نیویورکر:
برای قهرمانان النا فرانته، زندگی معمای وابستگی و گسستگی است.
«النا فرانته» یکی از شناختهشدهترین نویسندگان ایتالیایی معاصر است. او نویسندهی چند کتاب درخشان، چشمگیر و به طرزی تند و تلخ، صادقانه است. تصور بر این است که النا فرانته اسم واقعی نویسنده نیست. هرچند طی بیست و چند سال گذشته، به سؤالات خبرنگاران به صورت نوشته پاسخ داده و تعدادی از نامههایش نیز جمعآوری و چاپ شده است. از آن پاسخها، میفهمیم که در ناپل بزرگ شده و مدتی را خارج از ایتالیا زندگی کرده و ادبیات کلاسیک خوانده. از نوشته و مصاحبههایش میشود فهمید که مادر است اما حالا متأهل نیست. (طی سالها، غالباً جابهجا شدم، در کل بدون میل خودم و به ضرورت...دیگر وابسته به حرکات و جابهجایی دیگران نیستم، فقط به میل خودم جا به جا می شوم.علاوه بر نوشتن، مطالعه میکنم، ترجمه میکنم و درس میدهم.)
و همین. این که چه شکلی است، اسم واقعیاش چیست، کی به دنیا آمد و این که در حال حاضر چگونه زندگی میکند، همه ناشناخته هستند. در سال ۱۹۹۱، وقتی اولین رمانش «عشق پر دردسر» در حال چاپ شدن بود، برای ناشرش نامهای فرستاد که متن آن مثل داستانش، به طرز خوشایندی قاطع و شدیدا سرراست و رک است. او اصولی را مطرح میکند که از آن زمان تا به حال از آنها منحرف نشده است. این که هیچ کاری برای کتاب «عشق پردردسر» نخواهد کرد زیرا قبلاً به اندازهی کافی انجام داده؛ آن را نوشته است.
در هیچ کنفرانس یا جلسهی نقدی شرکت نمیکند و اگر جایزهای به آن تعلق گیرد هم برای پذیرفتنش نخواهد رفت. «فقط از طریق نوشتاری مصاحبه میکنم، اما ترجیح میدهم که آن هم تا جایی که امکان دارد کوتاه باشد. باور دارم کتابها، وقتی نوشته شدند، نیازی به نویسندهشان ندارند. اگر چیزی برای گفتن داشته باشند، دیر یا زود خوانندهی خود را پیدا میکنند؛ وگرنه، خوانندهای هم پیدا نمیکنند... من کتابهای رازآلود را خیلی دوست دارم، چه قدیمی و چه مدرن، به نظرم جوری معجزهی شبانگاهی هستند، مثل هدایای بفانا۱که هنگام کودکی منتظرش بودم... معجزات واقعی آنهایی هستند که هرگز خالق آنها شناخته نمیشود... به علاوه، آیا واقعیت ندارد که تبلیغات پرهزینه هستند؟ من کم هزینهترین نویسندهی ناشر خواهم بود. حتی با حضورم مزاحم شما نمیشوم.»
بحث کردن با منطقِ چنین گوشه گزینیای بسیار سخت است و کنجکاوی پرتلاش مطبوعات ایتالیایی برای دانستن این که چرا چنین خلوتی را گزیده؟! آیا ماهیت بیوگرافیکی کارش را پنهان میکند؟ آیا کارهایش تقلیدی از کارهای دومنیکو استارنونه۲ است؟ مثل خشم سرکوب شده کسی است که در خودکشیای حضور دارد و نمی تواند کاری کند. احتمالاً فرانته حق دارد وقتی ادعا میکند نویسندهای که پذیرفته در معرض عموم قرار گیرد، «حداقل در تئوری، تمام وجود شخص، با همهی تجربیات و عواطفش، همراه با کتاب، برای فروش عرضه میشود.»
زبانمان ما را لو می دهد: این روزها، شما داستانی را به ناشری میفروشید؛ و فریاد پیروزی سر میدهید در حالی که سی سال پیش، همان ناشر به آسانی آن را قبول میکرد.
به محض این که داستان او را میخوانید، خودداری فرانته از فاش شدن، کاملاً عاقلانه و صیانت نفس به نظر میرسد. داستانهای او به شدت و قویا شخصی هستند و به همین دلیل، به نظر میرسد زنجیرهای کلیدی از اعترافات بیپرده را برابر خوانندگان بری از سوءظن خود قرار میدهد. همهی داستانهای او به وسیلهی آن گلدشتاین۳ یکی از سردبیران نیویورکر ترجمه شده و هر کتاب توسط راوی زن نگاشته شدهاند: استاد دانشگاهی در «دختر گمشده» و نویسندهای در «روزهای رهاشدگی». زنی که داستان جوانی خود را در سری ناپل «دوست باهوش من» روایت میکند، «النا» نام دارد و به نظر میرسد دارای توانایی نوشتن و در واقع نویسنده است. بیش از همپوشانی گهگاه و کاملاً بدیهی با زندگی، موضوعات مطرح شده در داستانهای اولیه او که بارها تکرار میشوند، بنیادی و غالباً به طرزی شوکه کننده بی تزویر بیان شدهاند.
سوءاستفاده از کودکان، طلاق، مادرانگی، خواستن یا نخواستن بچه، ملالت سکس، سرخوردگی جسم، تقلای ناامیدانهی راوی برای حفظ هویت در ازدواجی سنتی به همراه بار سنگین پرورش یک کودک.
ممکن است فرانته هرگز اشارهای به فلسفهی زنانهنویسی هلن سیکسو۴ یا تئوری ادبیات زنانه فرانسه نکرده باشد، اما داستان او نوعی زنانهنویسی واقعی و کارآزموده است:
این داستانها عمیقاً به کار و مادرانگی میپردازند، به تقلا برای فضایی که در آن کار کردن بیرون از فضای مادرانگی امکانپذیر باشد و ضرورتاً به دستیابی به سبک نگارش خودشان میپردازد.
برای وارد کردن این کلمات دشوار روی صفحهی کاغذ، نیازهای فضای خانگی مغلوب شدهاند، درخواستهای گرانقدر کودکان ساکت شدهاند تا «زبانی پیدا کنم که در نهایت زبان واقعی من شده است.»
قبل از این که نویسنده بزرگسال باشد، یک بچه است. قبل از این که خانوادهای تشکیل دهد، یکی را به ارث برده؛ و برای پیدا کردن زبان واقعیاش، باید از تقاضاها و ممنوعیتهای اولین خانواده بگریزد. این یکی از موضوعاتی است که به آخرین سری داستان فرانته «دوست باهوش من» و با کار قبل از آن ربط پیدا میکند. در اولین نگاه، این داستان که در سال ۲۰۱۱ در ایتالیا منتشر شد، به نظر متفاوت از کار اولیه و مشوش او به نظر میرسد. این کتاب، داستانی بلند، فریبنده و اولین کتاب از سری چهارتایی ناپل است که به خوبی جزییات رشد جسمی و روحی و اخلاقی شخصیتهای رمان را نشان میدهد و بسیار محبوب است. راوی آن النا گرکو کودکی و نوجوانیاش را در اواخر دههی ۱۹۵۰ به یاد میآورد. لذتی در این کتاب است که به آسانی در کتابهای قبلی او یافت نمیشود. شهر کودکی النا، مکانی فقیر و خشن است (درست مثل شهر اولین کتاب النا فرانته «عشق پردردسر»). اما محرومیت به جزییات، غنای خاصی داده است. سفری به دریا، دوستی جدید، یک روز کامل گشت و گداز با پدر؛ در جایی از داستان، النا میگوید: «یک روز کامل را با هم گذراندیم، تنها روز کامل در کل زندگیمان، هیچ روز دیگری را به یاد نمیآورم که اینقدر زمان گذرانده باشیم.»، تعطیلاتی کوتاه مدت، فرصت گرفتن کتاب از کتابخانه، تشویقهای معلمی محترم، طرحی از کفشهای زیبا، یک عروسی، قول چاپ شدن مقاله در مجلهای محلی، گفتوگو با پسری که هوشش عمیقتر و آزادتر از شماست - این اتفاقات ظاهراً عادی، در پس زمینهای از فقر، نادیده گرفته شدن، خشونت و تهدید والدین، به طور غیرمنتظرهای برجسته شده و به چشم میآیند، در دنیایی که در آن شخصیتی میتواند به طور غیر عمدی به عنوان کسی که «تقلا میکند به ایتالیایی صحبت کند» توصیف میشود (زیرا غالب مردم درون داستان به زبان محلی ناپل صحبت میکنند.) اگر داستان اولیهی فرانته با صراحتی خشن از آزار خانوادگی السا مورانته میگوید، «دوست باهوش من» ممکن است خواننده را به یاد فیلمهای نئورئالیست دیسکا و ویسکونتی بیندازد یا شاید به یاد داستانهای کوتاه جیوانی ورگا دربارهی فقر سیسیلیها.
النا دوست باهوش خود را در کلاس اول مدرسه ملاقات میکند. هر دو بچه از خانوادههای نسبتاً فقیر میآیند. لیلا چرولو دختر فرناندو چرولوی کفاش است و پدر النا در شهرداری به عنوان نگهبان کار میکند. ابتدا، لیلا، النا را تحت تأثیر قرار میدهد زیرا «دختر بسیار بدی» است. لیلا در زبان و رفتار وحشی، چابک، نترس و شرور است. با هر رفتار خشنی که مواجه میشود، سریعاً پاسخ میدهد. وقتی النا به گروه پسرها سنگ میاندازد، این کار را بدون اعتقاد راسخ میکند ولی لیلا هرکاری را «با عزم مطلق» انجام میدهد. هیچکس نمیتواند واقعاً از آن «دختر وحشتناکِ خیره کننده» فاصله بگیرد و همه از او میترسند.
پسرها از او فاصله میگرفتند زیرا «لاغر مردنی و کثیف بود و همیشه بریدگی یا کبودیای بر بدن داشت، اما زبان تندی هم داشت ... تلخ حرف میزد، پر از ناسزا و نفرین که عاری از هرگونه احساس عشق و محبت بود.»
آوازهی لیلا زمانی بیشتر میشود که کشف میشود، در سه سالگی خواندن را یاد گرفته: صحنهی خارقالعاده ایست، به راستی با برخی صحنههای ورگا مقابله میکند، وقتی معلمِ، مادر لیلا، نونچا چرولو، را به کلاس فرا میخواند و هیجانزده از لیلا میخواهد کلمهای که روی تخته سیاه نوشته شده را بخواند. لیلا کلمه را درست میخواند، اما مادرش، تقریباً با ترس و تردید به معلم نگاه میکند: «در ابتدا، به نظر میرسید معلم درک نمیکرد که چرا اشتیاق خودش در چشمان مادر لیلا انعکاسی ندارد، اما بعد، احتمالاً حدس زد که نونچا قادر به خواندن نیست.»
النا که از جایگاه خود به عنوان زرنگترین شاگرد کلاس لذت برده بود، مجبور است جایگاه برتر لیلای باهوش را بپذیرد که در کلاس هم به همان اندازهی خیابانها تیزهوش است؛ لیلا در تمام امتحانات اول است و میتواند معادلات پیچیدهی ریاضی را در ذهنش انجام دهد. به نظر میرسد سرنوشت دو دختر است که از طریق درس خواندن، از ریشهی خود فرار کنند. در سال پایانی مدرسهی ابتدایی، ذهنشان شدیداً مشغول پول است و دربارهی آن صحبت میکنند، «آنگونه که شخصیتهای داستانها دربارهی جستجوی گنج حرف میزنند.» اما «دوست باهوش من» رمانی است که تک گویی میکند و رشد یک نفر را شاهدیم، نه رمانی خوش آوا که همه در آن رشد کنند؛ خیلی زود متوجه میشویم که لیلا در دنیای خود به دام میافتد و النا، نویسنده، در شمایل دختری تحصیل کرده از آن بیرون میآید و در «دختر گمشده» نیاز خود را برای ترک ناپل خشن و محدود بیان میکند: «مثل قربانی سوختگی که جیغکشان، پوست سوخته را از بدنش میکَند و باور دارد که دارد سوختگی را از خود دور میکند، از آنجا فرار کردم.»
در این داستان زیبا و ظریف از تلاقی و واژگونسازی، تشخیص لحظاتی که تغییرات کنونی روی میدهد، دشوار است. شاید یکی از آنها وقتی روی میدهد که معلم النا، خانم اولیویرو، به او میگوید، باید در امتحان پذیرش مدرسهی متوسطه شرکت کند و این که والدینش باید هزینهی کلاسهای آمادهسازی او را پرداخت کنند. والدین النا، پس از کمی مقاومت، جواب مثبت میدهند؛ والدین لیلا مخالفت میکنند. لیلا به النا میگوید که در هر صورت در امتحان شرکت میکند و هیچکس در حرف او تردید نمیکند: «هرچند در ظاهر شکننده بود، هرگونه محدودیتی در حضور او بیمعنا میشد.» اما عاقبت، لیلا تسلیم میشود و به مدرسهی متوسطه نمیرود. وقتی بعدها، النا به خانم اولیویرو دربارهی لیلا میگوید، معلم از او میپرسد که میداند چه کسانی عوام هستند.
النا میگوید، بله مردم. خانم اولیویرو ادامه میدهد: «و اگر کسی میخواد عوام باقی بمونه، او، بچههاش و نوههاش سزاوار هیچ نیستند. چرولو رو فراموش کن و فکر خودت باش.» این هشدار، بر بقیهی داستان سایه میاندازد مثل غیبگویی در تراژدی کلاسیک.
در صحنهی قدرتمندی در صفحات پایانی داستان، لیلا چرولو که حالا شانزده ساله و در شرف ازدواج با پسر بقال است، تصمیم میگیرد کارت دعوت عروسیاش را شخصاً به خانم اولیویرو بدهد. النا او را همراهی میکند. معلم پیر وانمود میکند دختر باهوشی که هرگز پایش به مدرسهی متوسطه نرسید را نمیشناسد، رو به النا کرده و میگوید: «من چرولو رو میشناسم، اما نمیدونم این دختره کیه.» و در را به روی آنها میبندد. در عروسی لیلا - که شخصیتها به روشنی و با جزییات تشریح میشوند، مهمانان وقتی متوجه میشوند که «شرابِ روی همهی میزها دارای کیفیت یکسان نیست» بیقرار میشوند - النا به همراهِ متواضع خود نگاه کرده و سؤال معلم را به یاد میآورد: «در آن لحظه، میدانستم عوام چه کسانی هستند، خیلی واضحتر از چند سال پیش که او ازم پرسیده بود. عوام ما بودیم. عوام، آن دعوا برای غذا و شراب بود، درگیری برای این از چه کسی باید اول و بهتر پذیرایی شود، آن زمین کثیفی بود که پیشخدمتها روی آن لیز میخوردند، آنهایی که مرتباً با حرفهای رکیک به سلامتی عروس و داماد مینوشیدند. عوام مادر من بود که زیاد نوشیده و حالا به شانهی پدرم تکیه داده بود، در حالی که پدرم، جدی میخندید و دهانش از شنیدن کنایههای جنسی تاجر آهن بازمانده بود. همهی آنها میخندیدند، حتی لیلا با حالت کسی که نقشی دارد و تا انتها آن را بازی میکند.»
اینجا، جایی است که «دوست باهوش من» تمام میشود، با النا که افق را و لیلا را تماشا میکند. یک دختر با ورای کتاب روبروست؛ دیگری در صفحات آن به دام افتاده. النا گرگو، مثل زنانی که کتابهای دیگر فرانته را روایت میکنند، نجات یافته است؛ مثل آنها، او مجبور بوده که از میان وابستگیها و گسستگیها، خود را بیرون کشیده و نجات دهد. او احساس گناهِ نجات یافتهای را با خود دارد، گویی امکانات و داراییهایش را از گنج لیلا ربوده است. کنایهی نهایی در عنوان کتاب مستتر است، بزرگترین واژگونسازی، تغییر پرسپکتیوی که تمام داستان را تحت تأثیر قرار میدهد.
قبل از عروسی، وقتی النا به لیلا کمک میکند که لباس بپوشد، دو دختر به مدت کوتاهی دربارهی ادامهی تحصیل النا صحبت میکنند. لیلا به النا میگوید که باید به تحصیلش ادامه دهد؛ اگر لازم باشد، او هزینهاش را میپردازد (او به زودی زن متأهل و پولداری خواهد شد.) النا با خندهی متکی به خود و عصبی میگوید: « ممنونم، اما در نقطهی خاصی مدرسه تموم میشه.» لیلا با حرارت پاسخ میدهد: «نه برای تو، تو دوست باهوش منی، تو باید بهترین باشی، بهتر از همهی پسرها و دخترها.»
1. BeFana - در افسانه ایتالیایی - زن پیری است که مانند سانتاکلوز، هدایایی را برای بچهها میبرد.
2. Domenico Starnone، نویسنده، فیلمنامهنویس و روزنامهنگار ایتالیایی ساکن ناپل.
3. Ann Goldstein
4. Helen Sixous