آرمان: «روشنفکر نویسنده معترض»، لقبی است که اهالی ادبیات جهان به نورمن میلر (۲۰۰۷-۱۹۲۳) دادهاند؛ نویسنده عدالتخواه و متعهدی که از منتقدان جدی ساختار زندگی آمریکایی بعد از جنگ بود و همواره به آن اعتراض داشت؛ میلر همواره از مخالفان جدی «جنگ آمریکایی» بوده است و در کلیه آثارش سعی بر این داشته که با نگاهی منتقدانه، پیامدهای جبرانناپذیر این جنگ را بررسی کند. او از ترسها، وحشتها و کابوسهای سربازانی مینویسد که جنگ، سرنوشت محتوم آنهاست و میدانند حتی اگر از این مخمصه جان سالم به در ببرند، کابوسهایی سراسر خمپاره و ترکش، رهایشان نخواهد کرد. میلر متعلق به مکتب ادبی قدیم بود؛ مکتبی که رماننویسی را عملی قهرمانانه تلقی میکردند و رماننویسان را کسانی که دست به آفرینش شخصیتهای قهرمانپروری میزدند که وجودی متعالی داشتند. او به وضوح بلندپروازترین نویسنده نسل خود بود، آنچنان که نهتنها خود را در رقابت با همعصرانش، بلکه با غولهایی همچون تولستوی و داستایفسکی میدید؛ آنطور که بعد از انتشار «برهنهها و مردهها» گفته بود: «بخشی از وجودم بر این باور بود که این کتاب درخشانترین کار پس از «جنگ و صلح» تولستوی است.» میلر همچنین یکی از خطرپذیرترین و جسورترین نویسندگان پس از جنگ جهانی دوم در آمریکا بود که برخلاف همعصرانش از جلب توجه مردم ابایی نداشت و کنجکاوی دیگران در مورد فعالیتهای ادبی و زندگی شخصی و عمومیاش را مانعی بر سر شکوفایی خلاقیتهایش نمیدید. او درمقاطع مختلفی از زندگیاش ابعاد متفاوت و گاه ضد و نقیضی از شخصیتش را برهمگان آشکار کرد. از یک مرد خانوادهدوست تا سیاستمداری که میخواست شهردار نیویورک باشد، از یک اگزیستانسیالیست تا یک مخالف جنگ و از یک ضد فمینیسم تا یک آدم دعوایی، همگی بخشهایی اجتنابناپذیر از شخصیت میلر به عنوان یک انسان عدالتخواه و آرمانگرا بودند که ادبیات دلمشغولی اصلی او بود. میلر در کنار رماننویسیاش که او را در ادبیات جهان جاودانه کرد، فیلمنامه نوشت، فیلم ساخت، بازی کرد، روزنامهنگاری کرد، زندگینامه نوشت (زندگینامهای درباره مرلین مونرو که در آن گفته بود این هنرپیشه محبوب هالیوود توسط ماموران اف.بی.آی و سازمان سیا کشته شده)، و البته رمانهای جنجالی نوشت («قلعهای در جنگل» که درباره کودکی هیتلر است اما راوی داستان دستیار شیطان است.). معروفترین اثر میلر، رمان «برهنهها و مردهها» است که در فهرست صد رمان بزرگ قرن بیستم به انتخاب کتابخانه مدرن نیز است. جز این، باید به اثر غیرداستانی «ارتش شب» و رمانهای «سرود دژخیم»، و «رویای آمریکایی» هم اشاره کرد: اولی برای نورمن میلر جایزه پولیتزر غیرداستانی و جایزه کتاب ملی آمریکا را در سال ۱۹۶۹ و دومی جایزه پولیتزر رمان را در سال ۱۹۷۹ به ارمغان آورد. و دیگری «رویای آمریکایی» (۱۹۶۵) که توسط ای. آل. داکترو، ویرایش و سپس منتشر شد. از میلر، «برهنهها و مردهها» با ترجمه سعید باستانی و «رویای آمریکایی» با ترجمه سهیل سُمی از سوی نشر ققنوس منتشر شده است. آنچه میخوانید گفتوگوی استیون مارکوس خبرنگار پاریسریویو است با نورمن میلر که در سال ۱۹۶۳ انجام شده است.
آیا به محیط خاصی برای نوشتن نیاز دارید؟
اتاقی را که چشماندازش ترجیحاً منظرهای وسیع باشد دوست دارم. نگاهکردن به باغها را دوست ندارم. ترجیح میدهم به دریا، کشتیها یا هر چیزی که چشماندازی در آن است نگاه کنم. شاید عجیب باشد ولی تابهحال در کوهستان چیزی ننوشتهام.
آیا برای نوشتن نیاز به گوشهای خلوت دارید؟
نمیدانم. اما دوست دارم که در اتاقی تنها باشم.
اولینبار چه زمانی به نویسندهشدن فکر کردید؟
جوابدادنش سخت است؛ چراکه در دوران نوجوانی، مطالب زیادی نوشتم.
رمانی واقعی؟
درواقع رمانی علمی- تخیلی در مورد ساکنان زمین بود که سفینهای را به مریخ میبردند. قهرمان داستان اسمی داشت که به نظر باک راجرز نامیده میشد. و دستیارش نیز دکتر هور بود. بعد از آن تا مدتها چیزی ننوشتم. حتی برای مجله ادبی دبیرستان هم چیزی ننوشتم. دوستانی داشتم که داستان کوتاه مینوشتند و داستان کوتاههای آنها به مراتب بهتر از آنهایی بود که برای تکالیف دبیرستان انگلیسی مینوشتم. هیچ اشتیاقی برای نوشتن نداشتم. هنگامی که به کالج رفتم نوشتن را از سر گرفتم. رفتن از دبیرستان پسرانه در بروکلین به دانشگاه هاروارد برایم همچون سکوی پرشی بود. برای اولینبار شروع کردم به خواندن رمانهای خوب.
چه زمانی احساس کردید که به عنوان یک نویسنده کار خود را آغاز کردهاید؟
زمانی که اولینبار در هاروارد شروع به نوشتن کردم. کارم خیلی خوب نبود. مدام در حال نوشتن داستان کوتاه بودم اما کارم جالب نبود. بگذار اینجوری بگویم که اگر پنجاه نفر در کلاس بود من جز ده نفر برتر بودم. معلمهایم فکر میکردند کارم نسبتاً خوب است، اما گمان نمیکنم آنها حتی برای یک لحظه فکر کرده باشند که من واقعاً بااستعداد بودم. بعدها در اواسط سال دوم نگارشم بهتر شد. وارد نشریه ادوکیت هاروارد شدم و همین موضوع بهام اعتمادبهنفس داد. و همان زمان چندتایی داستان کوتاه انگلیسی با سطح عالی نوشتم که یکی از آنها برنده مسابقه مجله داستان کالج آن سال شد.
فکر میکنید چه آثاری اولین تاثیرات را در زندگیتان داشتند؟ به عنوان یک پسر نوجوان چه نوع متنی را با ارزش میپنداشتید؟
«جنتلمن آماتور» و «بزرگراه عریض» [رمانهایی از جفری فارنول نویسنده بریتانیایی] از آثار باشکوهی بودند و به همان نسبت هم «کاپیتان بلاد» [نوشته رافائل ساباتینی نویسنده انگلیسی ایتالیایی] فکر کنم تمام کارهای این دو نویسنده را خواندهام.
آیا باز هم آنها را خواندید؟
خیر. الان هم نظر خاصی درباره ارزششان ندارم اما، دیگر از هیچ رمانی هم به اندازه «کاپیتان بلاد» لذت نبردم. و همینطور از هیچ فیلمی. چند سال پیش مجلهای از من پرسید ده کتاب مهمی که در پیشرفت شما نقش داشتهاند چه بودند، کتابی را که اول از همه نام بردم «کاپیتان بلاد» و سپس «سرمایه» مارکس و بعد از آن «جنتلمن آماتور» بود.
اغلب گفته میشود که رماننویسان دلتنگ دوران کودکیشان میشوند و درواقع اکثر آنها توجه خاصی به تجارب جوانیشان دارند. اما در رمانهای شما چنین یادآوریهایی بسیار نادر است یا تقریباً وجود ندارد.
نوشتن از دوران کودکی دشوار است. فکر نکنم تابهحال آن را در رمانی درک کرده باشم و تاکنون احساس نکردم که دیگر نویسندگان هم آن را درک کرده باشند. فکر میکنم تصویر دوران کودکی که بیشتر نویسندگان نشان میدهند به ندرت نسبت به چیزی که بیشتر منطق رمانهایشان است، واقعی است. کودکی دوران به غایت باروری است.
مارک تواین یا همینگوی چطور؟ چه شخصیتهایی در توجه به دوران کودکی خود موفق عمل کردند؟
باید اعتراف کنم که آنها برخی از واقعیتهای روانی دوران کودکی من را ساختهاند. به عنوان مثال دوست داشتم شبیه «تام سایر» باشم.
در مورد روشهای کاریتان کمی توضیح دهید.
روشهایم از کتابی به کتاب دیگر متفاوت هستند. داستان «برهنهها و مردهها» را با ماشین تحریر نوشتم. عادت داشتم چهار روز در هفته یعنی روزهای دوشنبه، سهشنبه، پنجشنبه و جمعه کار کنم.
در ساعتهای معین؟
بله در ساعتهای کاملاً مشخصی کار میکردم. حدود ساعت هشت یا هشتونیم بیدار میشدم و ساعت ده سر کار بودم و تا ساعت دوازدهونیم کار میکردم. سپس ناهار میخوردم و حدود ساعت دو یا سهونیم برمیگشتم سر کار و تا دو ساعت دیگر کار میکردم. معمولاً بعدازظهرها به یک نوشیدنی نیاز داشتم تا سر حال بیایم. بااینحال روزی پنج ساعت کار میکردم و تقریباً زیاد مینوشتم. به صورت متوسط سعی میکردم هفت صفحه تایپشده در روز که معادل بیستوهشت صفحه در هفته میشد بنویسم. اولین پیشنویس حدود هفت ماه به طول انجامید و دومین پیشنویس که درحقیقت نیمی از آن انجام شد چهار ماه طول کشید. بخش مربوط به جوخه از ابتدا خوب پیش رفت اما ستوان و ژنرال در پیشنویس اولیه اثر جزو شخصیتهای کلیشهای بودند. اگر در آن زمان منتشر میشد کتاب تنها رمانی جنگی بسیار جالب با صحنههای خوب در نظر گرفته میشد نه چیزی بیشتر. پیشنویس دوم به نوعی نقطه عطف بود. شخصیت کامینگز و هرن در پیشنویس دوم شکل گرفت. اگر به کتاب نگاهی بیندازید شاهد تغییر سبکهایی خواهید شد. مثلاً بخش مربوط به کامینگز و هرن کاملاً حرفهای نوشته شدند، با تاکید کمتر اما منفعلتر. همچنین میتوانید تغییر جهت نوشته بعدی را که در صحنه بین کامینگز و هرن نشان داده میشود متوجه شوید.
چه روشهایی را در کتاب بعدی خود پیش گرفتید؟
خب با «ساحل بربر» دچار مشکل شدم. آن را در پاریس بعد از اتمام رمان «برهنهها و مردهها» شروع کردم و حدود پنجاه صفحه از آن را نوشتم. آن موقع خانم گودینور نام گرفت و الهامگرفته از شخصیت سالی بولز در دوگانه داستانهای برلین نوشته کریستوفر ایشروود بود. مرتب در حال نوشتن بودم اما بعد از پنجاه صفحه اول نوشتنم را خاتمه دادم. گویی مخزن رمانم گازش تموم شده بود. آن را کاملاً کنار گذاشتم. با این فکر که دیگر آن را ادامه نخواهم داد. شروع کردم به کارکردن روی رمان دیگری، حسابی تحقیق کردم و به این منظور به هند رفتم.
چگونه ایده رمانی به ذهنتان خطور میکند؟
نمیدانم چگونه به ذهنم خطور میکند. یک تصویر مناسب برایم ممکن است با ایده ساختن یک خانه درختی آغاز شود و به یک آسمانخراش ساختهشده از چوب ختم شود.
مواد آمادهسازی قبل از کارتان چه بود؟
در مورد هر کتاب متفاوت بود. برای رمان «برهنهها و مردهها» یک پوشه پر از نوشته داشتم و یک پرونده طولانی برای هر شخصیت. بیشتر این جزئیات هیچ وقت در رمان آورده نشدند. اما این اطلاعات اضافی احساس خوبی در مورد هر یک از شخصیتها به من میداد. درواقع حتی یک جدول داشتم که نشان میداد کدام شخصیتها هنوز صحنهای را با دیگر شخصیتها نداشتهاند. برای کتابی که در ظاهر نوشتهشده با تکنیک خودبهخودی به نظر میرسد، رمان «برهنهها و مردهها» مکانیکی نوشته شد. در هاروارد مهندسی خواندم و گمان کنم که کتاب حاصل کار مهندسی جوان بود. ساختارش محکم است، اما هیچ ریزهکاری بین مفاصل وجود ندارد. فقط نقطه جوش و پرچین. برنامهریزی کار، بسیار ساده بود. برخی اقدامات اولیه را برای جوخه افراد تعبیه کردم. به این منظور که به خواننده این شانس را بدهم که شخصیتها را بشناسد. اما این مقدمه همانطور که گفتم دو/سوم کتاب را به خود اختصاص داد. بخش مربوط به مأموریت نیز ساده است، اما برای خوب از آب درآمدنش پیشتر بسیار تفکر کردم.
رمان «ساحل بربر» چگونه شکل گرفت؟
«ساحل بربر» بر اساس تقسیمبندی که آن زمان در ذهنم وجود داشت ساخته شد. هوش هشیارم تحتتاثیر انقلاب روسیه قرار گرفت. اما ضمیر ناخودآگاهم بیشتر به مسائلی همچون قتل، خودکشی، عیاشی و جنون و تمام تمهایی که در کتاب «آگهی برای خودم» در موردشان بحث کردم علاقه نشان میداد. از آنجا که شکاف بین ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه بین تمها گسترده بود و در مقابل هر جفت ادبی مقاومت میکرد، تمایل به ایجاد پلی بین این دو منجر به جو مهآلود و عجیب و غریب کتاب شد. ضمیر ناخودآگاهم یک نوع از ترس را احساس میکرد و ضمیر خودآگاهم نوعی دیگر. و «ساحل بربر» جایی بین این دو حالت بود. به همین خاطر است که تمرکزش کاملاً عجیب و غریب است. و البته این معضل از آن پس در سرتاسر کاری که پس از آن انجام دادم همراهم بود. بههرحال کتابی بود که بیهیچ طرحی نوشته شده بود.
همچنین رمان «پارک گوزنها»؟
آن رمان متفاوت بود. چراکه برای کاری که میخواستم انجام دهم ایده داشتم. میدانستم که قرار است داستانی باشد در مورد ناکامترین عشق. مشکلم پرداختن به حوادث بود. صبرکردن برای دستیابی به آن برایم مشکل بود. بهخصوص که بخشهای اول رمان نوشتنشان سخت بود. گنجاندن هالیوود در قالب یک رمان کار بسیار دشواری است. تنها در پیشنویس آخر به همان زمینهای که میخواستم دست یافتم. اکنون فکر میکنم زمینه کار شاید بهترین بخش رمان باشد. درواقع میتوانم ادعا کنم که پنجاه صفحه اول رمان «پارک گوزنها» بهترین نوشتههایی هستند که تابهحال در رمانی نوشتهام. اما جز پنجاه صفحه مشکل کتاب بودند و بیشترین زمان را به خود اختصاص دادند.
به لحاظ فنی از چه نویسندگانی بیشتر یاد گرفتید؟
گمان کنم ادوارد مورگان فورستر. نمیتوانم بگویم لزوماً یکی از رماننویسانی است که بیشتر از همه تحسین میکنم، اما چیزهای زیادی از او یاد گرفتم. به یاد داری که در رمان «طولانیترین سفر» جایی در فصل چهارم صفحهای را ورق میزنی و نوشتهای را میخوانی که نوشته است جرالد در آن بعدازظهری که در بازی فوتبال شکست خورد کشته شد. به نوعی غیرعادی بود. در ابتدای کتاب جرالد شخصیت مهمی بود اما حالا خیلی ناگهانی مرده بود. شخصیت دیگر افراد نیز شروع کرد به تغییرکردن. این قضیه به من فهماند که شخصیت بیشتر سیال، نمایشی، موحش و متغیرتر از چیزی است که فکر میکردم. به این ایده رسیدم که وقتی رمانی را مینویسی سعی میکنی شخصیتی را بسازی که قابلیت دستکاریکردن داشته باشد و همچون آدمکی در حرکت باشد. ناگهان آن شخصیت چیزی شبیه نقاشیهای واقعگرایانه جدید از آب درمیآید. به عنوان مثال، اخیراً یکی از آن مدل نقاشیها را دیدم که دختری روی تخت رنگشدهای لم داده بود و یک دستگاه تلویزیون از آن مدلهای واقعی که میتوانی روشنش کنی در بوم کنار او بود. توجهکردن به دستگاه تلویزیون واقعی، دید بیننده را نسبت به دختر و نقاشی تغییر میدهد. درواقع فوستر چنین حسی را در رمانهایش به خواننده القا میکند. در رمان «ساحل بربر» زیاد روی القای چنین مفهومی کار کردم، ولی در رمان «پارک گوزنها» با روش کاملاً متفاوتی به آن پرداختم. گمان میکنم این بحث شباهت زیادی به رمان سه گانه «الکساندر کوارتت» داشت. وقتی داستان مشابهی را از دیدگاه شخصیتهای متفاوت بازگو میکنی نهتنها رمان جدیدی را بازگو میکنی بلکه واقعیت جدیدی را نیز نشان میدهی. گمان کنم میتوانم رمان «پارک گوزنها» را از دیدگاه چارلز فرانسیس ایتل بنویسم. و اگر اسامی و مکانها را تغییر دهم هیچکس متوجه نخواهد شد که اینها همان مفاهیم رمان «پارک گوزنها» هستند. بعد از خواندن رمان فورستر متوجه شدم که تا سالها نوشتن رمانی به صورت سومشخص برایم غیرممکن است.
فورستر هرگز رمانی به زبان اولشخص ننوشت.
میدانم که ننوشت اما به شیوه عجیبی آن بُعد از شخصیتم را که نمیتوانم به صورت سومشخص بنویسم به من نشان داد. بههرحال فورستر دیدگاه کاملی نسبت به جهان داشت که من نداشتم. فکر کنم در آن زمان احساس میکردم تا نمای منسجمی از زندگی را درک نکنم هرگز قادر به نوشتن به صورت سومشخص نخواهم بود. با همه اینها نمیدانم آیا قادر به انجام چنین کاری بودهام یا نه.
آیا تابهحال سرقت ادبی از دیگر نویسندگان داشتهاید؟
هرگز نمیتوانم خود را به سرقت ادبی متقاعد کنم. اما در ابتدا تحتتاثیر آثار جی.جی فارل، دوس پاسوس، اشتاین بک، همینگوی و در آخر فیتزجرالد و البته توماس وولف بودم.
ممکن است در مورد، سبک نثر در رمان توضیحاتی بدهید؟
یک سبک خوب زمانی به وجود میآید که فرد در بهترین حالت ممکن خود باشد. سبک همان شخصیت است. یک سبک خوب نمیتواند از شخصیتی بد و بیانضباط به وجود بیاید. بااینحال اعتقادم این است که مردم میتوانند لزوماً از نظر ذاتی بد باشند، ولی درعوض شخصیت خوبی داشته باشند. خوب در حالتی کاملاً کنترلشده. میتوانند شخصیتهایی انعطافپذیر، سازگار و اصولی در رابطه با اعمال خیر و شر خود داشته باشند. حتی یک فرد شر هم میتواند اصول داشته باشد. او میتواند با شر خود روراست باشد؛ که این هم کار سادهای نیست. فکر کنم سبک خوب مربوط به از بینبردن حرص و آز برای پول، ناتوانیها و هواوهوسهای فرد است. علاوه بر این فکر میکنم شخص باید روی ظرافت فیزیکی خود کار کند. نویسندگانی که به نوعی از ظرافتهای فیزیکی برخوردار هستند معمولاً بهتر از نویسندگانی که از لحاظ فیزیکی دستوپاچلفتی هستند مینویسند. برداشت من اینگونه است. نمیدانم که آیا در اثبات این قضیه تلاش کردهام یا نه.
آیا تابهحال صرفاً برای تمرین نویسندگی چیزی نوشتهاید؟ درست مثل ورزشکاری که تمرین میکند.
نه، گمان نمیکنم کار درستی باشد. به نظرم زیادهروی است. هر تمرینی که درصد خطر یا مسئولیتش کم باشد لزوماً به بهبود بدن کمک نمیکند. چه بسا باعث فرسودگی آن هم میشود.
چه چیزی میتواند شهرت نویسندهای برجسته را تحتتاثیر قرار دهد؟
مشروبات الکلی، مواد مخدر، روابط جنسی، شکست بیش از حد در زندگی شخصی، سکون زیاد، شناخت بیش از اندازه یا نداشتن شناخت کافی و ناامیدی. تقریباً هر چیزی میتواند توانایی یک فرد بااستعداد را زیر سؤال ببرد. اما از همه اینها بدتر ترسوبودن است. همانطور که فرد مسنتر میشود از بزدلی خود آگاهتر میشود. اشتیاق برای جسوربودن که زمانی شادی محسوب میشد جای خود را به وظیفه و احتیاط میدهد. و درنهایت تبدیل به بیتفاوتی میشود. در آن زمان دیگر برایت مهم نیست که نویسنده خوبی باشی. میدانی که تا به این جای کار به اندازه کافی برای پیشرفت کارت تلاش کردهای.
چه نوع مخاطبی را به هنگام نوشتن مد نظر دارید؟
گمان کنم آن مخاطبانی که هیچ معیاری جز شدت و وضوح زندگی شخصیشان برای اندازهگیری تجربیات آنها وجود ندارد. و این همان مخاطبی است که دوست دارم به اندازهای خوب باشم که بتوانم برایش بنویسم.
آیا از نوشتن لذت میبرید؟ یا چنین موضوعی با توجه به تجربهتان بیربط است؟
نه اصلاً اینطور نیست. شما مرا یاد چیزی که زمانی ژان مالوکویس گفت انداختید. او معمولاً اوقات نوشتن سختی داشت. یکبار با غصه فراوان در مورد مشکل غیرقابل بیانی که با رمانی داشت صحبت میکرد، از او پرسیدم پس چرا ادامهاش میدهی؟! میتوانی به جای آن چندین رمان خوب دیگر بنویسی! چرا خودت را با نوشتن این رمان آزار میدهی؟ و واقعاً منظورم همین بود. چراکه او بیشتر از هر کسی که میشناسم به هنگام نوشتن زجر میکشید. او با تعجب نگاهم کرد و گفت خب، این تنها راهی است که فرد به حقیقت دست مییابد. تنها زمانی که به حقیقتی دست یافتم زمانی بود که در بطن نوشتن به آن پی بردم. و فکر میکنم همین هم درست باشد. گمان میکنم همین زمان است که فرد حقیقت را درک میکند. شاید به اندازه کافی آن را خوب ننویسید که دیگران هم آن را متوجه شوند، اما عاشق حقیقتی میشوی که به هنگام نوشتن آن را کشف کردهای. و این به تنهایی یکی از نادرترین لذتهای زندگی است.
* مترجم انگلیسی