اعتماد: وقتی که با جورج ساندرز در رستوران ژاپنی کوچکی در سیراکیوز
نشسته بودیم او بالاخره دو واقعیت را درباره خودمان قبول کرد. یکی اینکه ما دو نفر
آنجا بودیم تا درباره ادبیات داستانی صحبت کنیم. دیگری اینکه ما دو روح سرگردان بودیم.
مدتی بود که داشتیم درباره موضوع مرگ صحبت میکردیم. اخیرا یکی از دوستان عزیزم
فوت شده بود و سعی داشتم حال روحی غمناکم را که هنوز گاهی به سراغم میآید - وارد
دنیایی متفاوت از این دنیا میشوم، اما هر روز سعی میکنم از این دنیا فاصله بگیرم-
و اینکه میدانم دوباره وارد این دنیا شدن خوب است اما بعد پشیمان هم میشوم، چون
این یعنی کم شدن نوعی آگاهی که خیلی دیگر به سراغش نخواهم رفت. به سختی داشتم حالم
را توضیح میدادم، اما ساندرز آنجا بود، تکیه داده بود و مرا دلگرم میکرد. او با
سبیل پرپشت بلوند و ریش بزی که لابهلا سفید شده است. وقتی که به دقت گوش میدهد
عبوس به نظر میآید.
این هفته نشر راندوم هاوس چهارمین مجموعه داستان
ساندرز به نام «دهم دسامبر» را چاپ کرده است. او حالا ۵۴ سال سن دارد و نخستین کتاب خود به
نام «سرزمین جنگ داخلی در سقوط بد» را در سال ۱۹۹۶ زمانی که ۳۷ ساله بود چاپ کرد. پس از آن دو
مجموعه دیگر به نامهای «پاستورالیا» و «در کشور ترغیب»، رمان «یک حکومت کوتاه و رعبآور»، یک کتاب کودک
«گاپرهای سمج دهکده فریپ» و مجموعهای از مقالههای غیرداستانی و داستانهای کوتاه
طنز به نام «بلندگوی احمقانه» چاپ شده است.
وقتی که برای نخستین بار کتاب «سرزمین جنگ داخلی» چاپ
شد، صحبتهای زیادی درباره ساندرز به عنوان صدای جدید، گستاخ، طنزآمیزی که در صحنه
شکوفا میشود وجود داشت. داستانهایش در برههای از زمان اتفاق میافتد که میتوان
آن را آینده نهچندان دور امریکا یا حتی بهتر از آن، امریکای امروزی نامید. جایی که
به دلیل حیاتی بودن نظام سرمایهداری، همهچیز شکل عجیب و غریبی به خود گرفته است.
این داستانهای مقدماتی بیشتر اوقات در محیط شهربازیها شروع میشوند و بعد به
ساختمانهای اداری دلگیر خارج از حومه شهر میروند، اما خود داستانها سرشار از
شور و انرژیاند؛ گاهی بسیار دلگیر اما در عین حال خیلی خیلی خندهدارند. این کتاب
تقریبا همزمان با کتاب «شوخی بیپایان» نوشته دیوید فاستر والاس به بازار آمد و آن
زمان این احساس را تلقی میکرد که این دو نویسنده (و چند تن دیگر) مشغول تعیین
قواعد جدید برای داستان معاصر امریکا هستند.
یادم میآید قبل یا بعد از جشن رونمایی کتاب «شوخی بیپایان»
(که بیش از هر جشنی که تا به حال برپا شده توجه زیادی به خود جلب کرده بود. گفته
شده که والاس در اتاقی در طبقه بالا قایم شده بود، دور از دسترس صدها نفری که به آنجا
آمده بودند تا با او جشن بگیرند یا نبوغ او را از نزدیک مشاهده کنند) والاس به دفتر
مجله هارپر آمد، جایی که من آن زمان مشغول به کار بودم. به سختی میتوان فهمید که
آیا والاس واقعا شبیه روح شده بود یا من او را این شکلی تصور میکردم، اما کاملا
به یاد دارم که او در راهرو ایستاده بود و در حالی که بندهای کفشهای ورزشیاش باز
بود میگفت که جورج ساندرز مهیجترین نویسنده امریکایی است.
از آن زمان تا حالا از این مدل حرفها درباره ساندرز زیاد
گفته شده. برای افرادی که به رمان امریکایی توجه بسیاری دارند، او به یک ابرقدرت
تبدیل شده است. رمانهایش به طور مرتب در نیویورکر چاپ میشوند، همه جا کلکسیون مجموعه
داستانهای او بود و چندین جایزه هم برده بود که از میان آنها میتوان به جایزه بنیاد
مکآرتور «کمکهای مالی نابغه» در سال ۲۰۰۶ اشاره کرد که او را این گونه توصیف کرد: «نویسندهای با قدرت
تخیل بالا که بر نسل نویسندههای جوان تاثیر میگذارد و طنز، تراژدی و شیوه ادبی
منحصر به فردش را وارد رمان معاصر امریکا کرده است.» همانطور که جاشوآ فریس در
مقدمهای برای چاپ مجدد نسخه الکترونیکی «سرزمین جنگ داخلی در سقوط بد» در پاییز گذشته
نوشته است: «بخشی از این دلیل که خیلی سخت میتوان درباره او صحبت کرد مقبولیت
مشترک میان نویسندههاست که ساندرز بیش از یک نویسنده است... او مقدس است.
به نظر میآید با هستی بهتری در تماس است.»
این درست است که اگر یک «نویسنده واقعی» وجود داشته
باشد، آن شخص ساندرز است. لوری مور مینویسد: «هیچکس مانند او نیست. او مبتکر
است- اما همه این را میدانند.» توبیاس وولف، که از اواسط دهه ۸۰ در دانشگاه سیراکیوز معلم نویسندگی
ساندرز بود، میگوید: «او در۲۰
سال گذشته یکی از نقاط روشنایی ادبیات ما بوده است». بعد با زیباترین تمجیدی که تا
به حال شنیدهام، اضافه میکند: «او آنچنان سخاوتمند است که شما از اینکه در برابر
او رفتار سبکی داشته باشید، شرمنده میشوید.» مری کار، همکار ساندرز، وقتی که در
اواسط دهه ۹۰ وارد دانشکده سیراکیوز شد (که اتفاقا
کاتولیک است و صدایی بسیار زیبا دارد و بهشدت هم در بددهنی ابتکار خاصی دارد) به
من گفت «به عقیده من او بهترین نویسنده داستان کوتاه در زبان انگلیسی است که در قید
حیات است.»
تمام ابتکار باقاعده و توانایی طنز رمانهای ساندرز را که
کنار بگذاریم، مهمترین نکته که سعی دارد اعتباری از آن نگیرد این است که چقدر
باعث میشود شما «احساس کنید». من سالهاست که عاشق کارهای ساندرز هستم و زمان زیادی
را در این چند ماه گذشته با او سپری کردم تا بفهمم او چگونه میتواند کارش را این
گونه انجام دهد. اما پیدا کردن راهی دقیق برای بیان پاسخ عاطفی به داستانهای او کشمکشی
واقعی بوده است. یک نکته این است که- اگر بتوانم منظورم را درست برسانم- شما
داستانهایش را میخوانید و احساستان برایتان شناخته شده است. یا احتمالا پیچیدهتر
از این، احساس میکنید که او انسانیت را میفهمد به طریقی که هیچ کس دیگری نمیتواند
بفهمد و شما از این موضوع احساس آرامش میکنید.
جونو دیاز تاثیر ساندرز را برای من اینگونه توصیف کرد:
«هیچ کس به اندازه او قدرت بینایی پارامترهای پوچ و ضدانسانی پایتخت فرهنگی کنونی
را ندارد. اما از طرف دیگر خشونت سرد رمانش با شفقت بزرگش متعادل میشود. اینکه چقدر
چشمانداز اخلاقی او با ظرفیت است بعضی وقتها پنهان میماند چون افراد کمی به
اندازه ساندرز به عمق یا سختی مسالهای وارد میشوند.»
«دهم دسامبر» از هر کتابی که تا به حال دیدهاید تکاندهندهتر
و صادقانهتر است. ساندرز میگوید: «میخواهم آزادانهتر و دوستانهتر از قبل باشم.
اگر ۱۰ نفر کتابخوان وجود دارد، بیایید فرض کنیم
هیچوقت نمیتوانم به دو نفر از آنها دسترسی پیدا کنم. آنها هیچوقت علاقهمند
نخواهند بود. فرض کنیم من سه یا شاید چهار نفر از
آنها را جذب کردهام. اگر چیزی در کارم وجود دارد که باعث میشود فرد پنجم، ششم و
هفتم خوششان نیاید، دوست دارم بفهمم علتش چه بوده است. من نمیتوانم خودم و کارم
را عوض کنم، اما راهی وجود دارد که به آن خوانندههای خوب و وفادار که جلب چند کتاب
اول نشده بودند دسترسی پیدا کنم. دوست دارم گنجایش سبدم آنقدر زیاد باشد تا که
آنها در آن بگنجند.»
از او پرسیدم چرا در داستانهایش به ندرت لحظات بعد از
مرگ را به نمایش میکشد، وقتی که زندگی شخصیتها گاهی اوقات ناگهانی تغییر شکل میدهند
و ترمیم میشوند. او میگوید: « در مورد ساختار دراماتیک، اعتقادات انسانی را باور
ندارم. منظورم این است که باور دارم، آنها زیرمجموعه حقیقتند. اما کافی نیستند.
آنها پای تابوت به درد من نمیخورند. شکل دیگری به آن نگاه کنیم. ما اینجا هستیم.
آدمهای خوبی هستیم. همهچیز خوب است اما میدانیم که چند سال دیگر اینجا نخواهیم
بود و بین حالا تا آن زمان اتفاق ناخوشایندی خواهد افتاد، یا حداقل احتمالا ناخوشایند
و ترسناک. وقتی که میخواهیم سعی کنیم آن را درک کنیم، فکر نمیکنم اعتقادات انسانی
کافی باشند. چون اگر کافی باشند دیوانهکننده است. خیلی عجیبه که اگر ما به اندازهای
میدانستیم که احتیاج داشتیم تا به همه سوالهای عالم وجود جواب بدهیم. آیا این غیرعادی
نبود؟ در حالی که یک واقعیت عظیمی وجود دارد که ما به احتمال زیاد هیچگونه نمیتوانیم
درکش کنیم. این درواقع ما را مغلوب میکند و همهچیز را تحت تاثیر قرار میدهد. این
تصورکه بگوییم [خب، ما نمیتوانیم ببینیم، پس احتیاجی نداریم ببینیم] به نظر من خیلی
عجیب است. »
ساندرز در آلونکی روبهروی ورودی پارکینگ خانهاش مینویسد،
جایی که یک روز صبح ساعتها نشستیم و دوتا سگ نژاد لابرادورش بیرون در اطراف را بو
میکردند. روی قفسههای این آلونک عکسهای او و همسرش پائولا و دخترانش بود. یک عکس
فوقالعاده دیگر هم بود از دورانی که موسیقی جاز کار میکرد. در حالی که عکس را از روی قفسه برمیداشت
میگوید: «در زندگی، ما تبدیل به شخصیتهای بیشماری میشویم.»
کمی درباره رابطهاش با والاس صحبت کردیم. درباره تمام
احتمالاتی که رمانهای آنها ممکن است تم مشابهی داشته باشد. همانطور که ساندرز میگوید: « ما مانند دو تیم
معدنچی هستیم، یک نقطه را حفاری میکنیم اما از جهتهای مختلف.» او از سفرهایش در
گذشته به نیویورک تعریف کرد. درباره دیدارهایش در «سه یا چهار بعدازظهر و عصر پرهیجان» جدا
جدا با والاس، فرنزن و بن مارکوس گفت. موضوع بحثها: «پیدا کردن هدف نهایی رمان
است». ساندرز اضافه میکند: «موضوع مورد بحث رمان احساسی بود. چگونه آن را خلق میکنیم؟
چگونه به آن هدف میرسیم؟ آیا باید چیزی را کشف کنیم؟ موضوع این بحثها احتمالا
برای مقایسه تمایل به دو چیز است: ۱- نوشتن داستانهایی که اخلاق را رعایت کرده بودند و فقط تمرین تکنیکی
یا بازی فکری نبودند در حالی که ۲- کلیشهای
یا احساساتی یا ارتجاعی نباشند.»
اگر این امکان وجود داشته باشد تا زمان دقیقی را که جورج
ساندرز، به جورج ساندرز تبدیل شد شناسایی کرد حول و حوش همین زمان است. او میگوید:
« از تجربهای که در لسآنجلس داشتم آنقدر میترسیدم که نمیتوانستم تصور کنم که با
پائولا و دخترانم به آنجا بروم. پس در شرکت رادیان کار گرفتم. به من خیلی احساس
رهایی داد. اگر من میتوانم برای آنها زندگی خوبی فراهم کنم، پس در زمان نوشتنم میتوانم
هر چقدر میخواهم سرکش باشم. وقتی که عمق قضیه را درک کردم، به سادگی گفتم: باشه
سرمایهداری، من ته حلق تو را دیدم، و نمیخوام با تو توی دردسر بیفتم.»
آخرین باری که من و ساندرز همدیگر را دیدیم، ساندرز در
سرما با من منتظر اتوبوس نیویورک ایستاده بود. درباره تفکر جاودانگی صحبت کردیم،
درباره راهی که بشود با قضاوت نکردن مردم به آنها کمک کرد تا شکوفا شوند. اگر ذهنت
را نسبت به انتخابهای آنها باز کنی،به قول ساندرز، همانطور که ذهنت را نسبت به
انتخابهای داستان باز میکنی. ما خداحافظی کردیم و من سوار اتوبوس شدم. تاریک بود و نمیتوانستم
دیگر مسافران را تماشا کنم. کتاب «بلندگو احمقانه» را همراهم داشتم، چراغ کوچکم را
روشن کردم و دوباره داستانی که چندین سال پیش برای مجله جی. کیو. درباره سفر به
دوبی نوشته بود خواندم. او مینویسد: «در تمام مسائل، ما قربانی تصورات غلط از راه
دور هستیم... قوانین جهانی انسانی-نیاز، عشق برای معشوق، ترس، گرسنگی، تجلیلهای
متناوب، مهربانی که به طور طبیعی در نبود ترس/گرسنگی/درد شدت میگیرند- ثابت و قابل
پیشبینی بودند... این مساله نیروبخشی است که بدانید: آرزوهای شخصی هرکسی به غریبهها
قابل انتقال است.
این گزارش سوم ژانویه ۲۰۱۳ در روزنامه نیویورک تایمز منتشر شد.