مرد، که قیافهاش از مدتها پیش برای توروسوف آشنا بود، با کلاه و بارانی تیره نگاه نافذ و خستهی خود را به او دوخته بود. سپس با لحن سرزنشآمیزی به حرف آمد: «من همسن قرنم. جواب بدهید. ببینم: چرا من در سیوهفت سالگی باید خودم را مشغول کارهای شما بکنم؟ چرا من باید در شبانهروز دو ساعت بخوابم و بدون خستگی مراقب باشم که اوضاع شما، در آیندهای دور از من، روبهراه باشد؟ یعنی واقعا شما آدم معتمدی ندارید که کارهای به این مهمی مثل نگهبانی از این واگنها را به او بسپارید؟ ما که برای شما یک جامعهی پاکسازی شده از دشمنان به جا گذاشتهایم...»
توروسوف ابلهانه به چشمهای شفاف لیانید میخایلویچ، که انگار فاقد مردمک بودند، خیره شد و گفت: «از اینجا بروید... من دیگر تنهای تنها ماندهام...»
مهمان پوزخند تلخی زد: «شما تنهایید؟ چرا خودتان را فریب میدهید؟ شما مدتهاست که وجود ندارید! حق انتخابتان تا قبل از این بود که نگهبان بشوید. میتوانستید انسان باقی بمانید یا به وظیفه تبدیل بشوید. شما دومی را انتخاب کردید، چون بابت اولی به کسی پولی نمیدهند. به این ترتیب، شما تنها نیستید. شما هیچ هستید! ولی با همهی اینها ما مجبوریم شما را با خودمان ببریم. شاید دوباره به اینجا برتان گردانیم.»
مرا به کنگاراکس نبر!
آندری کورکوف
ترجمهی آبتین گلکار
نشر افق