کد مطلب: ۱۱۱۰۹
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶

گذار رنج در شعر هلدرلین

محمود حدادی

شرق: ادبیات مدرن آلمانی گذشته‌ای نه بیش از پانصد سال دارد، زیرا اول‌بار ترجمه مارتین لوتر از کتاب مقدس (۱۵۳۴ میلادی) بود که در قرن شانزدهم به این زبان بومی امکان کتابت بخشید؛ البته در ضمن گنجینه الهام هم، خاصه مصیبت جنگ‌های سی‌ساله میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌های این کشور مضامین گلایه‌آمیز داودی را به درون شعر آلمانی درآورد. دومین آبشخور ادبیات مدرن آلمانی اسطوره‌های یونان و رم باستان است. این‌بار هم پیشگام راه‌یابی ادبیات آلمانی به این دنیای سرشار از تمثیل‌های پرمفهوم نهضت ترجمه بود. در این نهضت بسیاری نویسنده بزرگ شرکت داشتند. از جمله ویلند، گوته، شیلر و هلدرلین.
 (دستاورد بزرگ این دو نهضت ترجمه این بود که تورات و اسطوره‌های یونانی، این دو صحیفه مادر که بیش از هزارسال یک‌دیگر را نفی می‌کردند،با عبور از ساحت دین به ساحت ادبیات، با هم آشتی کردند و به ادبیات و اندیشه جهانی جانی نو بخشیدند.)
در مورد هلدرلین حتی می‌توانیم بگوییم این ترجمه‌های او از تراژدی‌های سوفوکل یونانی بود که بعد از گذشت یکصد سال باعث شد تندیس مرمرین شعرهای خود او هم از زیر غبار فراموشی بیرون بیاید. پیوندهای تنگاتنگ بینامتنی میان شعرهای هلدرلین با اسطوره‌های یونانی هم از همین‌جا می‌آید.
* * *
می‌پرسیم چرا برای ترجمه، هلدرلین تراژدی‌های سوفوکل را انتخاب کرد، درحالی‌که یونان‌دوستی او تمامی تمدن یونان عتیق را دربر می‌گیرد؟ از آخرین سال‌های جنون هلدرلین - جنون معصومانه و کودکانه او که هرگز آلوده افیون یا الکل نشد- شعری به جا مانده است که می‌توانش گویای همذات‌پنداری او با شخصیت ادیپوس سوفوکل دانست. هلدرلین در روزهای مه‌گرفتگی جان رنجورش هم خود را با ادیپوس هم‌سرنوشت می‌دانست. بر اساس چه معیاری؟
از نظر درونمایه بنیادین، داستان ادیپوس همانندی‌هایی با اسطوره پرومته و قصه آدم و حوا دارد. در این هر سه قصه انسان‌ها به «شناخت»، به «نور» و به «حقیقت» می‌رسند و هربار هم نصیب‌شان از این شکل‌های گوناگون ادراک و معرفت، رنج است. یکی از بهشت رانده می‌شود، دیگری به اسارت عذابی مکرر درمی‌آید و این آخری، ادیپوس، چشم‌های خود را از کاسه می‌کند.
هلدرلین در عین فروتنی ذاتی‌اش حق داشت خود را با ادیپوس مقایسه کند. او به دو انگیزه قوی تا به عمق جان انسان‌دوست و حقیقت‌خواه بود. انگیزه اولش تمدن یونان بود. در تصور آرمانی او از یونان باستان دانش، هنر و طبیعت یگانگی آرمانی با یکدیگر داشتند و انسانی که در این ساحت زندگی می‌کرد، با همه عناصر هستی در هماهنگی بود. انگیزه دوم او، انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه بود که با شعارهای آزادی، برابری و برادری، شوق امید را به یک آینده سعادت‌آمیز بشری، در جان او دوچندان کرد. در زیر نمونه‌ای از سرود او در پیشواز از جامعه آرمانی‌ای که به سهم خود بشارت‌اش می‌داد:
«بیایید! شور خدایی همه - باشد که همگان را همزمان شادی‌بخش-
در رگ‌های زندگی تقسیم شود! و والایی ببخشد، و جوانی!
تا که از نیکی انسانی هیچ عرصه، تا که از روز هیچ ساعت
از کامیاران خالی، و شادی‌ای چنان که اکنون
- که یاران به دیدار یاران می‌رسند-
از تبرکی به آیین و شایسته محروم نماند.
آن هنگام که نان را تقدیس می‌کنیم، سزاست از که نام ببرم؟
و آن هنگام که از سعی روز می‌آساییم، بگویید، شکر چگونه بگذارم؟»
این خوشبینی او به روزبهی جامعه انسانی با دو رویداد تلخ تاریخی بدل به نومیدی شد. یکی از این دو رویداد شکست انقلاب فرانسه بود که به جنگ‌های دراز و خونین ناپلئون در سراسر اروپا انجامید. و دیگری پیامدهای خیزش استقلال‌خواهانه یونانیان از ترکیه عثمانی، خیزشی که نگاه او را بر واقعیت‌ها و وحشت‌های جنگ باز کرد. وی دراین‌باره از زبان هیپریون در رمان «گوشه‌نشین در یونان» می‌آورد: «نفرات ما غارت کردند و بی‌هیچ تفاوت و تشخیصی کشتند... طرفه ترفندی بود این‌که تو بخواهی به دست مشتی راهزن نهال بهشت‌ات را بنشانی...»
یک رویداد سوم هم - البته این‌بار رویدادی شخصی- بر نومیدی او افزود، و آن مرگ معشوقه غمخوارش در عین جوانی بود. این ناکامی‌ها و سرخوردگی‌ها او را از ناکجاآباد یک آرمان انسانی به عذاب زمینی بازپس راند. اما هلدرلین سرخورده از کارسازی در میدان عمل، این‌بار کوشید هنر شاعری را ابزار برپایی جهانی معنوی‌تر قرار دهد. خود را شاعری می‌دانست با رسالت خدایی. ازاین‌رو رنج جهان را هم رنج خود می‌دانست. رنج واکنش او بود در قبال جهانی که با آرمان‌های او نمی‌خواند، و انگیزه او بود هم، تا چاووشی‌خوان جهانی خوب‌تر باشد. بر این اساس از خود می‌پرسید: «آیا چنان نیست که کسی را از رنج گریزی نیست؟ و هر که نیکوتر، رنج‌اش ژرف‌تر؟» وی از همین نگاه در شعر پرآوازه‌اش «نان و شراب» شب تاریک تاریخ را پیش‌درآمد سپیده سعادت می‌خواند و ازاین‌رو به رنج‌های آن لبیک می‌گوید. چون که در کارکردی دیالکتیکی:
«رنج و شب نیرو می‌بخشند.
چندان نیرو تا که در گهواره آهنین به کفایت دلیر بالیده است،
و در قلب‌هاشان نیرویی چنان سرشار، تا که خدایی شوند.
آن‌گاه تندرآسا می‌گویند... این خداییان...»
چکامه‌سرایی هلدرلین با چنین روح و روحیه‌ای ده سال بیشتر نپایید، از ۱۷۹۶ تا به سال ۱۸۰۶. تلاش وی در راه این‌که رویدادهای سرخود تاریخ را از دیدگاه آرمانی شعرهای این دوره‌اش به دورن روندی برخوردار از مفهوم درآورد، چاره‌ناپذیرانه به بن‌بست روحی او انجامید و تا سال مرگ‌اش در ۱۸۴۳ نزدیک به سی سال ذهن او را در دنیایی مه‌آلود فرو برد.
حال با آن بسامد و مفهومی که رنج در شعر او دارد، باید از خود بپرسیم این شاعر آرمان‌خواه در نهایت تا کجا به ورطه ناامیدی درغلتیده بود و تا کجا به تجربه گسست رسیده بود که در یکی از شعرهای دوران جنونش، قطعه شعری پرآوازه می‌آورد:
«ما یکی نشانه‌ایم، نشانه‌ای تعبیرنایافته
و از حس رنج خالی.
و گویی که زبان را در غربت گم کرده‌ایم...»
می‌دانیم که هلدرلین، که در جوانی، به گواهی دانشجویان همدوره‌اش، از جمله هگل، زیبایی خدایی داشت، در سال‌های آخر جنون خود حتی نامش را هم انکار می‌کرد و اسمی ساختگی روی خود گذاشته بود.
* * *
مارتین هایدگر، که اندیشه‌پردازی‌های خود را در باب ماهیت زبان و جوهره ادبیات خاصه بر شعرهای هلدرلین استوار می‌کرد، از یکی از شعرهای دوران جنون او بیشترین نقل قول‌ها را دستمایه درسگفتارهای خود کرده است.
ما ترجمه این شعر را در زیر می‌آوریم. ترجمه برآیند جنون کاری تردیدآمیز است زیرا کار ترجمه به حداقلی از «منطق» احتیاج دارد. اما چنان‌که رفت، جنون هلدرلین تیره و تخدیرآلود نبود، جنونی بود خاصه در اوج پیری‌اش معصومانه. این امر به سخن جنون او هم نوعی مفهوم می‌بخشد. در این شعر برخی جمله‌ها پریشان می‌نمایند، یا از نگاه دستوری شکسته‌بسته. با این‌حال ده‌ها کلیدواژه معنوی به آن تعالی می‌بخشد. خواننده اگر بر این کلیدواژه‌های روحانی تمرکز کند، در پس این جمله‌های ساده ذهنی ویران، خود را با طبیعتی خدامشحون روبرو می‌بیند، نیز با روح بزرگی که در عین گم‌شدگی در تاریکی، برای خود ارجی اسطوره‌ای قایل است.
* * *
در آبی دلپذیر...
در آبی دلپذیر آسمان، همراه گنبد فلزی، برج کلیسا شکوفه باز می‌کند. بانگ پرستوها آن را در هاله می‌گیرد. آن را دل‌انگیزترین آبی آسمان در هاله می‌گیرد. آفتاب بالای برج می‌رسد و به فلز پرتو می‌دهد. ولی خروس بادنما، در باد، آرام بانگ برمی‌دارد. و اگر کسی از پایین پای ناقوس بگذرد، از راه پلکان، آن‌جا زندگی در سکون است. چون اگر کسی در انزوای سخت قرار بگیرد، تصویر انزوا در انسان جاخوش می‌کند. روزن‌هایی که بانگ ناقوس از دل‌شان بیرون می‌زند، مانند دروازه‌هایی‌اند رو به زیبایی، چون که دروازه‌هایی‌اند رو به طبیعت؛ و شباهت با درخت جنگل دارند. اما نابی و پاکی هم زیبایی است. روحی متین در عمق خود از اجزایی گوناگون شکل می‌گیرد. شمایل‌ها هر اندازه که ساده باشند، هم چندان مقدس‌اند، تا آن‌جا که آدم اغلب و به‌راستی می‌ترسد که توصیف‌شان کند. ولی ملکوتیان، که همیشه خیرخواهند -همگی خیرخواهند- مانند سرزمین‌ها از فضیلت تقدس برخوردارند، و از شادی هم. انسان به‌جاست از آن تقلید کند. به‌جاست وقتی که زندگی سراسر رنج و سختی است، به آسمان نگاه کند و بگوید من هم می‌خواهم چنین باشم؟ بلی، تا زمانی که مهربانی در دل جا دارد و نابی و پاکی دوام دارد، آدمی خود را در ناکامی با خدا مقایسه نمی‌کند. آیا خدا ناشناس است؟ آیا او آشکارا همانند آسمان است؟ من بیشتر به همین گمان‌ام. این، میزان انسان است. بس به سزاواری، با این همه شاعرانه است سکونت انسان بر خاک. اما سایه شب با ستاره‌ها، اگر که گفتن‌اش مجاز باشد، به آن زلالی نیست که انسان هست، انسانی که شمایلی از خدا می‌خوانندش.

آیا در زندگی میزانی هست؟ میزانی نیست. آخر جهان‌های آفرینشگر سدی بر وقوع آذرخش نیستند. گل هم زیباست، چون‌که زیر آفتاب باز می‌شود. چشم بارها در زندگی پدیده‌هایی می‌بیند که از گل زیباترشان باید خواند. بله، من خوب می‌دانم. چون‌که زخم برداشتن بر پیکر و قلب، آیا خداوند بر خدشه رضا می‌دهد؟ با این‌حال روح، به اعتقاد من، باید که پاک بماند؛ وگرنه با بال عقاب و سرود ستایش به قدرت قاهر نزدیک می‌شود، و با غوغای بسیاری پرنده هم. و او گوهرانگی است، پیکرانگی. تو ای جویبار زیبا، تو تجلی‌ای زیبا داری، چون در لغزیدن زلالت به گردش چشم خدا می‌مانی در پهنه کهکشان. من تو را می‌شناسم، ولی اشک از چشم سرچشمه می‌گیرد. در پدیده‌هایی که آفرینش بر گرد من شکوفا می‌کند، یک زندگی شاداب می‌بینم، چون که بی‌جا مقایسه نمی‌کنم مرد سنگین‌گوش و تنهای درون حیاط کلیسا را با آن. اما خنده گویی که تلخ‌کام‌ام می‌کند، خنده انسان‌ها. آخر، چون‌که قلب دارم. آیا دوست دارم یک ستاره دنباله‌دار باشم؟ به گمان‌ام. چون‌که این‌گونه ستاره‌ها به سرعت پرنده‌هایند، آن‌ها از آتش گدازش می‌گیرند و در پاکی مانند بچه‌ها هستند. شادابی پارسایی شایسته ستایش جانِ متین است، جانی که میان سه ستون وزش دارد در باغ. هر آن دوشیزه زیبا جا دارد تاجی از گل مرّ بر تارک خود بنشاند. اما مرّ در یونان است.

اگر که یکی در آینه نگاه کند، یکی مرد؛ و در آینه تصویر خود را ببیند، تصویر انسان چشم دارد، و ماه نور. ادیپوس شاید که یک چشم بیشتر داشت. این رنج‌های این مرد، این رنج‌ها گویی وصف‌ناپذیرند، بیان‌ناپذیر، شرح‌ناپذیر. اگر که نمایشنامه چنین چیزی به تماشا گذاشت، منشئش این رنج است. اما احوال من چگونه است؟ آیا در این لحظه به یاد تو هستم؟ مثل جوی آب آخر یک چیزی من را با خودش می‌برد، چیزی که به اندازه قاره آسیا وسعت می‌گیرد. طبیعی است که این رنج را ادیپوس داشته است. طبیعی است که دلیل‌اش همین است. و برادران دیسکور،آیا آن دو در دوستی‌شان رنج نکشیده‌اند؟* آخر مانند هرکول با خدا در نزاع آمدن، این کار رنج‌کشیدن است. و جاودانگی رشک این زندگی است. و تقسیم‌کردن آن هم رنج است. اما این هم رنج است که آدمی از آفتاب لک بگیرد. عرقه‌بودن در این یا آن لک هم رنج است. این کار را خورشید زیبا می‌کند: چون‌که همه‌چیز را به طرف بالا می‌کشد. با جاذبه‌های رگه‌های نورش مثل گل سرخ جوان‌ها را به مدار خود درمی‌آورد. رنج‌ها چنین تجلی‌ای دارند، آن رنج‌ها که اودیپوس تحمل کرد در آن وقتی که مانند مردی فقیر شکوه سر می‌دهد که گم‌کرده‌ای داری. پسر لیائوس، غریبی بی‌نوا در یونان! زندگی مرگ است و مرگ هم یکی زندگی.
پی‌نوشت:
* برادران دیسکور در اسطوره دو برادرند. یکی خدایی و جاویدان و دیگری خاکی و فناپذیر. پس از زئوس خواهش می‌کنند جاودانگی را میان آن دو تقسیم کند. هلدرلین این دو را نماد دوستی آرمانی می‌داند. برادران دیسکور در ضمن برای هلدرلین نماد عدالت و برابری‌خواهی داوطلبانه هم هستند.

 

 

کلید واژه ها: محمود حدادی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST