گم میشود در غربت شبهای کوفه
در لابهلای نخلها، تنهای کوفه
کوه است کوه اما دگر از پا نشسته
سر میکند در چاه غم دریای کوفه
خسته شده از سُستی این قوم صد رنگ
خسته شده از شاید و امای کوفه
با نان و خرما میرود کوچه به کوچه
اما چرا نفرین؟ مگر مولای کوفه ...
جز جود و رحمت از امام ما چه دیدند؟
ای وای از نامردمان ای وای کوفه
یارب بگیر از قدر نشناسان علی را
سر آمده صبر از ملالتهای کوفه
مانند چشمانش دل عالم گرفته
آمادهی رفتن شده آقای کوفه
اما نگاهش بی کران بی کسیهاست
دلشوره دارد از غم فردای کوفه
روزی که میآید به شهر نانجیبان
با دست بسته، جان به لب، زهرای کوفه
روزی که خون میبارد از چشمان غیرت
از طعنههای تلخ و جانفرسای کوفه
بر روی نی سوی لب غرق به خونی
سنگ بلا میبارد از هر جای کوفه
میمیرد از اندوه گوش و گوشواره
دارد خبر از بغض بی پروای کوفه
میپرسد از راه نجف طفل یتیمی
ذکر لبش: بابای من! بابای کوفه!
یوسف رحیمی