خواهی که مرا بینی، ای بسته نقش تن؟
جان را نتوان دیدن، من جانِ خراباتم
تولد مولانا میلاد عشق و شادی و امید است. منظومه شمسیِ
ذهن و زبان او گرمترین و دربرکشندهترین روایت از حضور غیب و حضور خدا در شعر
فارسی است. لب لباب جهان بینی مولانا در اصالت و سیطره غیب بر همه ارکان هستی خلاصه میشود
و او پنجرهای است نغز و دلگشا به چشماندازهایی بس روشن و امید بخش از زندگی در
پناه غیب و در پناه خدا. خدایی که بیش و پیش از هرچیز «کریم» است و خود کرم «بخشایش بیعلت» است؛
بخشایشی بیدریغ که موقوف قابلیت و استحقاق نیست. مثل آفتاب مثل باران. حبلالمتینی
که هرکه را بخواهد از چاه برمیکشد و به آستانه خورشید میآورد.
با چنین کریمی البته کارها دشوار نیست... پس باید «امید»
داشت و مولانا بزرگترین منادی «امید» در شعر فارسی است. هین امید... اکنون میان را
چُست بند؛ خیزای گرینده و دائم بخند... بنگرید که چگونه این امیدِ پشتگرم به بخشایشِ
«بی علت»، رهرویی را که دستش در دستان خداوندگار نهاده شده، به حجره خورشید به
خانه «خنده» و «شادی» میرساند... من طربم طرب منم زهره زند نوای من و عشق آموخت مرا
طور دگر خندیدن... مولانا منادی بیهمتای عشق است؛ خواه عشق این جهان خواه آن جهان.
عشقی شکوهمند که همزاد ایثار است. عشقی که میبخشد و گرم میکند و بهراه میاندازد...
خوشخوشان و چرخزنان و غزلخوان و دستافشان؛ سیلابوش و خورشیدوار. جهان مولانا
به برکت این عشق در روندگی مدام است... دمبهدم نو میشود... همه حرف خداوندگار ما
همه «سخن تازه» او این است: رفتن و رفتن... طلبیدن و طلبیدن... عشق ورزیدن و... به هیچ مرحلهای
از مراحل کمال خرسند نبودن و پیوسته و دمبهدم زیادت خواستن و این همه در اخلاق و
منش رهرو راه مولانا باید بروز بیابد؛ میوه درخت عشق، مولاناوار باید فروتنی و
مهربانی و بیتعصبی و بیتعلقی و سرخوشی و گرمی باشد، همانطور که مولانا بود؛ چه
گرمیم چه گرمیم ازین عشق چو خورشید... چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا... متبرک
باد نامش و از خانه دل کم مباد گامش که کلامش کیمیا و نردبان آسمان است.
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا میکشیم....