شرق: «پوست» اثری است از کورتزیو مالاپارته، که اخیراً با ترجمه قلی خیاط
در نشر نگاه منتشر شده است. این اثر را سالها پیش بهمن محصص نیز به فارسی ترجمه
کرده بود. «پوست» یک رمان است، اما نه یک رمان عادی. در این رمان مستنداتی که مالاپارته
از روزهای اشغال ایتالیا در دوران جنگ جهانی دوم مشاهده کرده با تخیلات یک رماننویس
چیرهدست درآمیخته و از «پوست» اثری ساخته است که در آن، هم تیزبینی یک روزنامهنگار
دقیق و منتقد را میبینیم که خود در متن حوادثی که از آنها مینویسد حضور داشته و
هم مهارت یک رماننویس اندیشمند را. مالاپارته خود راوی این رمان است. راویای با
زبان تندوتیز و طنزی تلخ که با شیوه روایت خود و موضعی که دربرابر وقایع اتخاذ میکند
و با درآمیختن مستندات با تخیلی غریب، پرده از روایتهای رسمی از تاریخ برمیدارد
و گوشههای تاریک و پرت و مغفولمانده و بهحاشیهرانده آن را احضار میکند. او تصویری حقیقی،
دهشتناک، تلخ و گروتسکوار از «اشغال» و موقعیت کسانی که سرزمینشان به اشغال
درآمده است ارائه میدهد. ازهمینرو اشغال ایتالیا اگرچه طبق روایتی رسمی ممکن است
به معنای خلاصکردن مردم این کشور از شبح ترسناک موسولینی باشد، اما در رمان
مالاپارته این حقیقت آشکار میشود که «اشغال» چگونه میتواند بر فلاکت ملتی که سرزمینشان به اشغال
درآمده بیافزاید. بنابراین در «پوست»، اشغالگران قهرمانانی نجاتبخش، آنگونه که تاریخ
رسمی ممکن است القا کند، نیستند بلکه نیروهایی اهریمنیاند. مالاپارته همانطور که خود نیز اشاره کرده
است و در مقدمه مترجم بر ترجمه فارسی این رمان نیز آمده، تاریخ مغلوبان را نوشته
است نه تاریخ فاتحان را و این کار را با تلفیق خلاقانه مستندنگاری و تخیل انجام
داده است. «پوست» صرفاً گزارشی از یک فاجعه نیست، بلکه آشکارکردن جنبههای پنهان
آن است از طریق واردکردن فاجعه به ساحت ادبیات و تحلیل فاجعه بهجای صرفاً نشاندادن
آن. اما داستان ترجمه دوباره این کتاب نیز، داستانی جالب است که مترجم در مقدمه
این ترجمه آن را شرح داده است. قلی خیاط گویا این کتاب را دوباره ترجمه کرده است و
بارِ دوم بر اساس نسخهای، نیمی تایپ شده و نیمی به دستخط خود مالاپارته. در بخشی
از این مقدمه درباره «پوست» و آنچه مترجم در همان لحظه اول ترجمه دوباره این کتاب
از آن دریافته است، میخوانیم: «میدانستم که سروکارم با سبک و اسلوب ویژهای
خواهد بود، با زاویه و دید نادیدهای در سوژهی رمانسک؛ میدانستم که همچو کشیدهای
جانانه بر صورت خوابرفته، باران سرد یک حقیقت تلخ بر ذهن خوابرفتهام شلاق خواهد
زد. میدانستم که تاریخ را، که همیشه فاتح مینویسد، اینبار از زبان مفتوح خواهم
خواند: غرش ابر کوچکی نادر، ناخوانده و ناهمگون، در آسمان غرب فراموشکاری که
بادهایش از سالهایسال پیش فقط از یکسو میوزند...»
کورتزیو مالاپارته تجربه زیسته غریبی داشت و در مرام و
مسلک و جهتگیری سیاسی چرخشهایی را تجربه کرد که شاید اگر جز این میبود نمیتوانست
«پوست» را با چنین نگاه جامع و چندوجهی بنویسد. از طرفی او در دلِ وقایعی بود که از
آنها نوشته است. مشاهدهگری که هم میتوانست از نزدیک موضوعی را که بعدها از آن
نوشت ببیند و هم میتوانست از فاصلهای منتقدانه به همین موضوع نگاه کند. او
مجموعهای از تضادها و تناقضات بود که در مقدمه مترجم نیز بهدرستی به آنها اشاره
شده است و آنگاه این چهره پرتناقض، که زیباییشناسی اثرش نیز برپایه همین تناقضات
بنا شده، به چهره ایتالیا پیوند زده شده است، گویی چهره مالاپارته همان چهره
ایتالیاست: «چهرهی ایتالیا بود، چهرهی تمام ایتالیا: این ملت باستانی و کهن، با
تمام نقض و تناقض و تضادهایش؛ دیروز پیروز و سرفراز، امروز سرشکسته و گرسنه، شاد و
مغموم، زانو زده با غرور در مقابل فاتح؛ با سایهی خندهای بر لب، خندهای سیاه.
خندهی سیاه، به مثابهی آخرین حربهی محکوم، برندهتر
از خنجر حاکمش. خندهی سیاه، به مثابهی استراتژی یاس، استتیک هولناک زیبایی
مغلوب در قبال فاتحش... خندهی سیاه، بدون خشم بدون کینه. نیچه میگفت: با خنده
است که باید کشت نه با خشم.» آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «در شرق، آسمان
زخم درشتی برداشته بود و خونش دریا را رنگ سرخ میزد. افق در گودالی از آتش فرو میریخت.
زمین به شدت میلرزید و خانهها در نوسان بودند. صدای مهیب ریزش دیوارها و سفالهای
بام در کوچهها و تراسها تمامی نداشت. همهچیز گویای یک ویرانگی عمومی بود. صدای
شوم و وحشتناکی شبیه شکستن استخوان در هوا میپیچید و از فراز اشک و گریه و داد و فریادهای
مردم وحشتزده در کوچهها میدوید و با انفجار هولناکی دل آسمان را میشکافت. وزوو، در شب نعره
میزد و لختههای خون و آتش از دهانش تف میکرد. از آخرینباری که پمپی و
هرکولانوم زیر خاکستر و مواد مذاب وی مدفون شده بودند، کسی چنین انفجار وحشتناکی
را به یاد نداشت. از دهانهی آتشفشان چیزی شبیه یک درخت درشت از آتش میرویید،
همچو ستون بزرگی از دود و شعله سرکشیده به آسمان و کنار ستارهها. از دامنههای آن
رودهای مذاب آتشین رو به سوی دهکدهها و تاکستانها جاری بود. سیل مذاب خونرنگ
چنان زنده بود، چنان خشن و گسترده که طرح و مساحت کوهها و جلگهها، جنگلها و
رودها، خانهها و چمنزارها دقیقتر از روز روشن دیده میشدند. یکبهیک کوههای آجِرولا
و قلههای آوِلینو از هم شکافته و اسرار درون دره و جنگلهای سبز خود را رو میکردند.
با وجود فاصلهی زیاد بین وزوو و ما که ایستاده بودیم بالای کوه مونته دی دیو و
این منظره را با ترس و سکوت تماشا میکردیم، نگاهمان چیزها را بهروشنی میدید.
انگار که ذرهبین درشتی جلوی منظرگاه روبهرو گذاشته باشند، ما زن و مرد و حیوان
را میدیدیم که در دشت و تاکستان و میان خانهها میدویدند. شعلههای آتش را میدیدیم
که همچو حیوان غولآسایی چنگالهایش را در هر کنج خانه و کوچهای فرو برده و هرچه
بود و نبود را با خود میبرد. چشم ما نهتنها رفتار و حرکات را، موی سیخشده و ریش
ژولیده را، بلکه حتی چشم وحشتزده و دهان باز از بهت را نیز میدید. به نظرمان میرسید
که حتی صدای تند نفس سینهها را نیز میشنیدیم.»