کد مطلب: ۱۰۷۴۰
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

هزارویک داستان نو

سمیه شهرزاد*

آرمان: سال ۲۰۰۸ بود که آکادمی سلطنتی سوئد، ژان ماری گوستاو لوکلزیو را شایسته نوبل ادبیات دانست، و در بیانیه نوبل از وی به عنوان «نویسنده راه‌های نو، ماجراهای شاعرانه و شور و احساس، و کاشف انسانیت در فراسو و بطن تمدن حاکم» یاد کرد. لوکلزیو یک نویسنده چندفرهنگی و مدافع سرسخت محیط‌زیست است، و این در آثارش نیز مشهود است.
«جوینده طلا» یکی از شاخص‌ترین آثار این نویسنده فرانسوی است که به تازگی از سوی نشر چشمه و با ترجمه پرویز شهدی منتشر شده است. رمانی درباره یکی‌شدن انسان تنهای نویسنده با طبیعتی بکر در میانه تاریخی پرفرازونشیب و مملو از خطر. داستان در اوایل قرن بیستم رخ می‌دهد. داستان پسری است که تمام فکر و ذکرش گنجی است که از جادوی گمشده کودکی‌اش می‌آید. پس خانواده‌اش را رها می‌کند و به دنبال گنج می‌رود. رویای گنج، او را به نواحی دور حاره‌ای می‌کشاند: به جهنم جنگ اول جهانی.
لوکلزیو با زبانی شاعرانه و بسیط و فضایی مملو از استعاره و راز، که دلبستگی او به رمان‌هایی چون «جزیره گنج» لویی استیونسن، «رابینسون کروزوئه» دنیل دفو و «موبی‌دیک» هرمان ملویل را نشان می‌دهد در «جوینده طلا» اجرایی امپرسیونیستی را به نمایش می‌گذارد که هر خواننده‌ای را به خود جلب می‌کند. «جوینده طلا» رمانی است که در آن رازها لحظه‌ای رخ می‌نمایانند و ناپدید می‌شوند. مثل درخشش ستاره‌ای در آسمان منطقه‌ای استوار... ترکیب دریا و پسری پی گنج...
در بخشی از رمان می‌خوانیم:
«چند نفر مرده‌اند؟ چند نفر هنوز می‌توانند بجنگند؟ پس از آنچه از این ابر کُشنده که با رنگ زرد متمایل به سبزش آهسته به سوی ما می‌آید دیده‌ایم، توی گودال‌هایمان می‌خزیم و شب و روز، بی‌آنکه خسته شویم به آسمان نگاه می‌کنیم. شاید بی‌اراده امیدواریم دوباره آنهایی که زنده مانده‌اند ببینیم: سیمون، شافر و آدرین، موسُرخ کک‌مکی کوچولو و آنتوان که نام خانوادگی‌اش را فراموش کرده‌ام و اهل ژولیت بود... آیا اینها فقط اسم نیستند؟ آیا واقعاً وجود داشته‌اند؟ موقعی که برای اولین‌بار به جبهه آمدیم، جور دیگری درباره مرگ فکر می‌کردیم: مرگ افتخارآمیز در روشنایی روز، با لکه خونی روی سینه، به شکل ستاره. اما مرگ فریبکار و مکار است، پنهانی به آدم ضربه می‌زند، شب‌هنگام جان آدم‌ها را، موقعی که در خواب‌اند می‌گیرد، بی‌آنکه دیگران آگاه شوند... کسانی هم می‌میرند بی‌آنکه حذف شوند و سرانجام روزی باخبر می‌شویم غیب‌شان زده. کجایند؟ شاید بخت به آنها رو کرده و به پشت جبهه منتقل شده باشند، شاید یک چشم یا یک پایشان را از دست داده و دیکر هرگز به جبهه اعزام نشوند؟ اما چیزی به ما هشدار می‌دهد، چیزی در این غیبت‌ها و در سکوتی که نام‌ها را در خود فرومی‌برد می‌گوید، آن‌ها مرده‌اند!»
مو قرمز
اومبرتو اکو بهترین تصویری که از اورهان پاموک و رمان‌هایش به خواننده می‌دهد این است که جنون پاموک را در پیوند با نبوغ او می‌داند. تلاقی این جنون و نبوغ، موجب آفرینش رمان‌های بزرگی برای این نویسنده نوبلیست ترک شده، که از او به عنوان یکی از بزرگ‌ترین و تاثیرگذارترین نویسنده‌های معاصر جهان یاد می‌شود.
او که روزی می‌خواست نقاش شود، به‌یک‌باره آنطور که خودش می‌گوید نقاشی و معماری را رها می‌کند تا یک‌سره بنویسد: «خود را در اتاقم حبس کردم و مشغول نوشتن شدم. حالا که مردم از من این سؤال را می‌پرسند که چطور توانستم در دهه سی زندگی به عنوان یک رمان‌نویس در ترکیه شناخته شوم یا اینکه چرا نقاشی و معماری را رها کردم، من درست مثل گوزنی که به چراغ جلوی ماشینی زل زده باشد به آنها خیره می‌شوم؛ چراکه برای این سؤال جواب واحدی وجود ندارد.»
و با همین دید، تا به امروز می‌نویسد و رمان‌هایش را با همه ما به اشتراک می‌گذارد، به ویژه که رمان‌هایش پر است از موتیف‌ها و نقش‌مایه‌ها و شخصیت‌ها و سنت‌های شرقی از جمله ایران خودمان. و همین موجب شده تا کتاب‌هایش برای خواننده فارسی‌زبان جذابیت دوچندان پیدا کند. یکی از رمان‌هایش که از همین نمونه‌های ذکرشده بهره می‌گیرد «موقرمز» است که به‌تازگی از سوی نشر چشمه و با ترجمه عین‌اله غریب منتشر شده است.
پاموک در «مو قرمز» قصه‌ای بی‌نهایت متفاوت روایت می‌کند که یک تکه‌اش برآمده از داستان رستم و سهراب فردوسی است و تکه دیگرش اُدیپوس شهریار سوفوکل. رمان درباره پسری است فقیر در سال‌های دهه هشتاد میلادی که بعد از زندانی‌شدن پدرش، تصمیم می‌گیرد به عنوان وردست یک چاه‌کن، برای تأمین نیازهایش کار کند. اما چاه‌کندن قهرمان قصه، با ورود «موقرمز» (بازیگر تئاتر)، به وادی او، داستان را به سویه‌های دیگری می‌برد که خواننده را هم ناگزیر به دنبال خود می‌کشاند...
در بخشی از رمان می‌خوانیم:
«فردای آن روز خاکی که از چاه بیرون می‌آمد نرم‌تر و سبک‌تر شد و البته زردتر. سبک مثل کاه. خشکی و تردی خاک را از سبکی سطلی که به راحتی بالا می‌کشیدم می‌شد به وضوح فهمید. البته با یک نگاه عادی هم می‌شد این وضع را تشخیص داد. دانه‌های خاک مثل دانه‌های شن و ماسه کاملاً از هم جدا بودند و داخلشان ورقه‌های ریز پرده‌مانندی دیده می‌شد شبیه پوست. پوسته‌های صدفی‌رنگ به شکنندگی سربازان عروسکی‌ای از جنس میکا که در بچگی داشتم. سنگ‌هایی به رنگ تن آدمیزاد و انگار متعلق به میلیون‌ها سال پیش، پوسته‌های شفاف مانند شیشه... پیدا بود اوس‌محمود هم درست مثل من احساس می‌کند که هرچه پایین‌تر می‌رویم به جای نزدیک‌شدن به آب از آن دور می‌شویم و ساکت بود و هیچ نمی‌گفت.
با دانستن اینکه فرداشب بالاخره موقرمز و نمایشش را خواهم دید آنقدر غرق خوشی بودم که آن روز هیچ چیزی نتوانست ناراحتم کند...»

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST