کد مطلب: ۱۰۵۶۶
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶

ادبیات مقدم برتاریخ و سیاست است

آرمان: رضا جولایی (متولد ۸ مرداد ۱۳۲۹، تهران) از برجسته‌ترین نویسنده‌های معاصر است، که آثارش بازنمای روح زمانه است؛ چراغی همچنان روشن در ادبیات این مرزوبوم، که هر خواننده‌ای را به بازخوانی دیگربار خود و گذشته تاریخی که بر او رفته است، دعوت می‌کند. پس، رضا جولایی را باید خواند: از نخستین اثرش «حکایت سلسله پشت کمانان» که در ابتدای دهه شصت منتشر شد تا آثار بعدی‌اش که جایگاه او را در ادبیات معاصر محکم کرد: «جامه به خوناب» (برنده لوح زرین و گواهی افتخار بهترین مجموعه‌داستان بعد از انقلاب)، «باران‌های سبز» (برنده تندیس جایزه ادبی یلدا)، «سیماب و کیمیای جان» (برنده تندیس جشنواره ادبی اصفهان و برنده جایزه تقدیری مهرگان) و آثاری که به تازگی از وی منتشر شده: «برکه‌های باد» و «یک پرونده کهنه» از سوی نشر آموت، و بازنشر «سوءقصد به ذات همایونی» و «شب ظلمانی یلدا» از سوی نشر چشمه. آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است با رضا جولایی درباره آثارش و ارتباط آن با تاریخ و مسائل دیگر.

از آنجا که فضای داستان‌های شما جایی در تاریخ است، به نظرتان چقدر می‌توان به راست و دروغ‌بودن تاریخ استناد کرد و به تحریف‌نشدن مدارک اطمینان داشت؟ و چگونه می‌توان به حقیقت دست پیدا کرد؟

دستیابی به حقیقت دشوار و گاه ناممکن است. آن‌هم در دنیایی که حقیقا این همه لرزان و بی‌ثبات شده. غالبان امروز، مغلوبان فردایند و منجیان دروغینی که امروز نقش آن‌را بازی می‌کنند، فردا... اما چه اهمیت دارد، من روایت خود را از تاریخ می‌نویسم که در رمان، دیگر تاریخ نیست. این سؤال را کسی می‌تواند بنویسید که رمان تاریخی می‌نویسد.

چرا این‌همه نسبت به رمان تاریخی جهبه دارید؟ منظور ما رمان تاریخی ماجراجویانه مثل «آتیلا» یا «ده نفر قزلباش» و از این‌جور پارورقی‌نویسی‌ها نیست که نگاهی سنتی و سرگرم‌کننده به تاریخ دارند. رمان تاریخی به مفهومی که لوکاچ در «رمان تاریخی» از آن نام می‌برد؛ یعنی رمان‌هایی که از یک‌سو ریشه در رمان مدرنیستی دارد و از سوی دیگر برآمده از نگاه‌های جدید به تاریخ. خیلی از نویسنده‌های کلاسیک و معاصر از جمله یوسا، مارکز، تولستوی، رابرت گریوز (که رمان «منم کلودیوس»اش جزو صد رمان برتر انگلیسی‌زبان است)، گور ویدال و... رمان تاریخی نوشته‌اند و بهتر از مورخ‌ها روح زمانه خود را بازتاب داده‌اند. رمان تاریخی در ادبیات معاصر خودمان هم مسبوق به سابقه است: آثار دولت‌آبادی، احمد محمود، رضا براهنی یا ابوتراب خسروی. یا همین سال 95، جایزه مهرگان ادب به رمان «چیدن باد» نوشته محمد قاسم‌زاده رسید که رمانی تاریخی است.

اتفاقاً بیست‌وچند سال پیش من با منتقدانی روبه‌رو بودم که رمان تاریخی را چیزی نمی‌دانستند جز در حد «آتیلا» یا «ده نفر قزلباش». نقدهایی که در آن دوره بر «جامه به خوناب» یا «سوءقصد به ذات همایونی» نوشته شده هنوز دارم. وقتی با آن نگاه خام و ابتدایی با این قصه‌ها روبه‌رو می‌شدند وادار می‌شدم به جبهه‌گیری. در این سال‌های اخیر بود که منتقدان جوان زحمت کشیدند و بیشتر خواندند و نظریه‌های جدید ادبی را به کار بردند. در نوشتن این گونه رمان‌ها، هر نامی که دارد، تاریخی یا تاریخ‌گرا یا تاریخ‌وند و... نقل واژه به واژه واقعه‌ای تاریخی مطرح نیست. نویسنده می‌تواند، می‌باید فرارَوی کند از تاریخ، شخصیت‌ها را (حتی شخصیت‌های مشهور را که از آنها، از درونیاتشان هیچ نمی‌دانیم) با تخیل خود بیافریند. دستکاری حوادث و رویداها هم مجاز است. اگر منتقدی درصدد مچ‌گیری برآمده که مثلاً عباس‌خان برادر حیدر عمواوغلی در پاریس و به سال 1905 با استالین ملاقت کرده، باید بنشینی و بابت زحماتی که کشیدی گریه کنی که این چگونه برداشتی است از رمان نو و باقی قضایا. (تکمله: از قضا هم استالین و هم عباس هر دو در 1905 به پاریس رفته بودند...)

روایت شما از تاریخ یک روایت منحصر به فرد است، گویی آن چیزی را از درون تاریخ بیرون می‌کشد که دارای موقعیت‌های دراماتیک است تا شما دستتان باز باشد برای خلق شخصیت‌هایی که دوست دارید. آیا شما معتقدید برای پیشبرد داستان باید به تاریخ خیانت کرد؟ یا تاریخ را جعل کرد؟

خیانت؟ من رمان‌نویسم نه مورخ. می‌توان تاریخ را دستکاری کرد، زیرا اگر کسی در نوشته‌های من به دنبال تاریخ می‌گردد ناامید خواهد شد. می‌توانم زینال اسکویی یا کمال خانلو را بیافرینم که در عالم واقع هیچ‌گاه وجود نداشته‌اند و از جمله واقعی‌ترین شخصیت‌های قصه‌های من هستند. اما جعل تاریخ؟ جعل تاریخ در حد آفریدن شخصیت‌ها و دستکاری در وقایع را جایز می‌دانم. ادبیات مقدم است بر تاریخ، اما اگر کسی بخواهد از روی نوشته‌های من تاریخ را بیاموزد، به خودش، به تاریخ خیانت کرده است.

تعلق خاطر خود شما به تاریخ و سیاست تا چه اندازه است که این دو حضوری مستقیم و غیرمستقیم در آثار شما دارند؟

تاحدی که وقایع داستان را پیش ببرند. گفتم که ادبیات مقدم است بر تاریخ، حالا می‌گویم بر سیاست هم مقدم است. علاقه من به سیاست در حد علاقه من به تاریخ است. هر دو در حد فراهم‌کردن پس‌زمینه مطلوب برای داستان.

از شخصیت‌های تاریخی و سیاسی موردعلاقه‌تان چه در ایران یا جهان به چه نام‌هایی می‌توانید اشاره کنید، و چرا؟ آیا تمایل داشتید درباره آنها بنویسد؟ یا مثلاً دوره‌ای تاریخی که دوست داشتید درباره آن بنویسد کدام دوره‌ها است؟ آیا ممیزی هم در این راه مانعی بوده که درباره فلان شخصیت یا دوره تاریخی بنویسید؟

آن شخصیت‌هایی که به قصه جان می‌دهند، قصه را پیش می‌برند، بیشتر وقت‌ها، آوازه‌خوان برایم چندان مهم نیست، آوازی که خوانده اهمیت دارد و اینکه آوازش چقدر قصه مرا رنگارنگ و بدیع می‌کند. اما در مورد ممیزی، ممیزی همیشه عاملی بازدانده است برای نویسنده، و بدتر از آن، ممیزی سلیقه‌ای است.

رضا جولایی را بیشتر در کدام شخصیت تاریخی داستانی یا شخصیت تاریخی واقعی می‌بینید؟ یا نزدیک به آن می‌بیند؟

هیچ کدام، اگر راستش را بخواهید! نویسنده (که من باشم) بعضی وقت‌ها و فقط بعضی وقت‌ها به طور پنهان، پا به صحنه می‌گذارد و زمانی کوتاه در قالب بعضی شخصیت‌ها فرومی‌رود؛ یعنی تا این حد مجاز است به شخصیت نزدیک شود نه بیشتر. می‌تواند چیزهایی را به شخصیت‌ها وام بدهد و نه همه چیزها را. برای آنکه خیلی زود هرچه دارد تمام خواهد شد و دیگر چیزی نمی‌ماند برای نوشتن جز تکرار. می‌باید فاصله‌ای همیشه در میان باشد اما اگر می‌خواهید بدانید با کدام یک از شخصیت‌هایم همذات‌پنداری کرده‌ام باید بگویم نویسنده‌ها بدجنسی‌های مخصوصی هم دارند از جمله لوندادن این قبیل جزئیات.

آیا تاکنون کسانی بوده‌اند آثار شما را فقط از دیدگاه تاریخ بررسی کرده باشند؟ اگر چنین چیزی رخ داده است آن دیدگاه به خط روایت داستانی شما ضربه نزده؟

فراوان. بخشی از بیست سال اول روزگار داستان‌نویسی من در توضیح این مقوله گذشت که رمان تاریخی (به آن معنای سرگرم‌کننده) نمی‌نویسم. می‌باید بیست سال دیگر بگذرد تا نسلی دیگر از خوانندگان و منتقدان از راه برسند و تفاوت داستان تاریخی سرگم‌کننده و داستان (به قول دوستان) تاریخ‌گرای جدی را دریابند. اما اگر منظورتان این است که آیا این تفسیر نادرست بر راه من تأثیر گذاشته، نه، من راه خودم را رفته‌ام. استفاده از تاریخ به زودی در نوشته‌های من به آخر خواهد رسید. می‌بینید که کم‌کم در زمان پیش می‌آیم. فقط دو رمان دیگر مانده تا برسیم به «حال». این لحظه فرّاری که از نظر علمی وجود ندارد، توهمی است ذهنی مثل گذشته.

تجربیات شخصی شما چقدر بر فضای داستان‌هایتان تاثیرگذار است؟ و البته این سؤال در رابطه با عقایدتان هم قابل طرح است؟

عقاید نویسنده بر مبنای تجربه‌های او شکل می‌گیرد. نویسنده در هر قصه یا رمان، بخشی از خودش را می‌نویسد، هرچند تلاش فراوان کند، در پنهان‌کردن آن سایه‌ای که از او بر زمین می‌افتد، همیشه نویسنده در گوشه‌ای پشت دیوار یا درختی ایستاده، ناظر وقایع است. شخصیت‌ها را رهبری می‌کند و حوادث را از زبان خود بازگو می‌کند. همین روایت و زبان است که تجربه‌ها و عقاید شخصی او را وارد داستان می‌کند.

آیا شما چنین اعتقادی دارید که نویسنده می‌تواند در حوزه تأویل و تفسیر آثار خود نظر بدهد؟

اصلاً. ابلهانه‌ترین کار آن است که نویسنده مانند ملانصرالدین به دنبال نوشته‌هایش تا بغداد بدود! تأویل و تفسیر ابداً. شاید در مواردی شرح بعضی از نکات جایز باشد. مابقی کار بر عهده منتقدان و نویسنده حاشا و کذا که بخواهد وظیفه آنها را بر دوش کشد. تازه هر دو این مقولات هم نسبی هستند. در تفسیر به هزاران شکل ممکن. در هزاران ذهن-در ذهن خوانندگان، آفریده می‌شود.

یکی از وجوهی که باعث ماندگاری چنین آثاری می‌شود، کارکرد روزانه آن است وگرنه اثر مخاطب خود را از دست می‌دهد. چه تمهیدی برای آن اندیشیدید؟

وقتی صحبت از انسان می‌شود و وجوه شخصیت او، قصه دیگر بر مبنای زمان نیست؛ نگرش دقیق به انسان که انگیزه‌ها، غرایز، عواطف، احساسات او در قالبی کمابیش شخصی، از هزاران سال قبل به این‌سو یکسان بوده، انسان کهن هم به اندازه انسان کنونی از مرگ می‌ترسید و از خشونت می‌هراسید. حسادت و کینه و عشق هم در وجود هر دوی آنها یکی است. گیریم انسان غارنشین به جای عطر و گل به محبوب خود، تکه‌ای گوشت شکار یا میوه‌ای هدیه می‌داد. (در یک نکته شک ندارم، هیچ کدام کتاب هدیه نمی‌دادند و نمی‌دهند.)

کارکرد تخیل در آثار شما بسیار قوی و قابل تأمل است. یکی از نمونه‌های درخشانش را در «سوءقصد به ذات همایونی» شاهد هستیم. آیا مبهم‌بودن ماجرای ترور یکی از جنبه‌های مثبت بود؟ منظورم این است که آن ابهام چقدر در این امر دخیل بوده؟

هر نویسنده‌ای صاحب تخیل است. مگر بدون تخیل می‌توان نوشت؟ منتها تفاوت در این بوده که من جرات کرده‌ام و از اتاق، خانه دسترس، دورتر رفته‌ام و بعد هم از قید زمان گذشته‌ام. در مورد مبهم‌بودن ماجرای ترور، آیا منظورتان توطئه‌ای است که در پشت این ماجرا نهفته بود؟ آیا افراد متعددی جداگانه در آن دست داشتند؟ قضیه خیلی هم جدی نیست و پای تخیل در میان است. می‌گویند عواملی آن پرونده را از مسیر خود بیرون بردند و بر ماجرا سرپوشی گذاشتند، اما عوامل اصلی همان گروه حیدرخان بوده‌اند. می‌گویند تعدادی از نمایندگان مجلس آن دوران هم پشت پرده بوده‌اند، از جمله تقی‌زاده و... همه اینها را می‌گویند. شایعاتی که در حد یکی دو خط در تاریخ آمده. اما اینها چه اهمیت دارند؟ حتی اگر هیچ‌کس هم در پشت پرده نبوده، خود من بوده‌ام تا گرهی به ماجرا بزنم و گرهی از آن بگشایم. جعل تاریخی که قبلاً گفته‌ام همین‌ها است. این جعل تاریخی به کسی ضرری نمی‌زند. می‌زند؟

فضای داستان بین واقعیت و خیال شناور است. همین خیال گویی شبیه فضایی امن است. انسان‌ها انگار درگیر خیال‌هاشان می‌شوند و این‌گونه از واقعیت فاصله می‌گیرند. هدفم از طرح این سؤال این است که خود شما هم این را مدنظر داشتید؟ یا از این زاویه نگاه کرده‌اید؟

میان واقعیت و خیال، من دنیای خیال را ترجیح می‌دهم. اگر دست خودم بود، از واقعیت نکبت این جهان فرار می‌کردم و جایی از عالم خیال پنهان می‌شدم. اما فضای خیالی که در «شب ظلمانی یلدا» شکل گرفته شبیه عالم بزرخ است میان جهنم زمینی و بهشت آسمانی. مکانی است معلق میان بودن و نبودن، زندگی و مرگ. فضایی فراواقعی.

امری که در «سوءقصد به ذات همایونی»، «شب ظلمانی یلدا» و «یک پرونده کهنه» به صورت مشترک وجود دارد این است که انسان‌ها با تقدیرشان به ستیز برنمی‌خیزند. همیشه نیرویی هست که بر زندگی‌شان سایه بیفکند. چرا هیچ کدام نمی‌خواهند مبارزه کنند؟

با شما موافق نیستم مگر در مورد «شب ظلمانی یلدا» که نوعی تقدیر تیز بر سرنوشت آدم‌ها سایه افکنده و این از خواص جنگ است که انسان‌ها را تقدیرگرا و راضی به سرنوشت محتوم می‌کند. چاره‌ای دیگر نمی‌ماند. وقتی جنگ مثل سیلی مهیب از راه می‌رسد اختیار فردی کمرنگ می‌شود. نابودی زندگی‌هایی که در مصیبت جنگ می‌بینم، ما را به این تقدیرگرایی می‌کشاند. اما در مورد «سوءقصد به ذات همایونی» اصلاً صحبتی از تقدیر نیست. برعکس، حوادث اینجا و آنجا رخ می‌دهد که به تقدیر ربطی ندارند. آدم‌ها گاه شکست می‌خورند و گاه می‌میرند و در زندگی واقعی هم چنین است. در «یک پرونده کهنه» هم مبارزه با تقدیر را می‌بینیم. یحیی مستوفی را چندین‌بار از صحنه خارج کرده‌اند و او با علم به این سابقه دوباره پرونده را در دست می‌گیرد. مثل دیگران سر خم نمی‌کند. در فصل آخر هم می‌بینیم که به این نتیجه رسیده که باید در انتظار فرصتی دیگر باشد تا باز هم از جا برخیرد.

در «شب ظلمانی یلدا» ما شاهد الگویی هستیم که شامل دوگانگی‌ها است؛ تقابل مرگ و زندگی، ثواب و گناه و... که البته درنهایت تمام اینها بی‌اثر می‌شوند. این مساله را در «سوءقصد به ذات همایونی» و «یک پرونده کهنه» به گونه‌ای دیگر شاهد هستیم؛ تلاش‌هایی که درنهایت به یک «هیچ» بی‌قید و شرط ختم می‌شوند. گویی همه‌چیز پایانی دهشتناک چون پوچی دارند.

اما آدم‌های این دو قصه اعتقاد دارند که به‌رغم «هیچی» احتمالی که ممکن است نصیبشان شود، مبارزه کنند. حیدر می‌گوید «مهم خود بازی است. برد و باخت اهمیت ندارد.» به صفحه پایانی «سوءقصد به ذات همایونی» نگاه کنید. پایان دهشتناک هم عبارت وحشتناکی است و مرا می‌ترساند، آن‌هم وقتی پوچی در انتظار باشد. شما جوان‌ها هم بپرهیزید از به‌کاربردن این عبارت «دهشتناک»! یادمان باشد به‌رغم مرگی که در انتظار همه ماست، همه ما همچنان زندگی می‌کنیم

در هر سه این آثار با شماری از آدم‌هایی روبه‌رو هستیم که از اقشار مختلف، با دیدگاه‌ها و حتی مذاهب مختلف حالا گرد هم آمده‌اند. تجمعی که در هر صورت از دیدگاه شخصیت‌شناسی و تنوع کاراکتر کار بزرگ و مشکلی است. خاستگاه این پلورالیزم، این چندگانگی، این چندصدایی، کجا است؟ و اینکه چگونه این گزینش متنوع شما را راضی نگه می‌دارد؟

بدیهی است که در جهانی زندگی می‌کنیم چندین هزارگانه با چندهزار صدا. جهان می‌باید چنین باشد. از همان گاه‌های اولیه، نمی‌دانم از کجا و چه کسی به من توضیه کرد که باید خوب و هشیارانه ببینی، همه‌چیز را ببینی فراتر از پیرامونت، فراتر از محتویات اندیشه‌ات. «خوب‌دیدن» را همیشه به یاد دارم. می‌دانستم که خوب‌دیدن نویسنده را از تکیه کامل بر عقاید خود بازمی‌دارد. احترام به انسان چنین می‌طلبد که دیگران را ببینیم، صدای‌شان را بشنویم و عقایدشان را درک کنیم. نویسنده اگر غیر از این کند، جای تعجب دارد.

در «سوءقصد به ذات همایونی» گویی ترور تنها بهانه است. بهانه‌ای برای پرداخت به انسان‌ها. آدم‌هایی که تا به امروز از دید دیگری به آنها نگاه می‌شد و خیلی تک‌بعدی بودند. همان امری که در «یک پرونده کهنه» هم اتفاق می‌افتد. یا اینکه هدف صرفاً آن واقعه نبوده بلکه روح و زندگی آدم‌ها مورد بحث است. اینکه چه سرگذشتی انسان‌ها را به اینجا می‌کشاند؟

چه خوب. جواب در خود سؤال نهفته. کار من راحت‌تر می‌شد با سوال‌های این‌چنین. البته ترور بهانه است. اصلاً خود تاریخ هم بهانه است و فلسفه و روان‌شناسی. داریم از داستان سخن می‌گوییم. از ادبیات کهشانی فراتر از سیاست و تاریخ و... دارد. ماحصل و عصاره همه آنها است. عصاره نیرومند و درمانگری که انسان‌ها نوشیدن آن را فراموش کرده‌اند: «شاید ادبیات نتواند جلوی فقر و جنگ و توحش و بی‌عدالتی را بگیرد، اما می‌تواند آنها را به خوبی نشاندن دهد و موجب تکانی شود در روح بشر.» (راستی این جمله از کیست؟)

در زندگی همه این آدم‌ها زن‌هایی بوده‌اند که حالا اثری ازشان نیست. زن‌هایی که جایی در گذشته جا ماندند. البته هنوز یادشان زنده است. دلیل در پیش‌گرفتن این حذف‌ها چیست؟

در حین نوشتن قصه، نویسنده بر سر دو یا چندراه‌هایی می‌رسد که می‌باید تصمیم بگیرد کدام را برگزیند. این تصمیم گاه چند لحظه و گاه روزها طول می‌کشد. برای این تصمیم‌گیری گاه نیاز به کندوکاو و استدالال است و گاهی هم بدون چیدن صغراکبرا گزینه‌ای انتخاب می‌کنید. چراکه احساس می‌کنید این مسیر شما را به فضای دلخواه می‌رساند. عوامل دراماتیک بیشتری را وارد قصه می‌کند یا دست شما را باز می‌کند برای ادامه داستان. در این صورت تصمیم می‌گیرید زن محبوب شخصیت داستان را از صحنه بیرون کنید تا دل شخصیت شما بسوزد! نویسنده‌ها آدم‌های بی‌رحمی هستند؛ شخصیت‌هایشان را به این‌سو و آن‌سو می‌برند، عاشق می‌کنند و بعد عشقشان را از جلوی چشمشان می‌ربایند. بعد هم پایان خوش ما را به کجا می‌برد؟ به اینجا که «شاهزاده و شاهزاده‌خانم باهم ازدواج کردند و به خوبی و خوشی روزگار گذراندند.» در این روزگار پرخشونت وقتی جلوی چشم‌هایتان بچه‌هایی ده-دوازده ساله مأمور اعدام سربازان مفلوکی می‌شوند که به حکم اجبار این زمانه پرشر، پا به میدان جنگ نهاده‌اند، بگذارید ما هم شخصیت‌هایی را حذف کنیم تا یادمان نرود که دوران سلطه شر است.

جالب اینجا است که ما شاهد تقابل خیر و شر و درنهایت آن الگوی پیروزی خیر بر شر نیستیم. گویی همه‌چیز نسبی است. همه اتفاقات و نتایج را شرایط رقم می‌زند.

قرار بر آن نیست که از کلیشه‌های رایج (یا ادبیات فرمایشی) تقلید کنیم که در نهایت خیر پیروز می‌شود و داستان با پایانی خوش به پایان می‌رسد. مگر آنکه کور یا ابله باشیم و نبینیم در جهان پیرامونمان چه می‌گذرد. سی-چهل سال پیش تصور می‌کردم که بشر در قرن بیستم به چنان مرحله‌ای از تکامل فکر و علمی برسد که از جنبه‌های حیوانی وجود خویش فاصله می‌گیرد. این خوش‌بینی زاییده فکر من نبود، نظریه‌پردازان معتبری چنین نویدی به بشریت دادند. (همچنان هم امروز این مهلت را چهل-پنجاه سال دیگر تمدید کرده‌اند) امروزه می‌بینیم جنگ‌های جهانی، جای خود را به جنگ‌های منطقه‌ای داده، اختلافات مذهبی و فرقه‌ای شدید از گذشته روی می‌نمایاند. پیش‌بینی می‌شود خشکسالی فراگیر -حاصل تخریب منابع زیستی به دست بشر- موجب جنگ‌های بیشتری میان کشورها خواهد شد. دیگر چه بگویم؟ اگر فرض کنیم در تمام تاریخ که خیر بر شر پیروز شده، شاید سال‌های آینده سال‌های پیروزی شر خواهد بود.

کارآگاه بازنشسته یحیی مستوفی به خوبی از سیستمی که حاکم است خبر دارد و البته اتفاقاتی که پیش رو دارد. حتی دو به شک‌بودن و تردید خود را به وضوح بروز می‌دهد. پس انگیزه او از قبول این پرونده چیست؟ تنها خون پایمال‌شده انسانی که جرات کرده و حرفش را زده؟ می‌توان او را نماینده قشری دانست که تنها به دنبال حقیقت هستند؟ حقیقتی که ممکن است تلخ و آزاردهنده باشد.

بله. چنین است. یحیی مستوفی شخصیتی است آرمانخواه، مؤکد به انجام وظیفه، ولو به قیمت از دست‌رفتن شغل یا زندگی خود... نه فقط خون پایمال‌شده یک انسان در میان نیست، چنین آدم‌هایی به دنبال زنده‌نگه‌داشتن انسانیت هستند. یحیی مستوفی را می‌توان رمانتیک و خیالاتی (یعنی کسی که در خیالات خوش خود زندگی می‌کند!) هم دانست. یعنی دور از واقعیت‌های ملموس روزمره. اما به گمان من با وجود چنین آدم‌هایی است که هنوز می‌توان به آینده بشری کمی (فقط کمی!) امیدوار بود.

در «یک پرونده کهنه» مساله‌ای وجود دارد که ذهن من را در پایان خیلی به خود مشغول کرد. اینکه چنین حزبی با چنین تشکیلاتی نباید تیزهوشانه‌تر رفتار می‌کرد؟ از آنها رفتارهایی سر می‌زند که انتظارش نمی‌رود. گاهی انگار اصلاً نمی‌دانند چه کاری درست است و دست به رفتارهایی پیش‌پاافتاده می‌زنند.

باورنکردنی است، اما حقیقت دارد: حزبی یا چنان تشکیلات فراگیر و به ظاهر منسجم (که ساخته و پرداخته اتحاد جماهیر شوروی بود!) به همین سادگی و با همین حماقت‌های ابلهانه فردی، جان اعضای خود را به خطر می‌انداخت و زندگی‌های بی‌شماری را نابود کرد. اینکه باید هوشمندانه‌تر رفتار می‌کردند و نکردند هم گناه من نیست، می‌توانید به تاریخ مراجعه کنید و با کمی تفاوت ببینید چگونه رفتار کرده‌اند. سروان عباسی (الماسی) که تحت مراقبت ماموران فرمانداری نظامی بود، به همین راحتی در چهارراه جمادی‌الحق با یک چمدان اسناد و یک دفترچه رمز دستگیر شد. بعد از دستگیری، همقطار خود را لو داد. این فرد حزبی به نوبه خود موجب دستگیری سرهنگ مبشری (از اعضای رده‌بالای نظامی) می‌شود. سرهنگ مبشری درصدد خودکشی برمی‌آید اما موفق نمی‌شود. از طرفی به روایت افسران رکن دو ارتش و به روایتی دیگر، متخصصان آمریکایی موفق به شکست نصفه‌نیمه رمز دفترچه عملیاتی حزبی می‌شوند. مبشری که همه‌چیز را از دست‌رفته می‌بیند مابقی اطلاعات را در اختیار آنها می‌گذارد. البته در این میان در مراکز عملیاتی حزب در شهرستان‌ها چند نفر برای فاش‌نشدن اسرار حزبی خودکشی می‌کنند. اما درنهایت تشکیلات نظامی حزب توده متشکل از 650 افسر و درجه‌دار و در سراسر ایران از هم می‌پاشد. به همین راحتی. همه این اتفاقات در سال‌های 33 و 34 می‌افتد، بعد از کودتای 28 مرداد؛ و آن نقش منفعل و مخربی که حزب ایفا کرد و نه‌تنها از مصدق حمایت نکرد، بلکه در 25 مرداد با غارت مغازه‌ها و ایجاد رعب و وحشت چنان تند رفت که غرب را به وحشت خطر آنی نفوذ کمونیسم انداخت و مرحله دوم کودتا به اجرا درآمد. مابقی قضایا را هم می‌توان در کتاب‌های متعددی که در این‌باره نوشته شده پیدا کرد. اما سؤال شما و پاسخ من نوعی دورافتادن از اصل قضیه بود. اتفاقاتی واقعی رخ داده که من بنابر ضرورت رمان، آن‌ها را زمینه‌ساز پیش‌بردن طرح و توطئه این رمان کردم تا به اصل قضیه بپردازم. اما اصل قضیه چیست؟!

با توجه به «یک پرونده کهنه» و «سوءقصد به ذات همایونی» و همذات‌پنداری که ممکن است مخاطب با گروه‌های مختلف در داستان پیدا کند، به نظر حتی در مورد شخصیت‌ها هم نمی‌توان جانبداری کرد. در «یک پرونده کهنه» همذات‌پنداری با ترورشونده و کارآگاه است و در «سوءقصد به ذات همایونی» با گروه ترورکنندگان همراه می‌شویم. می‌توان گفت همه آدم‌ها در جایگاه خود می‌توانند محق باشند، فقط بستگی دارد از چه زاویه‌ای به زندگی آنها پرداخت.

تعیین این مقوله که کدام گروه برحق است در بسیاری از موارد ناممکن است. بستگی به آن دارد که از کدام زاویه و بر اساس کدام منطق به ماجرا نگاه کنیم. بهتر است آن را بر عهده تاریخ بگذاریم. از نظر دربار قاجار و شاهزاده و خود شاه، گروه اجتماعیون عامیون مُشتی آدمکش شرور بودند، اما مشروطه‌خواهان آنها را انقلابی‌های طرفدار عدالت و آزادی می‌دانستند. در «یک پرونده کهنه» عملکرد حزب در 28 مرداد و سال‌های بعد از آن تعیین‌کننده است؛ نقش قربانی و متهم و ظالم. مظلوم در هر دو مورد روشن است. خواننده هم محق است هر تفسیری که می‌خواهد از شخصیت‌ها بکند.

«یک پرونده کهنه» قصد دارد به بیان این مساله بپردازد که هیچ آرمانی نباید انسان و انسانیت را زیر پا بگذارد. این خیلی ایده‌آل است. همیشه چنین بوده، هست و احتمالاً خواهد بود. این‌طور نیست؟ انسان و انسانیت محدود به زمان و مکان نمی‌شود. نسل امروز هم می‌تواند به خوبی همه اتفاقات جاری در داستان را درک کند. در این صورت چنین پایانی ناامیدکننده نیست؟

چه چیز ناامید کننده است؟ اینکه دائم برف می‌بارید؟ یا اینکه هیچ آرمانی نباید انسانیت را وانهد؟ صفحات پایانی رمان هرچند تیره است، ناامیدکننده نیست. یحیی مستوفی می‌داند که باید صبر کند. این راهم می‌داند که «کسانی که می‌خواهند بشریت را یک‌شبه نجات دهند موجب نابودی بشریت خواهند شد.» او در انتظار می‌ماند.

زبان در داستان‌هایتان به شدت منعطف است. از نثر «شب ظلمانی یلدا» که به فراخور فضای قالب بر آن شکل گرفته تا «سوءقصد با ذات همایونی» و «یک پرونده کهنه» که با زبان قابل فهم‌تر و راحت‌تری روبه‌رو هستیم. و البته در هر کدام از این آثار باز لحن در جاهای مختلف، متفاوت است، بنا به شخصیت‌های داستان. زبان تا چه اندازه شما را درگیر می‌کند؟ این زبان، که با خودش لحن دارد، و هر لحن، نشانه‌ای از شخصیت و طبقه آن فرد در جامعه یا حتی بازه زمانی روایت داستان است. هر اثری که می‌نویسید چه چالشی برای شما ایجاد می‌کند برای نوشتن اثر بعدی؟

در «حدیث سلسله پشت کمانان» در ابتدای راه، مسیرم را مشخص کردم: استفاده از زبانی جدید یا نوعی شبه‌زبان. در «جامه به خوناب» این تجربه پررنگ‌تر شد. می‌خواستم قصه‌های مکرر بازگوشده را با نوآوری در زبان رنگی تازه دهم. همه قصه‌های روزگار ما، از زمان حضرت آدم تاکنون، بارها تکرار شده. بن‌مایه همه آنها عشق است و مرگ و حسادت و کینه و گذشت و... ساختار و زبانی جدید می‌تواند قصه را تازه جلوه دهد. آن تجربه ابتدا قرار نبود پشت هم تکرار شود. بنابراین در «سوءقصد به ذات همایونی» و «یک پرونده کهنه» زبان به تدریج امروزی‌تر می‌شود. و نزدیک می‌شویم به زمان حال. بنابراین در چالش برای نوآوری می‌باید تلاش زیادی کنم تا جایی که عرق از روح آدمی سرازیر شود. زبان و لحن و... در خدمت آشنایی‌زدایی هستند. اصلی که من تاکید بسیار بر آن دارم.

در آثار شما آدم‌ها با پشت سرگذاشتن ترس و هراس، هویتشان شکل می‌گیرد. خاستگاه این ترس نهادینه‌شده کجا است؟ درونی است یا برونی؟

شاید از جباریت چندهزار ساله در تاریخ ما. از حملات ویرانگری که چندین‌بار فرهنگ و تمدن ما را زیروزبر کرده و هرچه داریم دوباره از میان خاکسترها سربرآورد، و این هراس تاریخی هم میراثی است از آن دوران که در شخصیت قومی ما جا گرفته و رو می‌نمایاند.

 

 

کلید واژه ها: رضا جولایی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST