کد مطلب: ۱۰۷۳۶
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

کامل‌ترین خلوت‌ها با هیاهو همراه است

بهار سرلک

اعتماد:‌ نویسنده اهل ناپل ایتالیا با نام مستعار النا فرانته از سال ۱۹۹۲ نوشتن را شروع کرد اما با انتشار مجموعه چهارجلدی که به چهارگانه ناپلی معروف است، به شهرت رسید. جلد نخست این مجموعه را سارا عصاره از ایتالیایی به فارسی برگرداند و زمستان سال گذشته از سوی انتشارات نفیر روانه کتابفروشی‌ها شد. «داستان اسمی تازه»، «آن‌ها که می‌روند و آنها که می‌مانند» و «داستان بچه گمشده» این مجموعه را تشکیل می‌دهند.

مصاحبه پیش‌رو گزیده‌ای از گفت‌وگویی است که نیکلا لاجیویا سال ۲۰۱۵ با این رمان‌نویس ایتالیایی ترتیب داد.

متن انگلیسی این مصاحبه نوزدهم مه ‌۲۰۱۶ در نشریه نیویورکر و همچنین نسخه کامل آن در کتاب «فرانتوماگلیا: شرح سفر نویسنده به نقل از نامه‌ها، مصاحبه‌ها و نوشته‌های گاه‌به‌گاه» منتشر شده است.

 

یکی از قدرتمندترین جنبه‌های رمان «دوست نابغه من» توصیف وابستگی متقابل شخصیت‌ها است. هر بار لی‌لا از تجربیات النا کنار می‌رود، با این حال حضور او در ذهن دوستش مسلم است و احتمالاً عکس این امر نیز صادق است. خواندن رمان‌تان آرامش‌بخش است چرا که در زندگی واقعی نیز این اتفاقات روی می‌دهد. افرادی که حقیقتاً برای ما اهمیت دارند، افرادی هستند که می‌گذاریم دل‌مان را بشکنند، بی‌وقفه ما را زیر سؤال ببرند، عقده‌های روحی را در دل ما بکارند، ما را تحریک کنند و اگر لازم باشد، راهنمایی‌مان کنند، حتی اگر بمیرند یا از ما دور شوند یا اگر بحثی بین ما پیش بیاید باز برای ما ارزشمند هستند.

این وابستگی متقابل طی دنیای دو دوست و از طریق آدم‌های دیگر- نینو، استفانو کاراچی، برادران سولارا، کارملا، انزو اسکانو، جیلیولا، ماریزا، پاسکوئلا، آنتونیو و حتی خانم گالیانی- بسط پیدا می‌کند. نمی‌توانند از زندگی یکدیگر فرار کنند و مدام سروکله‌شان در زندگی یکدیگر پیدا می‌شود. وقتی به این فکر می‌کنید که این رابطه‌ها از چه چیز ساخته شده، ظاهر یک نفرین را به خود می‌گیرند، اما نباید آنها را نعمت بدانیم؟ برخی مواقع به این شخصیت‌ها حسودی‌ام می‌شود.

از کجا شروع کنم؟ از کودکی‌ام، از دوران بلوغم. بعضی از محله‌های فقیرنشین ناپل پرجمعیت و البته که شلوغ و پرسروصدا بودند. اصطلاحاً، جمع‌وجور کردن ذهنت امکان‌پذیر نبود. باید خیلی زود یاد می‌گرفتی که در بدترین شلوغی‌ها به بهترین شکل تمرکز کنی. این ایده حقیقت دارد که هر «من» از دیگرانی تشکیل شده و منظور از دیگران فرضی نیست. زنده بودن به معنای در تضاد قرار گرفتن با زندگی دیگران و در تضاد قرار گرفتن دیگران با زندگی تو است.

البته، این روزها مکانی کوچک و ساکت دارم که می‌توانم در آنجا ذهنم را جمع‌وجور کنم؛ اما هنوز هم احساس می‌کنم این ایده کمی مسخره است. من زنان را در لحظاتی توصیف می‌کنم که کاملاً تنها هستند. اما در ذهن خودشان هرگز سکوت یا حتی تمرکزی را تجربه نمی‌کنند. کامل‌ترین خلوت‌ها و تنهایی‌ها - دست‌کم در تجربیات من و نه فقط در تجربیات روایی‌ام که برآمده از عنوان بهترین کتاب هرابال است- با هیاهو همراه است. (منظور کتاب «تنهایی پرهیاهو» بهومیل هرابال است.)

در ذهن نویسنده، هرگز هیچ‌کس سکوت نمی‌کند، حتی اگر مدت‌ها پیش روابط‌مان را با آدمی- از روی خشم، اتفاقی، یا به خاطر درگذشت او- تمام کرده باشیم اما باز هم او در ذهن ما صدای خود را دارد. نمی‌توانم بدون فکر کردن به صداهای دیگران به آنها فکر کنم، نوشتن که بماند. فقط درباره قوم‌وخویش‌ها، دوستان دخترم و دشمنانم حرف نمی‌زنم. درباره دیگران حرف می‌زنم، زن‌ها و مردهایی که امروزه فقط در تصاویر زنده هستند؛ در تصاویر تلویزیونی یا عکس روزنامه‌ها، تصاویری که گاهی دل آدم را می‌شکنند و گاهی هم زرق‌وبرق‌شان توهین‌آمیز است. درباره گذشته حرف می‌زنم، درباره آنچه عموماً سنت می‌نامیم؛ درباره همه آن دیگرانی حرف می‌زنم که زمانی در [این] دنیا بوده‌اند که بر ما تأثیر گذاشته‌اند یا تاثیرگذار هستند.

همان‌طور که به مرگ خودمان نزدیک می‌شویم، تمام اعضای بدن ما، چه دوستشان داشته باشیم چه نداشته باشیم، نمایشی از احیای حیرت‌آور یک مرده هستند. همان‌طور که شما می‌گویید ما به یکدیگر پیوسته‌ایم و باید با طرز نگاهی عمیق این به هم‌پیوستگی را بیاموزیم - به‌هم‌پیوستگی‌ای که من آن را گره یا « فرافنتوماگلیا » می‌نامم- تا به خودمان ابزار کافی برای توصیف آن بدهیم. در آرامش‌خاطری محض یا در میانه وقایعی پرسروصدا، در امنیت یا در خطر، در بی‌گناهی یا فساد، ما جماعتی متشکل از دیگران هستیم و این جماعت قطعاً نعمتی برای ادبیات محسوب می‌شود.

شاید دستیابی به سیالیت زندگی روی کاغذ به معنای اجتناب از داستان‌هایی است که به‌شدت محدود هستند. همه آن داستان بلند از النا گرکو را بی‌ثبات می‌دانند شاید حتی بیشتر از داستان‌های دلیا، اولگا، یا لدا؛ همان شخصیت‌های محوری نخستین کتاب‌هایم. آنچه النا روی کاغذ می‌آورد، در ابتدا با اطمینانی مشهود، به‌شدت از کنترل او خارج می‌شود. در «دوست نابغه من»، می‌خواستم همه‌چیز شکل بگیرد و بعد از شکل بیفتد. النا در تلاش برای نقل داستان لی‌لا، وادار می‌شود داستان‌های دیگران، از جمله خودش را که رویارویی‌ها و تصادم‌ها تاثیرات مختلفی بر جای گذاشته است، بگوید. دیگران، در معنای گسترده این کلمه، همان‌طور که گفته‌ام، مدام با ما وارد تضاد می‌شوند و ما با آنها دچار تضاد می‌شویم. منحصربه‌فردی ما، خاص بودن ما، هویتمان مدام در حال مردن است. هیچ چیز معنایی واقعی‌تر از این ندارد که در پایان یک روز طولانی احساس می‌کنیم «تکه‌تکه» شده‌ایم.

آیا این موضوع درست است که «دوست نابغه من» امکانی برای تعالی به وجود نمی‌آورد (دست‌کم به روشی که تعالی در اغلب ادبیات قرن بیستم ارائه شده است) آنچه ما از «حاشیه‌زدایی» لنا می‌فهمیم، بخش‌هایی که در آن با مرزهای غیرقابل تغییر روبه‌رو می‌شود- باید بگویم، این لحظات وقتی است که دنیا در جهت عکس خود حرکت می‌کند، در برهنگی غیرقابل تحملش، در آشفتگی و توده‌ای بی‌شکل و قواره می‌شود، در «واقعیتی دشوار و چندپاره» بدون معنا نمود پیدا می‌کند؟ لحظات مکاشفه‌آمیزی هست و مکاشفه‌ها واقعاً هولناک هستند.

همیشه وقتی کسی به این نکته اشاره می‌کند که در داستان‌های من امکان تعالی وجود ندارد، غافلگیر می‌شوم. در اینجا دوست دارم به جمله‌ای درباره ضابطه اشاره کنم: از ۱۵ سالگی، به هیچ‌گونه قلمرویی که از آن خدا باشد، چه در بهشت چه روی زمین، اعتقاد نداشتم، در حقیقت هر جایی که این قلمرو را قرار دهی به نظر من خطرناک می‌آید؛ به عبارتی دیگر، من هم این نظر را دارم که اکثر مفاهیمی که با آنها کار می‌کنیم سرچشمه‌ای الهی دارد. الهیات در فهم ما از سرچشمه پسماندی که حتی حالا به آن بازگشته‌ایم، کمک می‌کند و برای باقی آن نمی‌دانم چی بگویم. با داستان‌هایی که در وحشتی پدیدار می‌شوند و به نقطه تحولی می‌رسند، داستان‌هایی که در آن کسی به مثابه تاییدی بر اینکه صلح و شادی امکان‌پذیر هستند به رهایی می‌رسد، یا در آن داستان‌هایی که کسی به بهشت عدن فردی یا عمومی‌اش بازمی‌گردد، آرامش می‌گرفتم. اما مدت‌ها پیش سعی کردم داستانی مثل اینها بنویسم و متوجه شدم به این شیوه اعتقادی ندارم. من به تصاویر بحران کشش دارم، به مهروموم‌هایی که پاره شده‌اند. وقتی اشکال، زوایای خود را از دست می‌دهند، آنچه را از آن وحشت داریم می‌بینیم، مثل اتفاقی که در «دگردیسی‌ها»ی اووید، «مسخ» کافکا، کتاب خارق‌العاده «مصائب جی. اچ» از کلاریس لیسپکتور می‌افتد. از این فراتر نمی‌روی؛ باید یک قدم به عقب‌برداری تا زنده بمانی، تا مجدداً وارد داستان خوب شوی.

هر چند اعتقاد ندارم هر داستانی را که ما می‌نویسیم خوب است. من به آن داستان‌هایی وفادارم که دردناک هستند، آن‌هایی که از بحران شگرف تمامی توهمات ما برآمده‌اند. من عاشق چیزهای غیرواقعی‌ای هستم که نشانه‌هایی از دانش دسته‌اول وحشت به نمایش می‌گذارند و همینطور آگاهی از اینکه واقعی نیستند، که در برابر تضادها خیلی مقاومت نمی‌کنند. بشر حیوان به‌شدت خشنی است؛ خشونتی که همیشه آماده استفاده از آن است تا بدین وسیله جلیقه نجات جاودانی و رستگاری‌اش را به دیگری تحمیل کند در حالی که جلیقه نجات همان دیگری را از هم می‌درد و این ترسناک است.

برای لی‌لا و النا، تحصیل کردن تنها راه ارزشمندی است که از شرایط تحقیرآمیز فرار کنند. برخلاف اینکه آنها طی زندگی‌شان با مشکلات زیادی روبه‌رو می‌شوند، به ندرت این دو دوست ایمان‌شان به قدرت یادگیری را از دست می‌دهند. درباره ایتالیای این روزها چه فکر می‌کنید که پر از فارغ‌التحصیل‌های سرگردان است؟

درست است که برخی از این جوان‌ها کوچک‌ترین رابطه‌ای را که لی‌لا و النا با تحصیلات برقرار کردند، ندارند و همین‌طور برای نسل‌های بعد از آنها (مثل دختران آنها دید و السا) ابزارهای دیگری که برای عبور از این مرحله وجود داشت و با این وجود، در مجموع، تحصیلات به نظرم نوعی وسیله رهایی آمد که شبیه به ابزارهای دیگر رهایی نیست.

اول از همه، تحصیلات را به ابزاری محض برای رهایی تقلیل نداده‌ام. تحصیلات اساساً برای پویایی اجتماعی در نظر گرفته می‌شود. در ایتالیای بعد از جنگ جهانی دوم، تحصیلات سلسله مراتب قدیمی را پایه‌گذاری کرد، اما همچنین اجازه ادغامی ساده را به کسانی که شایستگی تحصیل کردن داشتند، می‌داد، بنابراین به میزانی آنهایی که پایین‌ترین تحصیلات را داشتند می‌توانستند به خودشان بگویند: «خودم خواستم سرانجامم این باشد چون نمی‌خواستم درس بخوانم. »

داستان لنو چنین استفاده‌ای از تحصیل را برای پویایی مترقی به تصویر می‌کشد. اما نشانه‌هایی از نقص عملکرد نیز وجود دارد؛ برخی شخصیت‌ها درس می‌خوانند و با این وجود دچار لغزش‌هایی هستند.

به عبارتی دیگر، برای تحصیلات ایدئولوژی‌ای داشتیم که این روزها کاربردی ندارد. شکست این ایدئولوژی مشهود است: فارغ‌التحصیلان بی‌هدف شواهد تکان‌دهنده‌ای مبنی بر وجود بحرانی طولانی در حقانیت سلسله مراتب اجتماعی براساس گواهی تحصیلی به بدترین شکل خود رسیده است.

اما داستان راه دیگری برای فهم تحصیلات نشان می‌دهد؛ برای لی‌لا که از فرصت تحصیل کامل محروم شده است- در برهه‌ای که تحصیلات اهمیت بسیار زیادی به خصوص برای زن‌ها و زن‌های فقیر داشت- و جاه‌طلبی‌های صعود در عوامل اجتماعی و فرهنگی را برای لنوچیا تصور می‌کرد، تحصیلات بر خشمی همیشگی در برابر هوش؛ لازمه‌ای که شرایط پر از آشفتگی زندگی تحمیل می‌کرد، ابزاری برای کشمکش‌های روزانه دلالت می‌کرد. در حالی که لینا آخرین بخش عذاب‌دیده سیستم قدیمی است، لی‌لا نمودی از بحران و به طور خاص آینده ممکن است. چطور بحران در این دنیای پرآشوب حل می‌شود؟

از جوابش مطمئن نیستم و باید ببینیم چه می‌شود. آیا تناقض‌های سیستم تحصیلی به‌شدت مشهود شده است و سقوطش را خبر می‌دهد؟ آیا تحصیلات پاکسازی می‌شود و بدون هیچ گونه ارتباطی به نحوه کسب معاش ما، در دسترس خواهد بود؟ بگذارید به طور کل بگویم که من جذب آدم‌هایی می‌شوم که ایده می‌دهند تا اینکه درباره این ایده‌ها نظر می‌دهند. در دنیای خالقان خیالی ایده‌های بزرگ احساس بهتری دارم حتی اگر به نظرم، هدفی دست‌نیافتنی باشد.

کسی که حقیقتاً در زندگی ریشه دوانده، رمان نمی‌نویسد. رابطه میان النا و لی‌لا ظاهری کهن‌الگو دارند؛ به این معنی که بسیاری از دوستی‌ها و دشمنی‌ها براساس این نیروی محرکه عمل می‌کند؛ اینکه اگر بخواهی، نیروی محرکه‌ای که هنرمند را به الهاماتش مقید می‌کند، اگرچه الهام در این مورد خاص هر چیزی هست غیر از آسمانی. برخلاف اینها، او در اعماق وجودش زمینی است، متعهد به رویارویی با زندگی، با تمام وجودش با آن در تضاد قرار بگیرد. لی‌لا مسائل دنیوی را غریزی می‌بیند و با این وجود، به همین دلیل، نمی‌تواند به شیوه النا شاهد مسائل باشد. اگرچه النا می‌ترسد دیر یا زود دوستش کتابی عالی بنویسد، کتابی که بدون جانبداری، توانایی بازگرداندن تعادل میان آنها را داشته باشد که این اتفاق نمی‌افتد. این یکی از تناقض‌هایی است که ظاهراً النا را به لی‌لا وابسته می‌کند. چطور یک نفر می‌کوشد آن را خنثی کند، یا با آن زندگی کند؟ شاهد بودن از طرف کسی که خودش این کار را نمی‌کند به نظر اقدامی بخشاینده یا تکبری بزرگ می‌آید. یا دوباره - و این یکی از دردناک‌ترین فرضیه‌ها است- به اسلحه‌ای برای ارائه به آدم‌هایی که بی‌خطر دوست‌شان داریم، تبدیل می‌شود، حتی اگر به این معنی باشد که آنها را درهم شکسته‌ایم. چه نوع رابطه‌ای با نوشتن از چنین زاویه دیدی داشتید؟

نوشتن کنشی از روی تکبر است. همیشه این را می‌دانستم و مدت‌های طولانی حقیقت اینکه می‌نویسم را پنهان می‌کردم، به‌خصوص از آدم‌هایی که دوست‌شان داشتم. از به نمایش گذاشتن خودم و رد شدن از سوی دیگران می‌ترسیدم.

جین آستن، نویسنده انگلیسی با این آمادگی پشت میزش می‌نشست که اگر کسی وارد اتاقی که او در آن پناه گرفته بود، می‌شد بلافاصله دست‌نوشته‌هایش را جمع کند. این واکنشی است که من با آن آشنایی دارم: از جسارتت شرمسار هستی چون چیزی که بتواند آن را توجیه کند وجود ندارد، حتی موفقیت. هر چند این موضوع را اعلام کردم، این حقیقت باقی مانده که من این حق را به خودم داده‌ام که دیگران را در آنچه می‌بینم، احساس می‌کنم، فکر می‌کنم، تصور می‌کنم و می‌دانم، زندانی کنم. این یک وظیفه است؟ مأموریت؟ حرفه؟ چه کسی از من درخواست کرده، چه کسی من را به انجام این وظیفه و مأموریت گماشته است؟ خدا؟ مردم؟ طبقه‌ای از جامعه؟ حزبی سیاسی؟ صنعت فرهنگی؟ دلایل کم‌اهمیت، محروم و گمشده؟ تمامی نژادهای انسانی؟ مادرم، دوستان خانمی که دارم؟ نه- حالا واضح است که من می‌توانم به تنهایی افسار خود را به دست بگیرم.

من خودم را مکلف کرده‌ام برای انگیزه‌هایی که حتی برای خودم هم مبهم هستند. شغل توصیف دانستنی‌هایم از دوره‌ام که به ساده‌ترین شکلش، آنچه جلوی رویم اتفاق می‌افتد؛ باید بگویم زندگی، رویاها، نقشه‌ها و هوس‌ها، زبان‌های گروهی کوته‌فکر و رویدادهای فضایی محدود، در زبانی بی‌اهمیت حتی با استفاده‌ای که من از آن کرده‌ام کمتر اهمیت پیدا می‌کند.

شاید کسی بگوید: بیا افراطی‌اش نکنیم، فقط یک شغل است. شاید آن چیزهایی باشد که شبیه به الان هستند. اما همه‌چیز عوض می‌شود و با لباس‌های رسمی زبانی که آنها را می‌پوشانیم، تغییر می‌کنیم. اما تکبر بر جای می‌ماند. من می‌مانم، من که بیشترین ساعات روز را به خواندن و نوشتن اختصاص می‌دهم چرا که خودم را به وظیفه توصیف گماشته‌ام و نمی‌توانم با گفتن اینکه «این شغل است» خودم را آرام کنم. چه زمانی نوشتن را یک شغل می‌دانستم؟ هرگز برای درآمد ننوشته‌ام.

می‌نویسم تا شاهد این حقیقت باشم که زندگی کرده‌ام و به دنبال معیاری برای خودم و دیگران بوده‌ام چرا که آن دیگران نمی‌توانند یا نمی‌دانند چطور این کار را بکنند یا نمی‌خواهند این کار را انجام دهند. اگر غرور نیست، پس چه چیزی است؟ و اگر معنای «تو نمی‌دانی چطور من و خودت را ببینی اما من خودم را می‌بینم و تو را می‌بینم» نیست، پس معنای ضمنی آن چیست؟ نه، هیچ راهی ندارد. تنها امکان این است که بیاموزید «من» را در چشم‌اندازی بگذارید، این است که برای کار تلاش کنید و بعد از آن دست بکشید، نوشتن را چیزی بدانید که در لحظه‌ای که کامل می‌شود ما را تنها می‌گذارد؛ این یکی از تاثیرات جنبی زندگی فعال است.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST