اعتماد: اگر
یکی از ویژگیهای دنیای جدید را «کاربردی کردن» امور بدانیم، از کاربردی کردن وسایل
پیرامونیمان گرفته تا طبیعت و ساحت اندیشه، آنگاه متوجه میشویم که چرا فلسفه این
دوران نیز فلسفههای مضاف است و همچون دوران گذشته، فلسفه محض دیگر خیلی طرفداری
ندارد و در آکادمیهای فلسفه بیشتر از فلسفه ذهن و فلسفه زبان و فلسفه دین و فلسفه
علم و... سخن به میان است تا تفکرات انتزاعی بیگانه با مسائل انسان امروزی. چه میدانیم
شاید واقعا انسان دوران باستان، همان دغدغههای ماده اولی و راز اعداد و... را
داشته، به هر ترتیب اگر در گذشته چنان مباحثی مورد توجه فیلسوفان بود، امروز این
مباحث دیگر شوق فیلسوفی را برنمیانگیزد و در عوض فیلسوفان ترجیح میدهند موضوعات
مورد مطالعه خود را از کوچه و بازار از خانه و خانواده، از بیمارستان و تیمارستان،
از دانشگاه و سالنهای ورزشی و... انتخاب کنند. به همین دلیل است که یکی از فلسفه
خیابان مینویسد و فلسفه عشق، یکی از جداسازی دیوانگان در تیمارستان میگوید، فیلسوفانی
به دغدغههای انسان روزمره میپردازند و فیلسوفی هم پیدا میشود که از فلسفه
فوتبال سخن به میان میآورد و حتی از فلسفه آشپزی هم غافل نمیشوند. به عبارتی دیگر،
فلسفه از آسمان به زمین آمد، آنچنان که سقراط گفته بود من فلسفه را از آسمان به زمین
آوردم، اما آنچنان که داوری اردکانی میگوید تا زمان کانت و دکارت و دوران روشنگری
زمان برد تا صفات آسمانی فلسفه هم به حداقل برسد. (ما و تاریخ فلسفه اسلامی، صص۲۶- ۲۵)
فلسفه دین در چنین عالم فلسفی جدیدی است که مطرح میشود
و برخلاف عنوانش از آنجایی که اینزمانی است، خیلی هم زمینی است. اما عنوان فلسفه
دین، از حیثی دیگر نیز ممکن است در معرض سوءتفاهم باشد و آن اینکه گمان شود گستره فلسفه
دین محدود به دینداران عالم است، در حالی که اینگونه نیست. فلسفه دین، برخلاف
ظاهرش تنها دغدغه دینداران نیست و مخاطبان و فعالان آن وسیعتر از متدینان عالمند.
به همین دلیل پیش از آنکه به اختصار به وضعیت فلسفه دین در دنیا و ایران بپردازیم،
لازم است اندکی هم از تفاوت فلسفه دین با مشابهانش از جمله کلام بگوییم تا به
واسطه توضیح تفاوتها، هم فلسفه دین بیشتر معرفی شود و هم مشخص شود چرا میگوییم این
شاخه فلسفه محدود به دایره دینداران عالم نیست و غیردینداران را نیز دربرمیگیرد.
تفاوتهای کلام و فلسفه دین
همان طور که آمد، در فلسفه جدید بطور عام، به مسائل و
دغدغههای انسان جدید توجه میشود و چون خیلی از این مسائل در ادیان مختلف به نحوی
حضور دارند، بنا به توضیحی که آمد، طبیعتا فلسفه جدید هم نمیتواند به آن بیاعتنا
باشد و از این روست که خیلی از فیلسوفان بزرگ دنیا و ایران هم بدان اقبال دارند و
ترجیح میدهند درباره موضوعاتی که در ادامه میآید و جزو مباحث فلسفه دین است،
تفلسف کنند تا بلکه مشکلی از مشکلات و گرهای از گرههای انسان دیندار یا حتی غیردیندار
امروزی، بگشایند. بگذارید این مهم را با ذکر مثالی، روشنتر کنیم. یکی از مسائل
مهم فلسفه دین در دهههای اخیر، «مساله شر» (Problem of Evil) است. مساله شر، بررسی
و تبیین شرور عالمند. مسائلی از این دست که چرا بچهای ناقصالخلقه به دنیا میآید؟
چرا بیگناهانی در بلایای طبیعی مثل سیل و زلزله، از بین میروند؟ چگونه خداوند
اجازه میدهد که کودکی مورد تجاوز قرار بگیرد؟ خدای عالم و قادر و خیرخواه مطلق در
این لحظات کجاست؟ این سوالات، آغاز بحث درازدامنی در بحث «مساله شر» هستند که یک
درس مهم دانشگاهی در رشته فلسفه دین نیز هست. اما آیا این بحث، محدود به دینداران
عالم است؟ آیا غیردینداران در معرض شرور اخلاقی و شرور طبیعی نیستند؟ همان طور که
آرش نراقی در اولین جلسه از درسگفتارهای «درآمدی بر مساله شر» بدان اشاره میکند:
«وجود شر در این عالم هم برای خداباوران و هم برای خداناباوران از حیث فلسفی مشکلساز
بوده است. در این جلسه مساله شر عمدتا از منظر یک فرد خداناباور مورد بررسی قرار میگیرد
و برای این منظور خصوصا بر آرای آلبرکامو در مورد امر «پوچ» تاکید می شود... .» در
همین مثال (مساله شر) علم کلام (مشخصا کلام جدید) چگونه ورود پیدا میکند؟ کلام جدید در
این خصوص سعی میکند راههایی را بیابد تا سرمنزلش اثبات عدالت خداوند باشد. یعنی
متکلم به دنبال توجیهات و دلایلی است تا بگوید چرا در هیچیک از مثالهای بالا که
مصداقی از شر هستند، خدشهای بر عدل الهی وارد نمیشود. این وظیفه بر عهده علم کلام است، اما
فلسفه دین، بیشتر در پی بررسی عقلانی گزارههای طرفین نزاع است، گرچه ممکن است نهایتا
به یک طرف این ماجرا گرایش پیدا کند. ضمن آنکه متکلم میتواند از منابع دروندینی
و باورهای مذهبی برای اثبات عدل الهی در برابر منکرین خدا استفاده کند، اما فیلسوف
چنین اجازهای ندارد. بسط یدی که متکلم دارد، فیلسوف ندارد. به عبارتی موضوع در فلسفه
دین وکلام جدید مشترک است، اما نحوه پرداخت به موضوع مشترک، متفاوت است. بگذارید این
تفاوتها را از زبان یکی از بزرگترین فیلسوفان دین قرن بیستم، پل تیلیخ (۱۸۸۶-۱۹۶۵) جمعبندی کنیم:
۱- نخستین تفاوت
این است که متکلم برعکس فیلسوف از موضوع خویش برکنار نیست، بلکه در آن مدخلیت
دارد... رهیافت بنیادی متکلم، تعهد به محتوایی است که مطرح میکند و بیطرفی و کنارهگیری
با ماهیت این محتوا مغایرت دارد.
رهیافت متکلم «وجودی» است.
۲- دومین افتراق
متکلم و فیلسوف، فرق منابع آن دو است. فیلسوف در کل واقعیت مینگرد تا در آن
ساختار واقعیت منحیثالمجموع را کشف کند. ۳- سومین نقطه افتراق بین فلسفه و الهیات،
تفاوت محتوایی آن دو است، حتی وقتی آنها در باب موضوع واحدی سخنی میگویند، در باب
چیز متفاوتی بحث میکنند. به عنوان مثال فیلسوف مانند یک فیزیکدان از علیت صحبت میکند
و یک متکلم آن را به علت اول بازمیگرداند. (الهیات سیستماتیک، جلد اول، صص ۶۰-۵۸؛ برای مطالعه بیشتر شباهتهای فیلسوف و متکلم نیز میتوانید
به همین منبع مراجعه کنید.)