شرق: «سهبار خوششانسی» نوشته شیلا تورنج، نخستین اثرِ چاپشده نویسنده است که هم در فهرست پرفروشهای روزنامه نیویورکتایمز قرار گرفته و هم موفق شده است مدال افتخارِ جایزه نیوبری را از آن خود کند. پس از این افتخارات، دو کتاب دیگر از این مجموعه منتشر شد: «اشباح توپِلو لَندینگ» و «سختیهای تلافیکردن». «سهبار خوششانسی»، قصه زندگی موزز لوبی است که تقریباً یتیم است: وقتی نوزاد کوچکی بود، توفانی درمیگیرد و او را از آغوش مادرش جدا میکند و سوار بر آب دریا، به شهری آرام میرسد بهنام توپِلو لَندینگ. او درسخوان است و ورزشکار و کارآگاهمآب. با شیلا تورنج درباره این کتاب که با ترجمه مرجان مهدیپور، و حق انتشار انحصاری اثر (کپیرایت) از سوی نشر افق منتشر شده است، قصه و داستانپردازیها و شخصیتهایش گفتوگو کردهایم.
شما نوشتن را با دو کتاب غیرداستانی شروع کردید. چطور شد که
دوشیزه مو لوبی -راوی داستان- در «سهبار خوششانسی» خوش درخشید؟
«سهبار خوششانسی» نخستین رمان من برای نوجوانان هشت تا
دوازده ساله است و دوشیزه مو لوبی هم بهقول خودت، واقعاً خوش درخشیده. فکر میکنم
آدمها با او ارتباط برقرار میکنند چون وجودش سرشار از شور زندگی است. او رکوراست
حرفش را میزند و صادق است. شجاعتش در زندگی خیرهکننده است. مو لوبی یازده ساله،
راوی داستانِ من، باهوش است و بامزه و البته مثل هر آدم دیگری، آسیبپذیر. او دل
خوانندهها را به دست میآورد.
استفاده شما از عناصر محیطی و تنیدنشان در بافتِ
روایت، خیلی جالب است. این مسئله چطور ایجاد شد و چه تأثیری بر خوانندهها داشته
است؟
باید بگویم که محیط در قصه «مو» چندین سطح مختلف دارد.
اولین سطح، مربوط به آبوهوا میشود. قصه «مو» با تندبادی شروع میشود که روز
تولدش در گرفته است. تندباد او را از آغوش مادرش جدا میکند و دریا او را به شهر
کوچک توپِلو لَندینگ میرساند. در طول قصه، مو و بهترین دوستش، دِیل، با دومین تندباد
زندگیشان روبهرو میشوند- تندبادی که نشانی است از خطری روبهرشد در زندگیشان؛
آنها باید با توفانهای درونی خودشان دستوپنجه نرم کنند، تصمیمهای شجاعانه
بگیرند و پای حرف و عملشان بایستند. سطح دیگر، محیط اجتماعی شهر کوچکشان است که
در روند داستان اهمیتی چشمگیر دارد، چراکه چارچوب پیرنگ قصه را مشخص میکند. و
درنهایت، محیط دیگر، محیط عاطفی و احساسی مو است که در جامعه کوچک شهرش، همیشه
غریبه است و این رابطه با محیط، بخشی دیگر از کتابم است: جستوجوی مو برای مادری
که مدتها است گماش کرده. مو برای گرهزدن همه اینها و برای اینکه پلی بسازد از
یک محیط به محیط دیگر، از شوخطبعی و استعاره و کمی خوشاقبالی استفاده میکند.
«سهبار خوششانسی» خندهدار است و انسانی و بینظیر.
شخصیتهایی که خوب پرداخته شدهاند، قصهای که هوشمندانه است و توصیفهایی شفاف که
خواننده را کلافه نمیکنند و به فهم بهتر ماجرا و محیط و آدمها کمک میکنند. نشان
افتخار نیوبری بر نویسندهبودن شما هم تأثیر گذاشته است؟
گرفتن نشان افتخار جایزه نیوبری هیجانانگیزترین تجربه
زندگی کاری من بود؛ تجربهای که فروتنی واقعی را به من آموخت. این جایزه چند چیز
را درباره کتاب دگرگون کرد. مثلاً، حالا کتاب همهجای دنیا منتشر شده و بچهها
دربارهاش حرف میزنند. نمیدانم اگر نشان افتخار نیوبری نبود، آیا اینهمه آدم
حاضر بودند قصه مو را امتحان کنند و فرصتی به او بدهند تا داستانش را تعریف کند یا
نه؟ همین است که احساس میکنم با آدمهایی که تا حالا افتخار دیدنشان از نزدیک را
نداشتهام، رابطهای نزدیک دارم. احساسی بینظیر است واقعاً.
بهنظرتان نیوبری تأثیری بر دو جلد دیگر این مجموعه
داشته است؟
«سهبار خوششانسی» کتاب اول یک مجموعه است و کتاب دومش
یعنی «اشباح توپِلو لَندینگ» را تقریباً همانزمان با گرفتن جایزه، نوشتنش را تمام
کردم. بنابراین، نمیتوانم بگویم جایزه به من انگیزه داد تا به نوشتن ادامه دهم. اما تردید ندارم
که این جایزه، انتظار مرا از سطح نوشتن خودم و استانداردهای مجموعه را برای
خوانندهها هم بالا برده است. سعی میکنم از این به بعد در هر کتابی که مینویسم
خودم را به همان استاندارد یا حتی بالاتر برسانم. البته، جلدهای بعدی یک کتاب در
یک مجموعه، اغلب برای نیوبری دیگر در نظر گرفته نمیشوند.
شخصیتهایتان چطور به دنیا آمدند؟ بیشتر آنها نوجوانهای
کلهشق و بانمکیاند که همه باورشان میکنند و دلبستهشان میشوند...
خوانندههایم اغلب همین سؤال را میپرسند. واقعیت این
است که خودم هم نمیدانم، اما همیشه از «آشناشدن» با یکی از شخصیتهایم خوشحال میشوم
و هیجانزده. مخصوصاً اگر از آن خوبهایش باشد. مثل خیلی نویسندهها، من هم سعی میکنم
در تخیلِ خودم به صدای شخصیتهایم «گوش دهم.» همانطور که یک شاعر ممکن است گوشهایش
را تیز کند برای شنیدن یک مصرع از شعر. یا یک موسیقیدان، به نوای درون خودش گوش
دهد تا ملودی جدید بشنود و همان را بسازد. من هم هرچه میخواهم بنویسم یا شخصیتهایم
را همینطوری پیدا میکنم و بعد سروشکلشان را عوض میکنم و میبرمشان داخل همان
قصهای که به بهترین شکل میتوانم بنویسم. سعیام را میکنم که قصهگویی چیرهدست
باشم. سعی میکنم قصهای بنویسم پر از ماجرا و احساس؛ قصهای که ریشه در قلب
خودم دارد. مو و دِیل شخصیتهایی خیلی بامزهاند؛ از هر نظر که فکرش را بکنی. بعضی وقتها که
دارم مینویسمشان، بلندبلند میزنم زیر خنده. این بچهها خیلی کلهشق و باانگیزه
و شجاع هستند- مثل بیشتر ماها وقتی با چالشهای مهم زندگیمان روبهرو میشویم.
نوشتن این بچهها لذتبخش است چون هنوز بیباکی و معصومیت کودکیشان را دارند. آنها
به آدمهای دنیایشان عشق میورزند.
تاکنون دچار رخوت نویسندگی شدهاید؟ به نویسندههای
جوانی که با این مشکل روبهرو میشوند، چه پیشنهادی دارید؟ اصلاً میشود آن را پشت
سر گذاشت؟
یک بار به این بلا دچار شدم و چقدر هم سخت و مصیبتبار
گذشت. سرآخر فهمیدم که این رخوت در نوشتن، در واقع ترسِ من بوده از اینکه خودم و
اثرم را در معرض قضاوت دیگران قرار دهم. خیلیها نویسندگان را قضاوت میکنند، حالا
چه اسمش داوری باشد و چه نقد. آژانسهای ادبی، ویراستاران، ادیتورها، ناشرها، خوانندهها،
منتقدهای ادبی... همه کارشان قضاوت نویسنده است. وقتی فهمیدم واقعاً خودم هستم که
جلو نوشتنم را میگیرم، با خودم معاملهای کردم. تصمیم گرفتم به نوشتن ادامه دهم و
وقتی تمام شد، اگر نتیجهاش افتضاح باشد، پیش از آنکه بگذارم یک نفر دیگر آن را
بخواند، نوشتهام را نابود کنم. همین که فشار را از روی خودم برداشتم، واژهها
جاری شدند. معمولاً همین روش را به نویسندههای جوان پیشنهاد میکنم و امیدوارم
برای آنها هم فایده داشته باشد.
این نکته که شهر توپِلو لَندینگ شهری داستانی و
غیرواقعی است، واقعاً شگفتآور است؛ با آن توصیفها و نقشش در قصه. میخواستم
بپرسم هیچکدام از شخصیتهای «سهبار خوششانسی» براساس شخصیتهای واقعی شکل گرفتهاند؟
شخصیتهای من براساس شخصیتهای واقعی نیستند. برای همین
است که در شهر من، نمیتوانی آدمهایی را پیدا کنی که الگوی من برای نوشتن مو و دِیل
بوده باشند، مثلاً. شخصیتهایم همه داستانیاند، مثل شهرِ کوچک توپِلو لَندینگ. همه اینها را
گفتم، که اضافه کنم من هم مثل هر نویسنده دیگری تکهها و بخشهایی از هر آنچه میشناسم
و تجربه کردم را برای خلق شخصیتها و مکانها و اشیا قصههایم استفاده میکنم. من
شهرهایی شبیه توپِلو لَندینگ را دیدهام، اما هرگز نه خودِ خودِ توپِلو لَندینگ
را. بچههایی را میشناسم که در شرایط دشواری زندگی میکنند، اما تا حالا یک دِیل
واقعی ندیدهام. تا حالا دختری را ندیدهام همان روز که به دنیا آمده، تندباد
بلندش کرده و برده باشدش به یک جای دیگر. اما توفانها و تندبادها و سیلهایی را تجربه
کردهام که زندگیِ آدمها را برای همیشه دستخوشِ تغییر کردهاند و از همه مهمتر،
مثل بیشتر آدمها میدانم تنهایی و تنهاماندن یعنی چه. فکر کنم متوجه منظورم شدهای.
این فرآیند خلق قصه است.
حالا که از قصهگویی گفتید، درباره کتاب «سهبار خوششانسی»، قصهگوی واقعی شمایید یا مو؟ یا شاید هر دو
نفرتان، چون شوخطبعی و ذهن کنجکاو هر دو شما درخشان است.
من و مو «آدمهای» متفاوتی هستیم که یکعالمه نقطه مشترک
با هم داریم. هر دو زودجوش هستیم و کنجکاویمان بیحد و اندازه است- راستش را
بخواهی، هر دو فضول هستیم. فکر میکنم برای اینکه مثل مو کارآگاه خوبی باشی، باید
فضولی کنی، یا حتی برای اینکه نویسنده خوبی باشی. من و مو برایمان مهم است کجای دنیا
ایستادهایم و به کجا تعلق داریم. ما عاشق شوخی و حرفزدن و زبان هستیم. اما
واقعاً، مو قصهگوی «سهبار خوششانسی» است. ما شعر صدای او را میشنویم، آرزوهایش
را احساس میکنیم، دنیا را از پنجره چشم او میبینیم. البته درنهایت، من بهعنوان نویسنده
قصه را تعریف میکنم، اما مثل نویسنده پشت صحنه هستم که نشسته و مو را تماشا میکند.
همین است که از خودم میپرسم: چطور شده که مو اینقدر از من باهوشتر و بانمکتر
است؟
چه ماجراهای دیگری در انتظار دِیل و مو است؟
مو و دِیل خیلی سرشان شلوغ است. بعد از «سهبار خوششانسی»،
رفتهاند سراغ حلکردن یک معمای شبحدار که اسمش شده شبحهای توپلو لندینگ. و در
کتاب سوم، یعنی «سختیهای تلافیکردن»، با فرار از زندان و جرم و جنایتهایی سروکار
دارند که بهنظر میرسد یک ربطهایی به پدر دِیل داشته باشند. در کتاب جدیدم که بهزودی
به بازار خواهد آمد و اسمش چیزی شبیه به این است: «قانونِ جوینده یابنده است»، آنها
دنبال گنج میگردند و دوباره از درونیترین و خصوصیترین رازِ مو پرده برمیدارند.
رازی درباره مادری که سالهای سال است گمش کرده. بیشتر از اینها، خودم هم درست
نمیدانم بچهها میخواهند چه کنند!
میشود ما را همراهتان ببرید به خاطره زمانی که
دنبال ناشر میگشتید؟ بعد از جایزه نیوبری، چه احساسی نسبت به آن روزهای نخستینِ نویسندگی
داشتید؟
وقتی نوشتنِ «سهبار خوششانسی» را شروع کردم، خودم هم
نمیدانستم داستان کوتاه مینویسم، یا یک رمان یا حتی یک شعر بلند. فقط میدانستم
عاشق صدای مو و قصهاش شدهام. و درنهایت، نوشتهام تبدیل شد به یک رمان. وقتی
رمان تمام شد، «سهبار خوششانسی» را خیلی زود به ناشری آمریکایی که بخشی از یک مؤسسه
انتشاراتی بزرگ است، فروختم. وقتی کتی داوسن در این نشر ویراستار و راهنمای من شد،
سه بار پشت سر هم خوششانسی آوردم. اولش خیلی نگران بودم، چون تا به حال برای یک
رمان با ویراستار کار نکرده بودم. اما نگرانیام زیاد طول نکشید و کمی بعد، خیالم
راحت شد: چون فهمیدم حضور یک ویراستار و راهنماییها و نکتههایش چقدر میتواند
مفید باشد. کتی داوسن با زبان مثل شعر برخورد میکند؛ مثل معماری که حسی ورای
ساختمان به اثر خلقشدهاش دارد. تعهد و پایبندی او به قصه من، بزرگترین پشتوانهام
بهعنوان نویسنده بود. او کتابی را که امروز به نام «سهبار خوششانسی» میشناسیم بهدنیا
آورد و تشویقش کرد. کتی الان هم ویراستار من است و هم ناشرم. این کتاب خیلی خندهدار
است و بچهها عاشق خواندنش میشوند. نکتهای که درباره جایزه نیوبری خیلی دوست
دارم این است که کتابدارها و کتابخانهدارهایی عناوین را انتخاب میکنند که کارشان
با کتابهای نوجوان است و همه توجهشان، به خوانندههای نوجوان. چه افتخاری از این
بزرگتر!
در نوشتن کدام مهمتر است: سرچشمه الهام یا ارادهای
آهنین برای قصهگویی؟
برای من... فکر میکنم هر دو مورد لازم است. الهام است
که قصه را خلق میکند و پیش میبردش. اما بدون ارادهای قوی برای تعریف یک قصه،
نویسنده ممکن است فقط یک نسخه چرکنویس بنویسد و هرگز دستی به سروگوشش نکشد و تمامش
نکند. برای همین، من برای نوشتن کتابی که بتوانم به آن افتخار کنم، به هر دو در
کنار هم نیاز دارم.
نوشتن برای بزرگسالان با نوشتن برای نوجوانان چه
تفاوتهایی دارد؟ یک کتاب برای اینکه در گروه کتابهای خوب نوجوان قرار بگیرد، چه
ویژگیهایی باید داشته باشد؟
باور دارم که یک کتاب خوب، باید قصهای گیرا داشته باشد-
پر از ماجرا و شخصیتهای ماندگار. قصهای که مفهومی داشته باشد و ارزشی. قصهای که
در فکر و ذکر و قلب خواننده بماند و او را تحتتأثیر قرار دهد. همیشه هدف من همین بوده
است. من درباره ویژگیهای کتابهای نوجوان تصمیمگیرنده نیستم، اما فکر میکنم
شخصیتهای این کتابها باید با سن خواننده هماهنگی داشته باشد تا آنها را به
همراهی دعوت کنند. بهنظرم رسیده که کتابهای نوجوان همیشه لحن و فضا و روایتی
مستقیمتر دارند، نسبت به آنچه در کتابهای بزرگسال به چشم میخورد که بیشتر با
استعاره و تشبیه پیش میروند. بعضیوقتها آدمها فکر میکنند نوشتن برای خواننده
نوجوان یا کودک آسانتر است. اما من موافق نیستم. خودم همیشه میخواهم بهترینها
را برای نوجوانان بنویسم. میخواهم توجهشان را جلب کنم و قصهای بسازم که نتوانند
زمین بگذارندش.
همانطور که میدانید، نشر افق حق انتشار اثر شما به
زبان فارسی را خریداری کرده و «سهبار خوششانسی» در ایران هم منتشر شده است. چه
احساسی دارید از اینکه قصهتان، که زمانی کوچک و محلی بود، حالا تأثیرگذار و جهانی
شده، هزاران کیلومتر به آنسوی کره زمین سفر کرده و سر از کتابخانههای بچههای
ایرانی درآورده است؟
خیلیخیلی خوشحالم که «سهبار خوششانسی» اینهمه دورتر
از توپِلو لَندینگ و دورتر از خانه خودم در ایران منتشر شده است و خوشحالتر که
توانستم بخشی از دنیای داستانیام را با خوانندههای ایرانی تقسیم کنم. اول کار،
خودم هم مطمئن نبودم که پژواک صدای مو در گوش خوانندههایی خارج از ایالتهای جنوبی
آمریکا بپیچد و دوستش داشته باشند. پس وقتی شنیدم که در آمریکا مورد توجه قرار
گرفته، راضی شدم. فکر کن الان که در بیشتر کشورهای دنیا کتابم خوانده شده، چه
احساسی دارم! واقعاً فکر میکنم مدال افتخار نیوبِری در سفر دور دنیای مو و دِیل
تأثیری شگرف داشته است. هرگز انتظار نداشتم اینهمه آدم مو و دِیل را دوست داشته
باشند، اما امروز دلشادم. امیدوارم خوانندههای شما هم دوستشان داشته باشند و
مراقبشان باشند.
این قدرت ادبیات و داستان است که بارهاوبارها ثابت
کرده میتواند از مرزهای جغرافیایی و ملی فراتر رود. امروز، در برابر همه خوانندههایتان
در سراسر جهان احساس مسئولیت میکنید؟
من بهعنوان نویسنده، احساس مسئولیت میکنم که قصهگوی
خوبی باشم و همیشه به خوانندهام احترام بگذارم. باور دارم که به مو و دِیل در
کشورهای مختلف خوشآمد گفتند، چون داستانشان درباره مسائلی بود که در احساسات
قلبی همهمان وجود دارند- خانواده و حس وابستگی، شجاعت، دوستی و مفهوم خانه. به اینها
اضافه کنید رازهایی که باید حل میکردند و سرنخهایی که باید مییافتند و تازه،
این بچهها واقعاً آدم را میخندانند. کی از ماجراجویی خوشش نمیآید؟ کی دوست
ندارد بخندد؟
اگر نویسنده نمیشدید، چه شغلی انتخاب میکردید؟
سؤال خیلی سختی است. چون وقتی خیلیخیلی بچه بودم،
تصمیمم را گرفتم که نویسنده شوم. اما اگر به هر دلیل این مسیر را پیش نمیگرفتم،
حتماً کارآگاهی خیلی فضول میشدم.