کد مطلب: ۱۰۶۷۴
تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

عرفان و فلسفه تا چه حد در شعر خواجو دیده می‌شود؟

آناهید خزیر

بیست‌وچهارمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ خواجوی‌کرمانی به بررسی تلفیق عرفان و فلسفه در شعر خواجو اختصاص داشت که با سخنرانی سیدمحمدعلی گلابزاده، رئیس بنیاد ایران‌شناسی شعبه کرمان و مدیر مرکز کرمان‌شناسی در مرکز فرهنگی شهر برگزار شد.

گلابزاده گفت: شعر غنایی خواجو، مانند شعر بیشتر شاعران هم‌روزگار او، با عبارات و اصطلاحات اهل تصوف و عرفان آمیخته است و بعضی از غزل‌های او با این زبان صوفیانه، با اشاراتی در نقد شیخ و صوفی، بی‌ثباتی دنیا و احوال آدمی و دعوت به خوش‌باشی همراه می‌شود و مجموعه‌ لازم برای غزل عاشقانه، عارفانه و رندانه را فراهم می‌سازد؛ غزلی که بهترین صورت خود را در شعر حافظ پیدا کرده است. اما پرسش اینجا است که عرفان و فلسفه تا چه حد در شعر خواجو دیده می‌شود؟

کرمان پروردگاه مردان و زنان بزرگ در گذرگاه تاریخ

گلابزاده تصریح کرد: دامان کرمان در گذرگاه زمان همیشه پروردگاه مردان و زنانی بوده است که رایت افتخار و سربلندی را بر بلندای این کهن‌سرزمین برافراشته‌اند؛ مردان و زنانی که نام هر کدام‌شان به‌تنهایی به عنوان مفخر یک جامعه بسنده می‌کند. از قرن سوم هجری ابوعبدالله عیسی ماهانی، بزرگمرد ریاضی جهان را داریم، تا قرن‌های بعد می‌رسیم به عماد فقیه کرمانی، اوحدالدین کرمانی، ابوحامد افضل کرمانی و بالاخره کمال‌الدین ابوعطا علی بن محمود متخلص به خواجوی کرمانی.

 یکی از ویژگی‌های این شخصیت‌ها این است که همه آن‌ها از دامان سختی و دشواری و مصیبت برخاسته‌اند؛ گویی اینها آمده بودند تا سنگ صبور فرهنگ باشند و ققنوس‌وار از میان خاکستر خود برخیزند و حیات مجدد جامعه را برقرار سازند. خواجو هم در همین وضعیت قد برافراشت؛ در روزگاری که مغول‌ها آمده بودند و سایه شوم آن‌ها بر شهرهای ما سنگینی می‌کرد. چهره‌ ایرانیان پر از اندوه و ماتم و مصیبت بود. برخی از همراهان و هم‌عصران خواجو به گونه‌های مختلفی ابراز وجود می‌کردند، مثل «سیف پروانه» و آن شعر معروف در تقابل با مغولان که «هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد/ هم رونق زمان شما نیز بگذرد». این نمونه عکس‌العملی بود که اینها در مقابل ستم‌های بی‌رویه مغول از خود بروز دادند و خواجو در چنین وضعیتی قدم به عرصه گذاشت.

در همین موقعیت شانسی که کرمان آورد که تنها شانس تاریخی‌ای است که کرمانی‌ها آوردند، این بود که در جریان حمله مغول، قراختاییان به کرمان آمدند. قراختاییان مردمی بودند که تاریخ آن‌ها شرح مفصلی دارد و در این مقال نمی‌گنجد. براق حاجب که پیشگام این گروه بود نامه‌ای به چنگیز نوشت که کاری به کرمان نداشته باشد و در ازایِ پولی که پرداخت می‌کنند اجازه دهد که آن‌ها کرمان را اداره کنند، که چنگیز می‌پذیرد و به این ترتیب کرمان آرامش نسبی‌ای به خود می‌بیند. خواجو پنج ساله بود که لاله خاتون قراختایی از دنیا رفت، اما شعاع تفکر و اندیشه این زن همچنان کرمان را تر و تازه نگه داشته و زمینه را برای اشاعه فرهنگ فراهم ساخته بود.

دختر ترکان خاتون که پایه‌گذار دانشگاه هفتصدساله «قبه سبز» کرمان است، از شعرای بزرگ است. او شعر معروفی هم دارد که به اندیشه و تفکر زنان همراه با عفت و عصمت آنان اشاره می‌کند. چنین بانویی با این تفکر و اندیشه بر کرمان حکومت می‌کرد. این زن توانسته بود زمینه را به گونه‌ای فراهم کند که  تفکر و اندیشه بتواند در آنجا رونق پیدا کند و بازار گرمی داشته باشد. از این رو، خواجو از یک سو تحت تأثیر آن عرفان اکتسابی که ناشی از حمله مغول به ایران بود، از یک سو تحت تأثیر شاعران هم‌عصر خود مثل سیف پروانه یا شیخ محمود شبستری و دیگران قرار داشت؛ از یک طرف محیط آرام برای یادگیری فلسفه و درس‌های دیگر زمینه را برای او فراهم کرده بود که به آن سمت و سو هم گرایش پیدا کند. بنابراین خواجو توانست از عرفان و فلسفه تلفیقی به وجود آورد که ما این را در دیگر شعرا نمی‌بینیم.

بین تفکر و اندیشه عرفانی و فلسفه شاعران دیگر ما یا حتی شاعرانی که در همان روزگار وجود داشته‌اند، فاصله بسیاری است، اما این مسأله موجب شد تا خواجو بتواند این دو پدیده علمی را به هم پیوند دهد و به‌گونه‌‍‌ای تلفیق کند. خواجو ازجمله کسانی است که به حکمت یونان اعتقاد و باور داشت و این قضیه را دنبال می‌کرد. او در جایی می‌گوید: «حکمت یونان ندانی از کجا آمد پدید/ وز سفاحت عیب افلاطون یونانی کنی؟»

عرفان خواجو، اکتسابی است

وی به اشاره به اینکه «زندگی خواجو به سه بخش تقسیم می‌شود» افزود: یکی تا سن ۲۹ سالگی که در کرمان بود. بیست سال دوم را در سفر و باقی‌مانده عمر را هم در شیراز سپری کرد. تا ۲۹ سالگی خواجو، وضعیت کرمان تلفیقی از حالت‌های آرام و ناآرام بود. ۲۹ سال اول زندگی که در کرمان به سر برد، بی‌تردید تحت تأثیر دانشگاه قبه سبز قرار گرفت. در این دانشگاه کسانی مثل شیخ محمود شبستری یا مجد خافی یا سدیدالدین زوزنی و... شخصیت‌هایی که همه از بزرگان و افراد قَدَر روزگار خودشان بودند، تدریس می‌کردند. خواجو بی‌تردید تحت تأثیر این گروه قرار داشت و دانش‌هایی آموخت که بیشتر فلسفه را شامل می‌شد. بیست سال بعد زندگی را به سفر گذراند. سفرهای خواجو از شیراز شروع شد، مدتی در اصفهان بود، مدتی به همدان رفت، چندی در تبریز بود و بعد به مصر و شام و بغداد رفت که داستان و بحث‌های مفصلی دارد.

بنابراین عرفان خواجو، مثل عرفان ابراهیم ادهم یا بزرگان دیگری از این دست نیست؛ عرفان او اکتسابی است، عرفانی است که از چگونگی وضعیت زمان خودش گرفته شده است. زمانی فردی مانند خواجه عبدالله انصاری، نوری به قلبش تابیده می‌شود و به مرحله‌ای از عرفان می‌رسد و جایگاه خاصی پیدا می‌کند یا مثل مولانا و دیگران؛ اما عرفان بعضی‌ها اکتسابی است. نکته‌ دیگری که نقطه قوت خواجو است، تلمذ در نزد بزرگان و بزرگوارانی است که چهره‌های قدر عصر خودشان بودند؛ مثل امین‌الدین بلیانی کازرونی یا علاءالدوله سمنانی که اینها از استادان خواجو بودند. خواجو در محضر اینها درس عرفان گرفت و توانست جایگاه خودش را هم در فلسفه و هم در عرفان تقویت کند.

خواجو به شاهد و مشهود در شعر خود توجه می‌کند

گلابزاده گفت: یکی از بحث‌هایی که خواجو در بحث عرفان بسیار به آن پرداخته، بحث «شاهد و مشهود» است که بحثی مفصل در عرفان است. ما معمولاً شاهد به کسی می‌گوییم که ناظر بر کاری است یا یک رویداد یا اتفاق را دیده است. می‌گوییم فلانی شاهد فلان رخداد تاریخی بوده است و این را به ظاهر به عنوان شاهد می‌گیریم، اما در بحث عرفان شاهد کسی است که آنچه نادیدنی است، آن ببیند و در بسیاری از موارد شاهدها کسانی هستند که آنچه را می‌بینند بر زبان جاری نمی‌کنند یا می‌بینند، اما اگر سؤالی بشود، بروز نمی‌دهند و سعی می‌کنند آن را مکتوم و پنهان داشته باشند. مشهود به باور اهل عرفان، شعاع‌های نوری است که به طرف شاهد می‌آید و در برخی موارد شاهد و مشهود هر دو به صورت جلوه‌ای از نور درمی‌آیند.

خواجو به زمینه‌هایی از شاهد و مشهود در شعر خود توجه می‌کند، اما آن نقطه اوجی که خواجو به آن اشاره می‌کند، ذات خداوند است که می‌گوید اگر به این نقطه رسیدی، آن وقت می‌توانی یک شاهد کامل شوی؛ کمااینکه خواجو تقریباً در آغاز همه‌ مجموعه‌های خود را اشعاری درباره خداوند سروده است . بحث دیگری که عرفان خواجو دنبال آن است و خواجو به آن توجه می‌کند، بحث «جمال و زیبایی» است. هم آن جمالی که خداوند خود را منتسب به آن می‌داند و هم به معنای عام آن. در عرفان خواجو بحث زیبایی و جمال یک بحث ارزشمند است. وی می‌گوید: «اگر از عالم معنا خبری یافته‌ای/  برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین»

یا در جایی دیگر می‌گوید: «که جهان صورت است و معنا دوست/ ور به معنا نظر کنی همه اوست». صورت از نظر خواجو و عرفان، همان ناسوت و ظاهر و احساسات ظاهری است که ما داریم و معنا، لاهوت است که نادیدنی است؛ آن احساس قلبی که ما داریم و بر زبان نمی‌توان جاری کرد. او می‌گوید: «ترک صورت کن اگر عالم معنا طلبی/ کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی».

خواجو در زمانه خود شخصیتی قابل توجه بود

وی با تصریح به این نکته که «برخی اصرار دارند که بین حافظ و خواجو جدایی بیندازند» یادآور شد: می‌گویند اینکه «دارد غزل حافط، طرز سخن خواجو» سخن حافظ نیست و او چنین حرفی نزده است و دیگران این را به اشتباه به حافظ نسبت داده‌اند. همه این بزرگواران برای ما عزیزند، ولی چرا ما نباید قدرشناس بزرگانمان باشیم. خواجو ۳۰ سال از حافظ بزرگ‌تر بود. یعنی زمانی که خواجو چهل و هفت یا هشت ساله بود و میدان‌دار غزل و شعر شیراز و جاهای دیگر بود، حافظ یک جوان هفده یا هجده ساله بود که پای درس خواجو می‌نشست و از خواجو درس می‌گرفت. حافظ با بیش از ۱۰۰ غزل به استقبال غزل خواجو رفته است. علاوه بر این هر دوی آنها از شاگردان و طرفداران امین‌الدین بلیانی، علاءالدوله سمنانی و ابواسحاق کازرونی و... بودند. مهم‌تر از همه اینکه، خواجو در بسیاری از موارد به حافظ کمک کرد. ابواسحاق اینجو یا شخصیت‌های دیگر را خواجو به حافظ معرفی کرد و مهم‌تر از همه، خواجو در زمانه خود شخصیتی قابل توجه و قابل اعتنا بود. خواجو حتی در روزگاری که در اصفهان در محله‌ باغکاران زندگی می‌کرد، اصفهانی‌ها برای او ارزش قائل بودند که بعد از رفتن خواجو از آنجا پل خواجو را آنجا ساختند. نمی‌دانم چرا ما همه این دلایل و براهین را کنار می‌گذاریم.

مرحوم باستانی پاریزی می‌گفت: «مدیر خوب کسی است که معاونش از خودش بهتر باشد.» حالا در بسیاری از موارد ما شاهدیم که حافظ از خواجو بهتر شده است، این دلیل نمی‌شود که ما حق استادی را نادیده بگیریم. چه اصراری است که ما خواجو را از حافظ جدا کنیم و زمینه‌ای را به وجود بیاوریم که هم زمینه رنجش حافظ‌دوستان و هم عامل رنجش خواجودوستان باشد. اگر کاری نمی‌کنیم که انس و الفت مردم به تاریخ ادبیات بیشتر شود، کاری نکنیم که تفرقه بیفتد.

خواجو به بحث عشق در عرفان توجه کرده است

گلابزاده تأکید کرد: نکته‌ دیگری که خواجو در بحث عرفان مورد عنایت قرار داده، بحث عشق است. خواجو خودش یک جوان عاشق‌پیشه بود. همان عشقی که برخی از عارفان ما تا پای جان رفتند و جان را صادقانه در کف اخلاص گذاشتند و تقدیم کردند؛ مثل حسین بن منصور حلاج یا عین‌القضات همدانی. خواجو درباره حلاج می‌گوید: «در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی/ ور لاف انا الحق زدی از دار میندیش».

یکی از زیباترین تعبیرهایی که از عشق ارائه شده، شاید همان تعبیری باشد که منصور در روز موعود با لقاالله بیان کرد که مریدی از او پرسید: عزیزا عشق چیست؟ گفت: امروز بینی، فردا بینی، پس‌فردا بینی. آن روز حلاج را بر دار کردند، فردا حلاج را سوزاندند و پس‌فردا خاکسترش را بر باد دادند. و این معنای عشق راستینی بود که خواجو در جای دیگری هم اشاره می‌کند: «از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت/ بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت».

 نکته دیگری که باز خواجو اشاره می‌کند، مسأله نبرد عشق و عقل است؛ همان چیزی که خیلی‌ها را در گذرگاه زندگی گرفتار کرده است. عقل چیزی می‌گوید و عشق چیز دیگری. عارفان می‌گویند ما بر عقل خط بطلان کشیدیم و ماییم و عشق: «اگر عشق باشد گناهی، الهی/ سراپا گناهیم، الهی، الهی».

خواجو هم در یک جا عشق عرفانی را طلب می‌کند، اما خیلی هم سجاده آب نمی‌کشد که بگوید تمام عشق من عشق الهی است و آنجایی که عاشق می‌شود، هیچ ابایی ندارد که بگوید و نشان می‌دهد که همه چیزش عرفان نیست و مقداری فلسفه زندگی هم برای او مطرح است. از بحث عرفان که بگذریم، فلسفه زندگی برای خواجو معنا و مفهوم خاصی داشت. مثلاً یکی از فلسفه‌های زندگی او این بود که مثل حافظ طرفدار یک جان شیرین نبود که گوشه شیراز و کنار آب رکنی را برگزیند و به بهانه شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل، دست از سفر بردارد و شیراز نشین شود. او می‌گوید: «زخانه هیچ نخیزد، سفر گزین خواجو/ که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست».

خواجو برای وطن شأن عرفانی و فکری متفاوتی قائل است

وی افزود: خواجو بیست سال از زندگی‌اش را در سفر گذراند و در این بیست سال سفرهایی ‌رفت که همیشه تفریحی و گردشی نبود. نکته‌ دیگری که در بحث عرفان خواجو مطرح است «وطن» است. خواجو درباره وطن بحث عرفان و فلسفه را دو بحث جداگانه می‌بیند. وطن معمولاً در زندگی عرفا جایگاه خاص و ویژه‌ای ندارد. یک معنایی که خواجو در بعد وطن نسبت به آن توجه می‌کند این است که می‌گوید این دنیا و وطن را رها کن که یک وطن اصلی دیگر داری که باید به آن توجه کنی؛ اما آنجایی که بحث عشق و وطن و پای زادگاه به میان می‌آید، خواجو جدی وارد قضیه می‌شود. بنابراین از نظر خواجو یک معنا، معنای عرفانی وطن است و یک معنا، معنای فلسفی وطن.

خواجو نکته‌ها و ظرایف دیگری دارد و معتقد است که فلسفه زندگی یعنی یاری رساندن به کسانی که در روزگار نیازمندی به شما احتیاج پیدا می‌کنند: «روز شادی همه کس یاد کند از یاران/ یاری آن است که ما را شب غم یاد کند».

دیدگاه خواجو درباره ظلم‌ستیزی چیست؟

گلابزاده گفت: او درباره ظلم‌ستیزی بحث مفصلی و نکته‌هایی دارد که ذکر آن در وقت این جلسه نمی‌گنجد. شاید بپرسید که حاصل کار خواجو با عرفان، این گرایش به فلسفه و حاصل این همه غم و اندوه برای خواجو چه بود و خداوند به خواجو چه داد؟ باید گفت که خداوند این نعمت را که خواجو با زبانش ذکرگوی او باشد، نصیب خواجو کرده که به هرکسی اعطا نمی‌کند و هم در دل خواجو فروغی تابانید که او بتواند به آنچه در زندگی مادی و دید ظاهری ما است، دست پیدا کند.

 عجیب است که خواجو 500 سال قبل از اینکه یک حادثه تاریخی رخ بنماید، بسیار زیبا آن را بیان می‌کند؛ حادثه‌ای که اتفاق افتاد، در سال 1206 یعنی اوایل قرن سیزدهم در کرمان است و آن هم حادثه قتل «مشتاق» است. مشتاق جوانی اصفهانی بود که به کرمان آمده بود و در تارنوازی خبره بود و مریدان زیادی پیدا کرده بود که با دسیسه و به فرمان شخصی به نام ملا عبدالله که در مسجد جامع کرمان نماز می‌خواند به بهانه اینکه مشتاق در مدخل مسجد جامع سوره‌های قرآن را همراه با تار می‌خوانده، حکم ارتداد او صادر و در همان مدخل سنگسار شد. این مسأله در اوایل قرن سیزدهم اتفاق افتاد و خواجو در قرن هشتم و 500 سال قبل از آن می‌زیسته است؛ اما خواجو در غزل شماره ۲۱۱ صنایع الکمال این ماجرا را اینگونه بیان می‌کند:

«با دل مشتاق گو، تیغ مزن در حرم/ رهزن عشاق گو، چنگ مزن در حجاز».

زمانی که این شعر را می‌خواندم این مسأله برایم سوال شد که خواجو که پیشگویی کرده است چرا گفته تیغ مکش در حرم و نگفته سنگ مزن در حرم، چون مشتاق سنگسار شده بود. بعدها در جریان نوشتن کتاب مشتاق دریافتم که به دستور ملا عبدالله با تیغ در دست به مشتاق سنگ می‌زدند. مسأله دیگر اینکه چرا خواجو از چنگ استفاده کرده، در حالی که ساز مشتاق تار بوده و جالب است که بدانید در زمان خواجو سازی به نام تار وجود نداشته و ساز رایج چنگ بوده که اگر خواجو نام تار را می‌آورد شعرش بی‌معنی می‌شد.

خواجو مدح استادان و فرهنگ‌دوستان را می‌گوید

او در پایان گفت: نکته‌ دیگر این است که چرا خواجو با این همه عرفان و مدح خداوند و... مدح عده‌ای دیگر را گفته است. نخست اینکه خواجو مدح کسانی را گفته که در گام نخست معلم و استاد او بودند؛ مثل امین‌الدین بلیانی یا علاءالدوله سمنانی و دیگرانی از این دست. دوم مدح دیگری که خواجو دارد، مدح کسانی است که چهره‌های فرهنگی و فرهنگ‌دوست روزگار خود بوده‌اند؛ مثل غیاث‌الدین محمود پسر رشیدالدین فضل‌الله همدانی یا تاج‌الدین عراقی. اما در مورد سوم نظر آیت‌الله حائری شیرازی که در کنگره‌ جهانی خواجو بر سر مزار او عنوان کرد را بیان می‌کنم. او به غاری که خواجو در آن زندگی می‌کرد اشاره کرد و گفت خواجو همه آن چیزی که از زندگی داشت این غار بود و هیچ ثروتی نداشت و دنبال مال و منال هم نبود. این آدم چه اصراری دارد که برای پول مدح بگوید. وی گفت من اعتقادم بر این است که خواجو اگر مدح کسی را گفته، به این خاطر است که او را متنبه کند و از طریق شعر به او گوشزد کند و پندش دهد.

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST