اول بلافاصله مرده بود، شدم پسر بزرگ خانواده. و اما خانواده: خانواده‌ی عجیبی بود. خانواده‌ی مادری‌ام جزء اشراف اردبیل بودند. «صادقی»‌ها دایی‌های مادربزرگم بودند و «نقی‌زاده»ها عموهای مادرم؛ با «وهابزاده»ها و «صالحی»ها هم قوم‌وخویش بودیم. همه‌ی این خانواده‌های اعیان در عین اینکه مالک بودند، تجارت هم می‌کردند. برخلاف خاستگاه اعیانی مادرم، پدرم دهاتی بود و پیش از ازدواج با مادرم اقامت چندانی در اردبیل نداشت. پدرم از ده «مشکین‌جیک»ِ «ِنیر» بود؛ بچه‌سید شری که تفنگی داشت و سنگری سنگی بالای کوه. سر پیری معمولاً می‌گفت: «اگر آن تفنگ و آن سنگر به من برگردانده می‌شد، باز جوان می‌شدم.» پدرم در جوانی می‌رفت به سنگر سنگی‌ا‌ش و اجازه نمی‌داد دزدها به گله‌های اهل ده دستبرد بزنند. پدرم موقع محرم حضور و حرکت زن‌ها را جلوی دسته برای طلب حاجت یا ادای نذر قدغن کرده بود. زن خان بی‌اعتنا به دستور پدرم می‌آید تا طبق نذرش، چارقد خود را به علم گره بزند؛ پدر هم عصبانی شده، با مشت می‌کوبد سینه‌ی زن خان. خان که خبردار می‌شود، می‌گوید به این بچه‌سید بگویید هر کجا ببینم می‌کشمش. او هم که دیده بود خان تهدیدش را عملی خواهد کرد، از ده دررفته و بالاخره از قشون «انورپاشا» سردرمی‌آورد.

ـ همان نظامی معروف ترک که می‌خواست در بخش‌هایی از اتحاد شوروی هم حکومت اسلامی تأسیس کند؟

ـ بله. انورپاشا از سرداران نزدیک به «مصطفی کمال» بود که بعداً قشونی راه انداخت و رفت تا در ترکمنستان دولت اسلامی تشکیل بدهد که البته مرگ مهلتش نداد و آنجا مرد. گویا انورپاشا پدرم را خیلی دوست داشت و با تعبیر «پسرم» او را مورد خطاب قرار می‌داد. با مرگ انورپاشا قشونش هم از هم پاشید. درباره‌ی او «مالرو» در یکی از کتاب‌هایش مطلبی نوشته. من بخشی از این کتاب را ترجمه کرده بودم که حالا نمی‌دانم چه کارش کرده‌ام. بالاخره بعد از این ماجرا پدرم که خیلی خوش‌قیافه بود، با یک کلاه پوستی و یک تپانچه و یک اسب آمد اردبیل و دیگر به ده برنگشت. پدرم مدتی داشت در اردبیل سروگوشی آب می‌داد تا بداند چه کاری از دستش برمی‌آید که دختر خانواده‌ی اعیان نقی‌زاده را شیفته‌ی خودش کرد و یک روز دختر را که داشت با کلفتش به حمام می‌رفت از بین راه دزدید و برد خانه‌ی حاج «میزا علی‌اکبر» معروف. رفت و گفت: «‌آقا! من سیدم و این دختر هم من را دوست دارد. می‌خواهم عقد ما را بخوانی.» حاجی هم عقدشان کرد و چند روزی در خانه‌ی خودش نگه‌شان داشت. آن موقع پدربزرگ مادری‌ام مدتی می‌شد خانواده‌اش را در اردبیل ول کرده، برای تجارت به تهران رفته بود. «جواد صالحی» پدربزرگم و یکی از برادران نقی‌زاده، که با اسم «صالحی» شناسنامه گرفته بود، بین برادرها بچه‌ی شری به حساب می‌آمد. او رفته بود تهران و با اینکه مادربزرگم را در عقدش داشت، دوباره زن گرفته، تجارتخانه‌ای راه انداخته و یک خانه در خیابان کاخ، یک خانه در قلهک و یک خانه در میدان تجریش خریده بود. موقعی که تازه به تهران آمده بودم وقتی کتابچه‌ی تلفن را نگاه کردم، دیدم ده دوازده خط تلفن به اسم او ثبت شده است.

آن موقع شَهسَوَن‌‌ها (شاهسون‌ها) اغلب می‌ریختند به اردبیل و شهر را غارت می‌کردند. در این میان خانواده‌ای که شهسون‌ها با آنها رابطه‌ای دوستانه‌ داشتند همین خانواده‌ی نقی‌زاده بود. شهسون‌‌ها می‌آمدند خانه‌ی اینها و مادرم نقل می‌کرد که «عظمت‌خانم» مادرم را می‌نشاند روی زانویش و می‌زد روی زانوی مادرم و می‌گفت: «دَلی قیزیم، دلی قیزیم» (دختر دیوانه‌ام، دختر دیوانه‌ام). شاید مادرم هم واقعاً دیوانه بوده که اینطور با یک مرد دهاتی فرار کرد! (با لحن شوخی)

مادربزرگ مادری‌ام زنی بسیار نجیب، آرام، زیبا و در حقیقت یک زن فوق‌العاده‌ بود. شهسون‌ها پیشنهاد می‌کنند حالا که پدرم چنین جسارتی در حق دختر نقی‌زاده‌ها کرده، بهتر است کشته شود. مادربزرگم مخالفت کرده، می‌گوید: «این مرد سید است؛ خدا را خوش نمی‌آید و من نمی‌گذارم بکشیدش.» همین موضوع باعث جدایی کامل مادربزرگ و پدربزرگ شد و مادربزرگ از املاک و سایر دارایی‌ها، حق خودش را خواست. حقش را دادند: یک ده و در اردبیل، حمام میرزا حبیب، کاروانسرای وکیل، دکان‌های متعدد و زمین‌های زراعتی؛ دیواری هم بین اندرونی و بیرونی خانه کشیدند و بیرونی به مادربزرگم رسید. آن خانه در محله‌ی «اوچ‌دکان» قرار داشت و خانه‌ی بسیار جالبی بود. بیرونی آن خانه و بیرونی خانه‌‌ی صادقی‌ها در «اوچ‌دکان» را یک معمار اصفهانی، عین هم ساخته بود. مادربزرگ در بیرونی نشست و دختر و دامادش را هم آورد پیش خودش. او می‌خواست برای دامادش کاری دست و پا کرده، تجارتخانه‌ای راه بیندازد. پدر هم که از این کارها بلد نبود، هرچه برایش دکان باز کردند، نتوانست رونقی به کسب و کارش بدهد. عطاری باز کردند، شکست خورد، بقالی باز کردند، به جایی نرسید و یواش‌‌یواش ده و زمین‌ها و... برای تأمین خرج خانواده فروخته شد و پدرم با موفقیت، فقط تولید مثل می‌کرد. بیچاره برای رسیدن به نتیجه تلاش هم می‌کرد؛ حتی یک بار با دهاتی‌هایی که برای کار به تهران می‌رفتند، راه پایتخت را پیش گرفت، اما باز نتوانست موفق شود. آخرسر پدر دید بهترین کاری که می‌‌تواند انجام دهد، این است که در مساجد بنشیند پای روضه‌ی ملاها و مدتی که گذشت شروع کرد به نوحه گفتن. من هم که دیگر بزرگ شده بودم و شعر و وزن و قافیه را تشخیص می‌دادم، یادش دادم چطور وزن و قافیه را مراعات کند.

یک روز مادربزرگ بیچاره ناگهان دل‌درد گرفت. ما آن موقع هیچکدام نمی‌فهمیدیم به این درد آپاندیست گفته می‌شود. بیچاره از همین دل‌درد هم مرد و بعد مسئولیت‌ خانواده افتاد گردن مادرم. مادر هم برای امرار معاش بقیه‌ی دارایی‌ها را فروخت. آن موقع من کلاس دهم می‌خواندم.

ـ از سال‌های مدرسه بگویید. در کدام مدرسه‌ها درس خواندید و شرایط‌شان چطور بود؟

ـ بچه که بودم اول مرا بردند پیش یک «ملاباجی»، بین محله‌‌های «پیرعبدالملک» و «اوچ‌‌دکان». پیش او «عم جزء» خواندم. بعد در مدرسه‌ی «تدین» اسمم را نوشتند. آقای تدین، مدیر خوب مدرسه، پیرمرد جالب، محترم و باسوادی بود. او مدرسه‌ی‌ دوطبقه‌اش را در یکی از خانه‌های «سبززاده»ها تأسیس کرده بود. بعد از اینکه به تهران آمدم، آمد و در اینجا مرا دید و تماس کمی با هم داشتیم. «میرزا موسی» معلم «کلاس تهیه» و کلاس اول ابتدایی ما، صرع داشت. آن موقع به کلاس آمادگی، «تهیه» گفته می‌شد. او نزدیکی حمله‌ی صرعش را می‌فهمید و موقعی که می‌خواست حمله‌ی صرعش شروع شود به ما می‌گفت: «از جای‌تان تکان نخورید، من برمی‌گردم.» به یک نفر هم مأموریت می‌داد درس‌ها را دنبال کند. بی‌سروصدا از کلاس می‌رفت و پایش را که از در حیاط مدرسه بیرون می‌گذاشت، صدای فریادش را می‌شنیدیم. فریادی می‌کشید و می‌دوید و می‌افتاد و بعد از مدتی که حالش جا می‌آمد، برمی‌گشت سر درس. معلم خوشنویسی‌ مدرسه‌مان خط بسیار زیبایی داشت. او همیشه وقتی بعد از تعطیلات نوروزی به کلاس می‌آمد، روی تخته سیاه می‌نوشت: «عَلَمِ دولت نوروز به صحرا برخاست.»

آقای «وحیدی»، معلم عربی ما در کلاس اول و دوم متوسطه در مدرسه‌ی تدین، نابینا بود. او به‌رغم نابینایی معلومات زیادی داشت. معمولاً یکی از شاگردها دستش را می‌گرفت و می‌آورد سر کلاس و بعد برش ‌می‌گرداند. موقع رفتن به کلاس از یک جایی عبور می‌کردیم که به صورت چهارگوش وسطش باز بود و از آن جای گود به عنوان انباری استفاده می‌کردند. یک روز مأموریت آوردن ایشان به من محول شد. من هم عقلم قد نداد که این آدم نابینا را باید از طرف دیوار بیاورم و خودم طرف گودی باشم؛ خودم از طرف دیوار می‌آمدم که یکهو پای آقای وحیدی دررفت و افتاد ته گودی ولی طوری افتاد که صاف ایستاد. من هم دادوبیداد راه انداختم که استاد افتاده و آمدند برای کمک. بیچاره اصلاً به روی خودش نیاورد. شانس آوردم اتفاقی برایش نیفتاد.

ـ سابقه‌ی تحصیل در مدرسه‌ی صفوی را هم دارید. درست می‌گویم؟

ـ تا دوم متوسطه در تدین درس خواندم و بعداً رفتم مدرسه‌ی «صفوی» که تازه ساخته شده بود. منی که همیشه شاگرد اول می‌شدم وقتی به سن تشخیص رسیدم یکهو از درس خواندن افتادم و مردود شدم. کارهای عجیب غریبی می‌کردم و به طرز وحشتناکی کتاب می‌خواندم. چون مردود شده بودم تصمیم گرفتم مدرسه را ترک کنم. بعد رفتم و یک سالی در محضرخانه‌ی آقای «علومی» کار کردم. علومی که قبلاً معمم بود، تغییر لباس داده بود و کلاه شاپو می‌گذاشت. بعد دوباره زد به سرم برگردم مدرسه. هنوز سیکل اول را تمام نکرده بودم؛ رفتم و کلاس سوم را امتحان دادم و این بار قبول شدم.

ـ گفتید به طرز وحشتناکی کتاب می‌خواندید. علاقه‌تان به کتابخوانی چطور شکل گرفت؟

ـ اصلاً کتاب خواندن من با پدرم شروع شد که سواد نداشت. او می‌رفت پای وعظ ملاها و چیزهایی که می‌شنید در خانه برای ما تعریف می‌کرد؛ مخصوصاً حوادث مربوط به صحرای کربلا و قیام مختار و... را. یک روز کتاب «مختارنامه»ای پیدا کرد و آورد خانه و گفت: «پسر بیا شروع کن به خواندن این!» من هم شروع کردم زیر کرسی به خواندن مختارنامه. این کتاب به قدری شیرین بود که باعث شد از آن به بعد کتاب خواندن را دنبال کنم و بعد هم کتاب «امیر ارسلان» را پیدا کردم و آوردم خانه. مادرم گفت این کتاب را تمام نکن چون اگر کسی امیر ارسلان را تمام کند سرگردان می‌شود. من هم تمامش نکردم ولی سرگردان شدم. آن موقع پنجم ابتدایی می‌خواندم.

ـ بیشتر چه کتاب‌هایی در دسترس‌تان بود؟

ـ بعد از کلاس پنجم شروع کردم به خواندن «کنت مونت کریستو»، «سه تفنگدار» و کتاب‌هایی از این قبیل. اولین کتابفروشی‌ای که رفتم در «بازار سرپوشیده» بود و اسمش کتابفروشی «جلایی» بود. بعد یک کتابفروشی‌ای بود حوالی «سرچشمه». صاحب این کتابفروشی مرد جوانی بود که کتاب‌هایش را از تهران می‌آورد و ما هم شروع کردیم به کرایه کردن کتاب‌ها. روزی ده شاهی می‌دادیم و کتاب امانت می‌گرفتیم. به قدری کتاب گرفتم که دیگر در آن مغازه کتابی نمانده بود نخوانده باشم. آنجا کتابی از «موپاسان» بود به اسم «سرگذشت جوان بوالهوس» که این اسم را در ایران روی کتاب گذاشته بودند و در واقع خلاصه‌ی‌ یکی از کتاب‌های موپاسان بود. خوب به یاد دارم ماجراهای این کتاب برای بچه‌ای به سن‌وسال من چقدر هیجان‌انگیز بود. بعداً وقتی اولین بار یک رمان امروزی را از همان کتابفروشی گرفتم و خواندم، چون به مطالعه‌ی قصه‌هایی که سر و ته داشتند عادت کرده بودم، با خودم فکر کردم چرا این رمان بدون سر و ته نوشته شده؟! نویسنده‌ی رمان «پیر بنوا» بود. من روش خطی داستان‌های قدیمی را می‌دانستم، اما دیگر نمی‌دانستم که مثلاً گهگاه بازگشت به عقبی هست و... و رمان‌نویسی روش‌های خاص خودش را دارد. بعداً رمان‌های دیگری گرفتم و خواندم و یواش‌‌یواش به مطالعه‌ی این آثار عادت کردم.

خانواده‌ی روحانی‌ای هم بود به اسم «طاهری». یکی از طاهری‌ها در اردبیل کتابفروشی باز کرد و من همانجا با «سلیم طاهری» دوست شدم. او کارمند دارایی بود و خیلی خوب شعر می‌گفت و صدای بسیار زیبایی داشت. در اردبیل وقتی نمایش «شیخ صنعان» را در مدرسه‌ی صفوی اجرا کردند، نقش شیخ صنعان را بازی کرد و آواز خواند. طاهری دوست «عبدالله توکل» بود و توکل آن موقع در تهران، دانشگاه می‌رفت. من متوسطه می‌خواندم که توکل برای تعطیلات تابستان به اردبیل آمده بود و در مغازه‌ی طاهری با هم آشنا شدیم. سال‌های ۲۳-۲۲ بود.

ـ چطور شد که دست به قلم بردید؟ چند سال بعد از شروع کتابخوانی‌تان؟

ـ سال ۱۳۲۰ که روس‌ها اردبیل را اشغال کردند، روزنامه‌هایی مثل «وطن یوْلوُندا» را آورده در اختیار مردم می‌گذاشتند. انگار این روزنامه‌ها را روس‌ها در باکو چاپ می‌‌کردند. اگرچه روزنامه‌ها به زبان ترکی آذری بود، چون برای ایرانی‌ها چاپ می‌شد، خط‌شان فارسی بود، نه خط سیریلیک. آنها یک قرائتخانه‌ای هم باز کرده بودند و من روزنامه‌ها را آنجا می‌خواندم. در همان قرائتخانه در روزنامه‌ی «وطن یولوندا» یک قطعه‌ی ادبی خواندم، خوشم آمد. ترجمه‌اش کردم به فارسی و بردم دفتر روزنامه‌ی «جودت» و گذاشتم روی میز رئیس و دررفتم. ترجمه‌ام بلافاصله چاپ شد و دیدم که نه، انگار می‌شود این کار را انجام داد. شعری هم در استقبال از شعر فرخی یزدی به فارسی گفته بودم؛ آن را هم دادم در جودت چاپ شد. بعد دیدم شعر گفتن کار آسانی نیست و ادامه ندادم. در همان زمان در اردبیل یک رئیس فرهنگ داشتیم به اسم «دیباج». مرد بزرگی بود. مهندس بود و باستان‌شناس. با پسرش دوست بودم. دیباج را دعوت کرده بودند باکو. به واسطه‌ی پسرش از دیباج خواستم برایم از باکو کتاب‌ داستان آذری بیاورد. او هم این کار را انجام داد، اما کتاب‌ها به خط سیریلیک بود و من این خط را نمی‌دانستم. نشستم سیریلیک را پیش خودم یاد گرفتم و شروع کردم به خواندن. وقتی خواندنم روان شد، از یکی از همان کتاب‌ها، داستان بلند «نغمه‌ی شاهین»، اثر ماکسیم گورکی را به فارسی ترجمه کردم که در چند شماره‌‌ی نشریه‌ی جودت چاپ شد.

همان مقطع یک معلم ادبیات باسواد و اهل مطالعه‌‌ای داشتیم که تریاکی بود. یادم هست بعد از چاپ ترجمه‌ام از گورکی یک روز سر کلاس با اشاره به من، رو به همکلاسی‌هایم گفت: «ببینید! این سید با شما خیلی فرق دارد. این کله‌ا‌ش بوی قرمه‌سبزی می‌دهد.» من هم تعجب کرده بودم که چطور ممکن است کله‌ی آدم بوی قرمه‌سبزی بدهد! بعد از تمام شدن کلاس رفتم و از این و آن پرسیدم و معنی حرفش را فهمیدم.

ـ مدرسه‌ی صفوی سالن اجرای نمایش داشته است. از نمایش‌های اجرا شده در مدرسه خاطره‌ای در ذهن دارید؟

ـ من در یکی از نمایش‌ها شعر خواندم؛ منتهی آن شعر را خودم از «هوْپ‌هوْپ‌نامه» ترجمه کرده بودم و همین باعث تعجب معلم‌ها شد. چون بچه‌ی محجوبی بودم، آنها فکر نمی‌کردند بتوانم از این کارها بکنم.

متن یکی از نمایش‌های دبیرستان را هم یکی از دبیرها به اسم آقای «گذری» نوشته بود. آقای گذری آبله‌رو بود و صورت گرد و چاقی داشت. دبیر ادبیات بود. نمایشنامه‌ی او عبارت بود از عاقبت مثلاً نیکِ بچه‌ی خوب و عاقبت مثلاً بد بچه‌ی بد. نقش بچه‌ی خوب را خودش بازی می‌کرد و نقش بچه‌ی بد را برادر خوش‌قیافه‌اش. بچه‌ی بد معتاد شد و مرد. بعد از مرگ بچه‌ی بد، آقای گذری یا همان بچه‌ی خوب آمد بالای جنازه و به صورت کشیده گفت: «آخ مینوچهر!» و تا گفت مینوچهر بچه‌ها زدند زیر خنده.

ـ شما سال‌های حضور روس‌ها در اردبیل را هم تجربه کرده‌اید. درباره‌ی آن روزها صحبت کنید.

ـ روس‌ها سال ۱۳۲۰ اردبیل را اشغال کردند. آنها مدتی که در منطقه بودند کارهای فرهنگی خاصی انجام می‌دادند. گذشته از تأسیس قرائتخانه و عرضه‌ی روزنامه و مجله، حتی روزنامه‌های چاپ تهران، در قرائتخانه صفحه‌های موسیقی می‌گذاشتند و ما هم به عشق شنیدن موسیقی منتظر می‌نشستیم. «کَسْمَه‌شکسته»ی «شوکت علی‌اکبراُوا» را خوب به خاطر دارم. از شنیدنش غش می‌کردم. بعد کلوپ حزب توده تأسیس شد و ما بچه‌ها هم که حرف‌های تازه می‌شنیدیم در برنامه‌های آنجا حاضر می‌شدیم. روس‌ها یک بار گروهی را از باکو آورده بودند به نام «سازچالان قیزلار دسته‌سی» (دسته‌ی دختران سازنواز). دخترها با لباس فرم، ساز زدند و یک پسر ۱۷-۱۶ساله به اسم «عارف محمداُف»، «آذربایجان، آذربایجان» را خواند. روزی یک خانم خواننده‌ی اپرا آورده بودند تا در اردبیل آواز اپرا بخواند و جالب اینکه چون اپرا برای ما آشنا نبود، وقتی این زن شروع کرد به دادن یک «تریل» طولانی، همه زدیم زیر خنده و خواننده‌ی بیچاره معطل ماند که علت خنده‌ی ما به هنرنمایی او چیست. در همان مقطع یک سخنران از تبریز به اردبیل آمد تا درباره‌ی حزب توده صحبت کند. نام این مرد شیک و تروتمیز و موفرفری که ترکی‌اش هم شبیه ترکی استانبولی بود و کت‌وشلوار سرمه‌ای راه‌‌راه به تن داشت، «احمد اصفهانی» بود. ما برای حرف‌هایش سر و دست می‌شکستیم. همانجا من با او آشنا شدم و او برای اولین بار «ناظم حکمت» را به من معرفی کرد. اصفهانی از شعرهای ناظم حکمت برایم خواند و کتاب شعرهای ناظم را در اختیارم گذاشت و من فهمیدم کمی آنسوتر، دنیای دیگری هم هست. ۱۹ - ۱۸ ساله بودم. البته من عضو کلوپ نشدم و فقط برای جلسه‌ها می‌رفتم. اصفهانی به من گفت که دارد به تهران می‌رود. من هم که دیگر تصمیمم را درباره‌ی رفتن به تهران گرفته بودم، او را از تصمیمم مطلع کردم و قرار شد در تهران همدیگر را ببینیم. اصفهانی در تهران در «لاله‌زار نو» روبه‌روی سینما امپریال در یک پاساژمانندی اتاقی داشت و با خانم بسیار زیبایش زندگی می‌کرد. در تهران به خانه‌شان رفت‌وآمد داشتم. خواندن ترکی استانبولی را در اردبیل با کتابی که اصفهانی به من داد شروع کردم و این کار را در تهران ادامه دادم و اصفهانی هم کمکم کرد. در تهران، همان اوایل، شعر «بید مجنون» ناظم حکمت را ترجمه کردم و در روزنامه «بسوی آینده» که روزنامه‌ی توده‌ای‌ها بود چاپ شد.

یک خاطره‌ای هم بگویم مربوط به ۱۳۱۷. زمان استالین بود که مهاجرهای ایرانیِ ساکنِ‌ باکو را بیرون کردند و فرستادند ایران. مسجد حیاط‌داری بود در راسته‌بازار. اینها را آورده بودند به حیاط آن مسجد و آنها هم با چمدان‌هاشان نشسته بودند تا بعداً جایی در اختیارشان قرار بگیرد. بین آنها یک زن سیه‌چرده‌ی لاغرِ دیوانه‌مانندی هم بود که ترانه‌ی «سئل سارانی گؤتدی قاچدی» را می‌خواند. ما که از مدرسه بیرون می‌آمدیم، یکراست می‌رفتیم برای تماشای این زن. آن‌موقع هنوز در تدین درس می‌خواندم.

ـ فرقه‌ی دموکرات بعد از آمدن روس‌ها تشکیل شد؟

ـ بین سال‌های ۲۰ تا ۲۴ که روس‌ها آمده بودند، حزب توده در اردبیل فعال بود، ولی فرقه‌ی دموکرات ۱۳۲۴ علم شد. سال ۲۴ هنوز دموکرات‌ها آذربایجان را نگرفته بودند که من همراه توکل و طاهری آمدم تهران. توکل در تهران اتاقی داشت در خیابان فروردین و من و طاهری هم رفتیم پیش او. پنجره‌ی آن اتاق رو به کوچه باز می‌شد. صبح که روزنامه‌فروش می‌آمد همه‌ی روزنامه‌ها را می‌خریدیم و می‌نشستیم به خواندن چندوچون حوادث آذربایجان.

 

ـ اولین ترجمه‌های شما در نشریه‌ی جودت اردبیل منتشر شده. درباره‌ی سرانجام آقای جودت اطلاعی دارید؟

ـ جودت که نشریه‌اش را با کمک پسرعمویش «حبیب‌اللهی» منتشر می‌کرد، در جریان «دموکرات‌بازی» نشریه‌اش را تبدیل کرده بود به ارگان دموکرات‌های اردبیل. بعد از «دموکرات‌بازی» دفتر روزنامه‌اش را غارت می‌کنند و ماشین‌های چاپ و وسایلش را می‌ریزند وسط خیابان.

 ـ درباره‌ی رفتن‌تان به تهران بگویید.

ـ در یکی از تعطیلاتی که عبدالله توکل به اردبیل آمده بود، رفتم به مادرم گفتم می‌خواهم با او به تهران بروم؛ مادر هم اجازه داد. ۱۹ ساله بودم. آشنایی من و توکل تقریباً به سال‌ ۲۲ برمی‌گردد. ما اصلاً به خانه‌ی هم نمی‌رفتیم. در کتابخانه می‌نشستیم یا در خیابان «پهلوی» قدم می‌زدیم و توکل از تهران تعریف می‌کرد و با هم صحبت می‌کردیم. جلوی «نارین‌قلعه» هم می‌رفتیم که آن موقع خرابش کرده بودند.

اولین بار بعد از بیست‌وچند سال ضمن یک مأموریت، گذری به زادگاهم داشتم. وقتی در خیابانی که در سال‌های نوجوانی هر روز عصر با دوستان ساعت‌ها آنجا قدم می‌زدیم از اتومبیل پیاده شدم و ناگهان دیدم این خیابان و این شهر و مردمش چقدر با من بیگانه‌اند، چنان بغضی گلویم را گرفت که نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. به‌سرعت برگشتم و به راننده گفتم زودتر برویم. بعد از آن اختلافی افتاده بود بین دکتر نائبی، یکی از شهرداران اردبیل در زمان شاه، با نمی‌دانم فرماندار یا نماینده‌ی شهر یا شاید هم با یک مقام دیگر. ما در تهران انجمنی داشتیم به اسم انجمن فارغ‌التحصیلان اردبیلی. با بچه‌های آن انجمن رفتیم تا اینها را آشتی بدهیم. بعد حدود سال ۱۳۷۵ با یک گروه از فعالان ادبیات داستانی به اردبیل رفتم و همان زمان هم رفتم و خانه‌مان را در «اوچ‌دکان» دیدم. همه‌ی خانه‌های دوروبر را خراب کرده از نو ساخته بودند، اما میراث فرهنگی روی این خانه دست گذاشته و اجازه نداده بود خرابش کنند. پیش خودم فکر کردم لابد این خانه خواهد ماند و تصمیم داشتم به آقای «مسجدجامعی» بگویم این خانه را بخرند و مرمت کنند و حتی خودم هم قصد داشتم برگردم و آنجا بمانم و یک نهادی تأسیس کنم. متأسفانه با تغییر دولت عملی شدن این ایده هم منتفی شد. یک بار هم وقتی برای برنامه‌ای که برای درگذشت عمران صلاحی برگزار شده بود به اردبیل رفتم، با بچه‌ها رفتیم به خانه‌ی ما نگاه کنیم که دیدیم متأسفانه کل خانه خراب شده است.

ـ بعد از رفتن‌تان به تهران چند بار به اردبیل برگشتید؟

 ـ من و طاهری در تهران یکراست رفتیم به اتاقی که عبدالله توکل قبل از آمدن ما در خیابان فروردین اجاره کرده بود و آنجا زندگی می‌کرد. آن موقع خیابان فروردین هنوز آسفالت نشده بود و بالاتر از آن هم فقط دانشگاه تهران قرار داشت و بعد هم جز بیابان چیزی دیگری دیده نمی‌شد. من در تهران در مدرسه‌ی پست‌وتلگراف اسم نوشتم. کنکورمانندی دادیم و به عنوان شاگرد دوم قبول شدم. یک بار در یک سخنرانی هم گفته‌ام که من به غیر از مرض قلم، مرض آچار هم داشتم.

ـ اگر موافق باشید به ماجراهای تهران بپردازیم. به روزهایی که تازه به این شهر آمده بودید.

ـ آن زمان کلوپ حزب توده در تهران در خیابان فردوسی قرار داشت. پایین‌تر از آنجا هم یک دکه‌ی کوچک کتابفروشی بود متعلق به آقای «بریانی شبستری». او که مدتی در ترکیه زندگی کرده بود، از آنجا تعدادی کتاب آورده، داده بود در تهران برایش ترجمه کرده بودند و چاپ‌شان کرده بود. رفتم پیشش و از این کتاب‌های کوچکِ جزوه‌مانند هم یکی به من داد و من هم یکی از قصه‌های مربوط به «جین‌گوْز رجایی» را برایش ترجمه کردم. «جین‌گوْز رجایی» یک دزد قهرمان ترک بود از نوع «آرسن لوپن». توکل از کتابفروشی‌هایی که کتاب‌های دست دوم می‌فروشند، کتاب‌های فرانسوی را به پنج ریال یا یک تومان می‌خرید و هر چه را می‌خواند برای ما تعریف می‌کرد. او تاریخ ادبیات فرانسه را هم خواند و به ما شرح داد. در واقع من وقتی یواش‌‌یواش وارد کار روی زبان و ادبیات فرانسه شدم، دیدم خیلی چیزها را از حفظ بلدم و همه‌ی اینها را از توکل شنیده بودم. توکل در دانشکده‌ی زبان، همکلاسی‌هایی مثل «ابوالحسن نجفی»، «اسماعیل سعادت» و «امیرهوشنگ اعلم» داشت و استادشان دکتر «بروخیم» معروف بود. توکل فرانسه را خیلی خوب یاد گرفت و ترجمه‌هایش را به مجله‌ی «صبا» می‌داد. من هم رفتم چند تا از مجله‌های خیلی شیک ترکیه را از کتابفروشی «بریانی شبستری» گرفتم و با لذت یواش‌‌یواش شروع کردم به ترجمه از ترکی استانبولی. اولین بار از یکی از همین مجله‌ها داستانی مربوط به یک امپراتریس رومی را ترجمه کردم و توکل مرا با خودش برد به دفتر صبا و ترجمه‌ام را دادیم که همانجا چاپ شد. بعد از مدتی در صبا به عضویت هیئت تحریریه درآمدم. در مجله‌ی صبا بعد از اینکه مقاله‌هامان را تحویل می‌دادیم، یک پاکت نازک به در خانه‌مان می‌آمد که باز نکرده می‌دانستیم تویش پول گذاشته‌اند یا اگر پاکت ارسالی کلفت بود، می‌فهمیدیم مطلب‌مان قابل چاپ نبوده. برای هر مقاله هم پنج تومان حق‌الزحمه می‌دادند.

عبدالله توکل چند جلد کتاب داستان فرانسوی داشت. من هم رفتم اسم این کتاب‌ها را به «بریانی شبستری» دادم و از او خواستم تا ترجمه‌ی ترکی این کتاب‌ها را از ترکیه بیاورد. پول کمی هم دادم و بالاخره کتاب‌ها به دستم رسید. شروع کردیم تعدادی کتاب‌هایی که مد روز بود را از دو متن ترکی و فرانسه با هم ترجمه کردن که حاصل کارمان به شش جلد کتاب رسید. در نتیجه‌ی این همکاری، هم زبان فرانسه‌ی من خوب می‌شد و هم توجه به ترجمه‌ی ترکی، کمک می‌کرد تا دقت ترجمه‌هایی که توکل از روی متن فرانسه انجام می‌داد بیشتر شود. بدین ترتیب ما شش داستان از «اشتفان تسوایک» را که آن موقع خیلی مد بود ترجمه کردیم.

نکته‌ی جالبی هم درباره‌ی این ترجمه‌ها بگویم. بعد از مرگ احمد شاملو، مصاحبه‌ای که دوست پزشکش با او انجام داده بود منتشر شد. شاملو در آن مصاحبه نامردی‌ای در حق من و توکل کرده، گفته بود: «توکل و سیدحسینی چون ترکی‌استانبولی می‌دانستند آمدند و داستان‌هایی که ترک‌ها در مجله‌هاشان می‌نوشتند را ترجمه کرده، به اسم تسوایک به چاپ رساندند.» شاملو شنیده بود که به اسم تسوایک در ایران کتاب ساخته شده، اما این کار را «محمود پوشالچی» انجام داده بود، نه ما. البته شاید هم مصاحبه‌کننده در این مورد لغزش کرده بود.

بعد از ترجمه‌ی کتاب‌های تسوایک، ما باعث شدیم آقای معرفت طرح «صد کتاب از صد نویسنده‌ی بزرگ» را علم کند. اولین کتاب از این مجموعه متعلق به «اسکار وایلد» بود و کتاب دوم و سوم مجموعه را ما ترجمه کردیم: یکی «زن و بازیچه» اثر «پییر لوییس» و دیگری «دختر چشم‌طلایی» نوشته‌ی بالزاک. خیلی مجموعه‌ی خوبی بود، منتهی چون ناشر تخصصی در این زمینه نداشت، بعد از انتشار ۱۶ - ۱۵ عنوان ترجمه، کار متوقف شد. از نظر فارسی‌نویسی استاد اول من ابوالقاسم پاینده، سردبیر مجله‌ی صبا بود. در زبان فرانسه گذشته از عبدالله توکل، «پژمان بختیاری» که در مدرسه‌ی پست‌وتلگراف، هم ناظم مدرسه بود و هم استاد فرانسه، خیلی کمکم کرد. آن موقع پژمان به من می‌گفت: «سید تو دیکته‌ی فرانسه را خوب می‌نویسی و گرامر را خوب بلدی، حتی ترجمه را خوب انجام می‌دهی، اما موقع فرانسوی حرف زدن، با لهجه‌ی ترکی حرف می‌زنی.» لهجه‌ی ترکی‌ام موقع حرف زدن به فرانسه تا سال‌های ۳۷-۳۶ ادامه داشت، تا اینکه اولین سفرم به اروپا پیش آمد و به عنوان بورسیه‌ی پست‌وتلگراف شش ماه رفتم بلژیک. در بلژیک با یک مهندس ترک به اسم «اوژن» که از مسیحی‌های ترکیه بود آشنا شدم و علاوه بر تقویت زبان فرانسه، در همان شش ماه زبان استانبولی‌ام را تقویت کردم و موقع برگشتن به ایران با این زبان هم می‌توانستم بدون لهجه حرف بزنم.

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST