کد مطلب: ۱۱۵۵۴
تاریخ انتشار: سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶

نوشتن روشی برای سکنی‌گزیدن در دنیاست

ترجمه از فرانسه: مارال دیداری

آرمان: اولیویه آدام (۱۹۷۴) از برجسته‌ترین نویسنده‌ها و فیلمنامه‌نویس‌های معاصر فرانسه است که توانسته نام خود را به عنوان نویسنده رمان و داستان کوتاه در فرانسه و دیگر کشورهای دنیا سر زبان‌ها بیندازد. داستان‌های کوتاه آدام به‌نوعی یادآور قلم مارسل پروست است؛ مولفه‌ای که در کتاب «گذر از زمستان» (ترجمه مارال دیداری، نشر چشمه) بارز و برجسته است؛ تاجایی که جایزه گنکور ۲۰۰۴ را برایش به ارمغان آورد. آدام جز داستان کوتاه، رمان هم می‌نویسد: رمان کوتاه. «من خوبم نگران نباش» و «در پناه هیچ» دو تا از رمان‌های شاخص کوتاه او است که به قاب سینما هم راه یافته‌اند. این دو رمان را راحله فاضلی ترجمه و نشر هیرمند منتشر کرده است. آدام جوایز بسیاری نیز در ادبیات و سینما دریافت کرده است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است خواندنی و صمیمی با اولیویه آدام که در خلوت خودش و به دور از هیاهو می‌نویسد: از فرانسه‌ای که او آن را تلخ و سیاه می‌بیند، اما می‌گوید واقعیت همین است.

در آثار شما صحبت از ناپدیدشدن، غیبت، مرگ، سوگواری، خاطرات و روابط خانوادگی و اجتماعی در میان است... این‌ها موضوعاتی‌اند که از اولین رمانتان «من خوبم، نگران نباش!» تاکنون به آنها پرداخته‌اید...

تصور می‌کنم می‌توانیم بگوییم که من از خلأها، غیبت‌ها و بازماندگی‌ها به گونه‌ای توخالی می‌نویسم. توخالی برای اینکه در متن‌هایم از هر گونه توضیح و تفسیر روانشناختی امتناع می‌کنم. اما از طرفی نوشتار من سعی می‌کند با اقتصاد میانه‌رو و مینی‌مالیستی‌اش با کمترین واژگان به بیشترین پژواک دست یابد و برای اینکه پژواکی وجود داشته باشد خلأ مورد نیاز است. از این منظر، فکر می‌کنم که هر کدام از کتاب‌هایم روی لبه تیغ قرار دارند. بین بی‌پیرایگی و پوچی گاه تفاوت چندانی وجود ندارد. اگر آنها را تنها در حد واژه‌های ردیف‌شده روی صفحات ببینیم (منظور این است که اگر خواننده به دام خلأ و گودال‌هایی که نویسنده ترتیب داده نیفتد) این نوع کتاب‌ها می‌توانند به سرعت به پوسته‌ای توخالی بدل شوند و غنای خود را از دست بدهند. من به‌دنبال عمق جمله‌ام. ریتم درونی و عمق احساسات. مشکل جداکردن اضافات است، بی‌آنکه جان کلام لطمه بخورد. بنابراین توخالی می‌نویسم، خصوصاً در مورد بازماندگی‌ها، جراحت‌های درمان‌نشدنی، خلأهایی که هیچ چیز هرگز آنها را پر نخواهد کرد و به همین خاطر سوگواری، غیبت، گریز، شانه‌خالی‌کردن، ناپدیدشدن، پایه‌های اجتناب‌ناپذیر این روند هستند. از توجه به تکرار درونمایه‌ها و موتیف‌های کتاب‌هایم دست کشیده‌ام. قبول دارم، به این تکرار تن در می‌دهم اما به دنبال درک آن یا خودداری از آن نیستم. حس می‌کنم همیشه یک کتاب را می‌نویسم اما تنها زمانی‌که نقطه آخر را می‌گذارم به این امر پی می‌برم. با این‌همه در آغاز اراده‌ای وجود دارد. اگر به‌خاطر نوشتارم اغلب مرا در زمره «مینی‌مالیست‌ها» می‌دانند، موتیف‌هایم اما اینگونه نیستند. از این گذشته، به‌طور مثال در آثار ریموند کارور، اگر همه‌چیز در روزمرگی، افراد معمولی و در بطن صورت‌های اجتماعی «پیش‌پاافتاده» ریشه می‌یابد (به‌ویژه زوج، کارور می‌گفت که زوج، نه به عنوان موضوع بلکه به عنوان ماهیتی که دو فرد متمایز را در ماجرای مشترکی گرد هم می‌آورد، منبع پایان‌ناپذیری از ماجراهاست که برای چند عمر نوشتن او کفایت می‌کند. بدون شک خانواده به شکل طبیعی یا ابداع‌شده برای من نیز همین نقش را ایفا می‌کند.) موتیف‌های کارشده به‌شدت قوی‌اند: الکل، اعتیاد، مرگ، افسردگی و غیره. به طور خلاصه «مینی‌مالیست» بودن به معنای نوشتن امور ناچیز زندگی روزمره نیست. مثلاً چه می‌دانم؛ زیبایی گل‌های یک گلدان. برعکس، من ایده «غلیان شدید احساسات» را می‌پسندم و موقعیت‌های تاثرانگیزی که بدون لحن تاثربار مطرح شده‌اند (حداقل به معنای منفی کلمه... من دوست ندارم اشک کسی را دربیاورم ولی از بُغضی که گلوی مخاطب را حین خواندن می‌فشارد خوشم می‌آید.) دوست دارم رمان روی لحظات مهم واژگون‌شدن تمرکز کند و پرتگاه‌های غیرمنتظره‌ای زیر پای خواننده دهان باز کنند. برای خاتمه‌دادن به این بحث باید بگویم که اهمیت زیادی برای مساله روابط اجتماعی در کتاب‌هایم قائل هستم. همزمان در خشونتی که بسته به طبقه‌ی اجتماعی‌ای که شخصیت‌هایم در آن زندگی می‌کنند محکوم به آن هستند و نیز در انتخاب وضعیت اجتماعی‌ای که در آن زندگی می‌کنند. پس‌زدن مسائل اجتماعی آن‌هم به طرزی تحقیرآمیز از جانب ادبیات فرانسه را (جز در مورد آنی ارنو که خودم را به او نزدیک حس می‌کنم و چند رمان تاریک دیگر که چندان نظرم را جلب نکردند) یک ریاکاری بزرگ می‌بینم.

آیا به جوایز ادبی اهمیت می‌دهید؟

بهتر است نباشم. مثلاً فهرست نامزدهای جایزه‌ی رنودو اعلام شد و اسمم در لیست نبود. احتمالش را می‌دادم. می‌دانم اعضای هیات داوران چه کسانی‌اند و کسی که از بینشان کارم را پسندیده باشد سراغ ندارم. هیچ دوستی بین منتقدان ادبی ندارم، تنها به برخی نویسنده‌ها نزدیکم. ده سال است که در برتانی زندگی می‌کنم، هرگز کسی مرا نمی‌بیند و همه می‌دانند که علاقه‌ای هم به دیده‌شدن ندارم.

نگاه حزن‌آلودی که به موقعیت‌های گوناگون دارید از چه نشأت می‌گیرد؟

من هر کاری می‌کنم تا غم با روان‌ترین ریتم ممکن تلافی شود. باید سرعت را چاشنی‌اش کرد و تلاش کرد تا اثر از نوعی روشنایی یعنی قشنگی و زیبایی نیز بی‌نصیب نماند در غیر این‌صورت قابل هضم نخواهد بود. یکی از پرسش‌های اولیه‌ام همیشه این است: با رنج زیستن که برخی می‌بایست با آن بسازند، با این گسل روانشناختی عظیم که از بین‌بردنش ناممکن است، چه باید کرد؟ چیزی که متاثرم می‌کند، انرژی و ملایمت شخصیت‌هایم است.

شما نحوی مقطع دارید که با هنرمندی شعر را با زبان عامیانه می‌آمیزد...

باید بگویم که در اصل من بیشتر تحصیلات موسیقایی دارم تا ادبی. ورود من به ادبیات به عنوان خواننده و نویسنده از دریچه شعر آغاز شده است. معمولاً می‌گویم که با گوش می‌نویسم و این یک واقعیت است. نوشتن برای من مساله‌ای فیزیکی است. شخصیت‌ها و همینطور «گره‌افکنی‌ها» جمله به جمله پدیدار می‌شوند. جمله است که مرا با خود می‌برد، جمله‌ای که به عنوان ماده‌ای حساس و قبل از هر چیز آهنگین و دارای ریتم به آن نگاه می‌شود، همینطور به منزله سبکی برای ظاهرکردن توده‌های احساسات، مکان‌ها، نورها. هر چه بیشتر پیش می‌روم بیشتر خودم را به این سبک می‌سپارم؛ یعنی جمله را قطع‌کردن، به حال خودش رهاکردن و به دنبال موقعیت مکان‌ها، احساسات و اعصاب شخصیت‌ها فرستادن. بااین‌حال فکر نمی‌کنم نویسنده صداها باشم. من راوی‌ام، تعریف‌کننده داستان. مدتی گذشته تا متوجه شده‌ام که گزینش برایم نیاز نبوده است، فهمیده‌ام که سبک خودم، اگر سبکی داشته باشم، در همین نهفته است، در این بینابین، همین سبک گفتن واقعیت روزمرگی با نوعی واقع‌گرایی و نیز پرداختن به جمله به همان شکلی که هست.

شعر هم می‌گویید؟

پیش‌تر شعر هم گفته‌ام. حتی با شعر شروع کردم. درواقع با ترانه‌سرایی، بعد شعر و سپس رمان. خواندن را هم ابتدا از شعر آغاز کردم.

چه چیز شما را جذب طبقات پایین اجتماع می‌کند؟

همچنان معتقدم که باید به اکثریت خاموش جامعه نگاه کرد و در آنچه تاب می‌آوردند دقیق شد. جای‌دادن آن‌ها در یک رمان می‌تواند بازگوکننده شرایط انسانی باشد. من زندگی‌شان را هر روز در کوچه و خیابان مشاهده می‌کنم نه روی صفحه تلویزیون. حس پریشانی و بی‌قیدی را در سی‌ساله‌ها می‌بینم به این خاطر که آنها در بی‌ثباتی به دنیا آمده‌اند، همینطور در والدین آنها، که خودشان هم رنج می‌کشند. این از هم‌پاشیدگی، این خرابی آسانسور اجتماعی، این فشار هویتی در نهایت به همه مربوط می‌شود.

آیا تزریق عناصر اجتماعی در یک رمان تخیلی محض، کار مشکلی است؟

من روی این اصل که نمی‌توان شخصیتی را بدون در نظرگرفتن زندگی خصوصی و اجتماعی ساخت پیش می‌روم. مشکلاتی مثل اجاره‌خانه و بیکاری مشکلاتی جزئی نیستند. ملاحظات عمیق فلسفی شخصیت‌ها را در صورت بی‌خوابی به ساعات تاریک شب واگذار می‌کنم. می‌دانم که زیبا نیست و کتاب‌های شیکی از آب درنمی‌آورد، اما این بازتاب زندگی‌ای است که همه می‌گذرانند. این حس نباید از روزنامه‌ها منتقل شود.

نظر شما در رابطه با نویسندگان جوان فرانسوی چیست؟

رمان «من خوبم، نگران نباش!» را حدود ده سال پیش نوشتم و از آن زمان تاکنون خیلی چیزها در من تغییر کرده است. زمانی‌که اولین رمانم را چاپ کردم نویسنده جوانی بودم و کتابم توسط ناشر مطرحی نیز چاپ شده بود و این بسیار جای خوشحالی بود! اما الان از چنین مساله‌ای خیلی کمتر خوشحال می‌شوم. می‌دانیم که ادبیات فرانسه زیاده از حد تولید می‌کند و شمار زیادی از نویسندگان جوان هم به نویسندگی به گونه‌ای می‌پردازند که به هر کار دیگری. عده زیادی از نویسندگان معروف هم در رسانه‌ها با همگانی‌کردن تصویر نویسنده جوانی که می‌خواهد سر از تلویزیون درآورد نقش خودشان را خوب ایفا نکرده‌اند، بنابراین با این اوصاف مشکل می‌توان گفت تمام و کمال به کاری که می‌کنند دل داده‌اند و این کار را به بهترین نحو انجام می‌دهند. این‌ها را گفتم اما ادعا نمی‌کنم که خودم در بهترین موقعیت قرار دارم. به عنوان خواننده بیشتر ادبیات جهان را مطالعه می‌کنم.

در آثار شما حس می‌کنیم که هویت واحد وجود ندارد و هر کدام از ما نیز درواقع دارای چندین هویت چندگانه‌ایم...

بله، یک شخص می‌تواند هویتی چندگانه داشته باشد. من در مناطقی که در کتاب‌هایم توصیف می‌کنم بزرگ شده‌ام. مناطق نامشخصی که آن را حومه پاریس می‌نامند و هیچ تعلق خاطری در من ایجاد نکرده‌اند. به هیچ وجه خودم را متعلق به جایی که از آن می‌آیم احساس نمی‌کنم. درواقع آنچه امروز برای من بارز است غرق‌شدن در جمعیت است. والدینم از طبقه اجتماعی پایینی هستند و آسانسور جامعه کاری کرده که من از طبقه پایین جامعه و یکی از مجتمع‌های حومه پاریس سردربیاوریم. بعد، تحصیلاتم را آغاز کردم و در پاریس با افراد دیگری حشر و نشر پیدا کردم، که آنها هم از حومه می‌آمدند اما حومه شیک پاریس و محلات سطح بالا. بعد هم وارد جامعه ادبی پاریس شدم. این تغییرات طبقه اجتماعی باعث می‌شود از خودم بپرسم: من به کدام طبقه تعلق دارم؟

به این پرسش چه پاسخی می‌دهید؟

هنوز پاسخ را نمی‌دانم. نمی‌دانم جایم کجا است. وقتی به حومه‌ای که در آن بزرگ شده‌ام برمی‌گردم به وضوح می‌بینم که دیگر مال آنجا نیستم. و از ابتدا هم مایل نبودم زیاد آنجا بمانم ولی همیشه وفاداری‌ام را نسبت به آن منطقه نشان داده‌ام و تمام کتاب‌هایم را به افرادی اختصاص داده‌ام که از آن محیط می‌آیند.

چرا این افراد قهرمان‌های آثار شما هستند؟

در ابتدا به این خاطر که به اعتقاد من، آدم فقط از چیزهایی که می‌شناسد می‌تواند بنویسد.

کمی در مورد کارکردن صحبت کنیم. چطور می‌نویسید؟

تنها با کامپیوتر. هرگز یادداشت نمی‌کنم. هیچ‌وقت. می‌توانم چندین ماه را بدون نوشتن سپری کنم و زمانی هم که نمی‌نویسم حتی یک سطر هم نمی‌نویسم. این‌ها دوره‌های آسایش‌اند. گاهی نه، ده ماه هم طول می‌کشند. پس از آن کتاب دنبال من می‌آید. نمی‌نویسم مگر وقتی که حضورش را حس کنم.

چه موقع آن را حس می‌کنید؟

زمانی‌که صدای شخصیتم با من حرف می‌زند. در طول ماه‌هایی که کار نمی‌کنم، چیز اسرارآمیزی اتفاق می‌افتد و آن این است که ظاهراً همه چیز کم‌کم شکل می‌گیرد: اتفاق‌هایی در زندگی خودم، رویدادهای سیاسی و غیره که همه اینها به سمت یک درونمایه و دغدغه زیبایی‌شناختی منتهی می‌شوند. هر کدام از کتاب‌های من اصلاحیه‌ای برای کتاب‌های قبلی‌ام هستند.

چه موقع پی بردید که نویسنده خواهید شد؟

نوشتن برای من روشی برای سکنی‌گزیدن در دنیا بود، شیوه‌ای برای شکستن حبابی که بین من و دنیا قرار داشت، تعبیر عجیبی است اما نوشتن به من اجازه داد «به دنیا برگردم»؛ طوری‌که انگار قبل از آن غایب بوده‌ام.

چرا در این دنیا غایب بوده‌اید، به‌خاطر کمرویی یا بی‌تفاوتی؟

وضعیت روانشناختی شخصی، بعضی عقده‌ها، ضعف‌های اجتماعی.

چه عقده‌هایی؟

نمی‌دانم، از نظر اجتماعی ناتوان بودم، در خلوت خودم بودم، زیاده از حد جدی و سرد و سنگین و افسرده و غمگین بودم. آدم ریلکس و خوش‌مشربی نبودم.

پس نوجوانی پرتلاطمی داشته‌اید؟

بله، حتی به گونه‌ای افراطی. دنیا را سیاه می‌دیدم، اشعار امیلی دیکنسون را می‌خواندم، خودم را در موسیقی و نواختن پیانو حبس کرده بودم، از ژاکوته و بونفوآ شعر می‌خواندم و فقط موسیقی غمگین گوش می‌دادم. در نوجوانی دنیای من با دنیای دوستانم متفاوت بود، زندگی آنها مدونا و مایکل جکسون و سریال و فوتبال بود در صورتی‌که این چیزها برای من جالب نبود. من لئونارد کوهن گوش می‌دادم، فیلم‌های پیالا و سوته را تماشا می‌کردم و آثار مودیانو را می‌خواندم. گاهی وقتی به پاریس می‌رفتیم ناگهان از جمعشان بیرون می‌زدم و آنها حتی متوجه غیابم نمی‌شدند. اما اینها برایم سازنده بود به گونه‌ای که وقتی نویسندگی را آغاز کردم همین فاصله‌ها باعث شد در عینی که در جمعی حضور داشتم غایب نیز باشم و مشاهده کنم، و این به من اجازه داد در وضعیتی باشم که نوشتن می‌طلبد، چون نویسنده کسی است که هم حضور دارد و هم غایب است، جزئیات را مشاهده می‌کند و واقعیت پنهان ورای چیزها را کشف می‌کند.

شما گفته‌اید که همیشه یک کتاب را می‌نویسید...

درست است، و با رمان «حاشیه» به خودم گفتم که این آخرینش است. احساس می‌کنم زیادی دور یک نقطه چرخیده‌ام. در مصاحبه‌ها بارها همان مطالب را تکرار کرده و در کتاب‌هایم به آنها پرداخته‌ام.

با موسیقی چه رابطه‌ای دارید؟

من به موسیقی فرانسه وامدارم. موسیقی ناب فرانسه، موسیقی مانسه، باربارا، فِرِل، بِرل، مورا، پویی. زیرا من را جذب شعر کردند و همینطور به قدرت جادویی و زیبایی کلمات. ترانه‌ها هدایتم کردند به خواندن شعر و بعد رمان و بعد هم نوشتن.

از کدام نویسنده‌ها تأثیر پذیرفته‌اید؟

مودیانو، آنی اِرنو، امانوئل بُو، پل گدن. در بین آمریکایی‌ها هم ریموند کارور، بوکوفسکی، ریچارد فورد که مطالعه آثارشان به سال‌ها پیش برمی‌گردد.

آیا وجه مشترک تمام نویسندگانی که برشمردید همانطور که گفتید این است که سعی کرده‌اند در فاصله‌ای درست قرار بگیرند تا ببینند مردم با زخم‌های عمیقشان چطور زندگی می‌کنند و به تاریخ در حال شکل‌گیری و مواردی مثل بحران اقتصادی و بیکاری و غیره پرداخته‌اند؟

در مورد ادبیات آمریکا چنین چیزی مطرح است، ولی ادبیات فرانسه به طبقه مرفه جامعه گرایش دارد. وقتی آثار کارور را می‌خواندم دیدم بالاخره نویسنده‌ای پیدا کردم که از مردمی حرف می‌زند که به مردمی که اطراف من زندگی می‌کنند شباهت دارند. مردمی که بینشان بزرگ شده‌ام. وقتی شروع به نوشتن کردم این وظیفه را حس کردم که از این چیزها حرف بزنم، از طرفی نوشتن به هر صورت دیگر را غیرممکن دیدم؛ چراکه نویسنده نمی‌تواند غیر از آنچه می‌شناسد بنویسد.

البته مکاتب مختلفی هست. شما به کدام مکتب تعلق دارید؟ آن‌هایی که فکر می‌کنند نویسنده باید آنچه می‌شناسد، بنویسد؟

بله، فکر می‌کنم اینطور بهتر است.

رابطه‌تان با اتوبیوگرافی چگونه است؟

ما زمین دیگری برای کشف‌کردن و آزمایشگاه دیگری برای آزمایش و تحلیل به جز راهی که خودمان پیموده‌ایم، زندگی و احساسات و مشاهدات و محیط ذهنی خودمان در اختیار نداریم. که این محیط ذهنی خودش خیال‌پردازی شده، برای اینکه با مطالعه، سینما، موسیقی و غیره تغذیه شده و از تجربه شخصی صرف فراتر می‌رود. این وجود درونی شما است و از وجود فیزیکی شما گسترده‌تر است. تصور می‌کنم که خیال‌پردازی به من اجازه می‌دهد که دوربینی را که روی من متمرکز شده به سمت جمع یا دنیا بگیرم.

رمان می‌نویسید که حال خودتان بهتر شود یا اینکه نمک روی زخم بپاشید؟

رمان می‌نویسم تا بگویم وضع چنین است. بازنمایی اجتماعی، ایدئولوژی‌ها، تعارفات، ادب و رسانه‌ها مانع واضح‌دیدن اوضاع می‌شوند. می‌نویسم تا بگویم زندگی اینطور است. جامعه فرانسه این شکلی است. سیاه‌نمایی نمی‌کنم. اینجا زندگی اینطور می‌گذرد.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST