شهروند: تاکنون درباره تأثیر ادبیات کهن بر نویسندگان هر دورهای بسیار سخن گفته شده است و این نکته چیزی نیست که نیاز به اصرار و ابرام داشته باشد. نویسنده خوب، نویسنده امتحان پس داده قدر را اگر بکاوی قطع به یقین رد و طعمی از ادبیات دوران گذشته را در آثارش خواهی یافت. حالا این عطر و رنگ میتواند در انتخاب واژگان یا جنبهای از وجوه رونمای کار موثر افتاده باشد و نیز میتواند موثر بر جهانبینی نویسنده باشد که البته ردیابی و ردگیری این دشوارتر است... از بزرگان و قدرقدرتان نویسندگی امروز، یکیشان اورهان پاموک است. نویسنده رمانهایی چون برف، نام من سرخ و زنی با موهای قرمز که درسال ۲۰۰۶ نوبل ادبیات را برده و میدانیم و میدانید که این افتخار را به هر نویسندهای نمیدهند. او که یکی از، ازجمله انگشتشمار چهرههایی است که بارها به خاطر صحبتکردن درباره آزادی بیان از سوی دولت ترکیه مورد انتقاد قرار گرفته و حتی پایش به دادگاه باز شده است؛ در اغلب آثارش به موضوعاتی چون تاریخ ترکیه، فاصله بین جامعه شهری و روستایی و روابط بین نسلها پرداخته و نکته در این است که این پرداخت، نه به صورت ژورنالیستی و گزارشی که عمیق و درونی است و در این بین نمیتوان نقش ادبیات کهن را در این دروننگری و عمق نادیده گرفت که البته خود اورهان پاموک هم منکر این قضیه نیست و بارها و بارها در گفتوگوهای متعددی که با رسانهها و مطبوعات داشته، از تأثیر آثار کلاسیک بر رمانهای خود سخن به میان آورده است. این نویسنده اخیرا به بهانه صحبت از یکی از رمانهایش نقبی هم زد به بحثهایی درباره شاهنامه فردوسی و شاه ادیپ و از تأثیر این دو اثر کلاسیک بر رمان زنی با موهای قرمز صحبت کرد. زنی با موهای قرمز داستان یک چاهکن و شاگردش در شهری خارج از استانبول را روایت میکند که روابطشان به هم میخورد...
در مصاحبهای گفته بودید روزی ۱۰ ساعت کار میکنید. آیا این درست است؟
قطعا درست است. دلیل این پرکاری هم این است که من از
کارم لذت میبرم. درواقع من به داستاننویسی مثل کار نگاه نمیکنم، بلکه این کار
مرا مثل پسربچهای میکند که تمام وقت دارد با اسباببازیهایش بازی میکند.
این حس فقط زمان نوشتن رمان با شما هست یا موقع نوشتن
آثار غیرداستانی نیز این حس را دارید؟
طبیعی است که وقتی دارم داستان مینویسم و ذهنم مشغول
ابداع ایدههاست و داستانپردازی؛ حس بازی کودکی را داشته باشم، نه زمانی که به
واقعیت چسبیدهام و دارم مثلا مقالهای مینویسم. نه؛ زمان نوشتن آثار غیرداستانی انگار
دارم کار میکنم و این کار سخت و دشوار هم هست...
این حس کار دشوار و نفسگیر که میگویید از چه جنسی است؟
می توانم بگویم بیشتر حس ژورنالیستی دارد. بههرحال در
دوران گذشته این حس را بارها و بارها تجربه کردهام دیگر. اما حالا در این سن، سعی
میکنم فقط چیزهایی بنویسم که دوست دارم و این نوشتهها برایم همیشه حس بازی،
ابداع و سرگرمی دارد. من مسلما یک نویسنده خوشبختم که جوری که دوست دارم کار میکنم.
حالا که ۱۰رمان در کارنامهتان دارید بهترین شخص برای پاسخ به این پرسش هستید
که آیا روند و فرآیند نوشتن دهمین رمان با روند و فرآیندی که زمان نوشتن نخستین
رمانتان طی کردید، شبیه است یا نه؟
زمانی که ۴۰سال پیش نوشتن را شروع کردم، بیشتر حسی قهرمانانه با چشماندازهایی
وسیع داشتم و شاید کمی تجربیتر کار میکردم. اما اینبار، میخواستم رمانی کوتاه
بنویسم که متافیزیک و فلسفه در خود داشته باشد. تقریبا میخواستم
داستانی واقعگرایانه درباره یک اوستای چاهکن و شاگردش تعریف کنم. در حقیقت این
بار همه چیز انتخابیتر و آگاهانهتر بود.
برای اینکه خوانندگان چشماندازی از نوع انتخاب سوژه
شما به دست آورند، میتوانید بگویید که با چه روندی موضوع این کتاب را انتخاب
کردید؟
این آدمها را تابستان سال ۱۹۸۸ در کنار محلی که زندگی میکردم،
دیدم. آن موقع هم در یک جزیره بودم و داشتم کتابی مینوشتم. آنها آخرین نسل از چاهکنهای
سنتی هستند و هنوز هم در حاشیه استانبول کار میکنند. چون آب دولتی به اندازه کافی
وجود ندارد، بهویژه در دهههای ۷۰
و ۸۰ هر کس چاهی میکَند و آب مورد نیازش
را در باغ خودش پیدا میکرد. وقتی استاد چاهکن پیر و شاگرد نوجوانش را میدیدم،
رابطه پدر و پسری بینشان را شاهد بودم. استاد پیر
همزمان که سر پسرک داد میزد و به او درس میداد، با مهربانی از او مراقبت میکرد
و به او اهمیت میداد. هر شب وقتی به پایین شهر میرفتم، این منظره را میدیدم.
رابطه آنها من را تکان داد، شاید چون توسط پدری بزرگ شدم که خیلی دوروبرم نبود و
هرگز سعی نمیکرد من را کنترل کند. درواقع پدرم زیاد از من چیزی نمیدانست.
آیا پدرتان هرگز داستانهای شما را خوانده بودند؟
بله، او خیلی هم از من حمایت میکرد. درواقع من سخنرانی
جایزه نوبلم را درباره چمدان پدرم نوشتم. درباره او باید بگویم که دلش میخواست
شاعر شود. شعر هم مینوشت، اما موفق نشد. شاید هم بهتر است بگویم که هیچ گاه دنبال موفقیت
نرفت. پیش از مرگش، مجموعهای از نوشتههایش را به من داد و من مقالهای دربارهشان
نوشتم؛ یک مقاله شاعرانه. رابطه خوبی با هم داشتیم، اما این مانع این نمیشود که
بگویم در سالهای کودکی او را زیاد دوروبرم نمیدیدم.
میتوانید به یاد آورید که وقتی نخستین داستانتان را میخواند،
چه حسی داشتید؟
پدرم مرد خیلی مهربانی بود. یک مرد خیلی محترم. وقتی
کتاب را خواند از اینکه از من انتقاد نکرد، حقیقتش شوکه شدم. با من و برادرانم
مثل نابغهها رفتار میکرد و رابطه من و پدرم بود که لحن کتاب زنی با موهای قرمز
را تعیین کرد. علاوه بر اینکه رمان زنی با موهای قرمز ریشههای احساسی و شخصی دارد،
شباهتهایی داستانی با شاه اُدیپ سوفوکل دارد که درباره کشتهشدن پدر توسط پسر
نوشته شد و همینطور با شاهنامه قصه حماسی فردوسی شاعر پارسی هم ارتباط دارد.
شاهنامه داستان رستم و سهراب، نقطه مقابل ادیپ است، چون این بار پسر است که به دست
پدر کشته میشود. داستان یک پسرکشی است. این متون معیار تمدنهای غربی و اسلامی
هستند.
پس ادبیات گذشتگان جزو علایقتان است...
میدانید من هر سال، یک ترم در دانشگاه کلمبیا تدریس میکنم
و بالای کتابخانه باتلر این دانشگاه با حروف بزرگ نام سوفوکل، ارسطو، افلاطون و شکسپیر
دیده میشود. کلمبیا در تدریس کلاسیکها خوب کار میکند. از خودم پرسیدم: پس آثار
کلاسیک و شرقی چه میشود؟ چیزی برای مقایسه با شاه ادیپ چه؟ ما تمایل داریم ادیپ
را با فردپرستی پیوند دهیم، چون او پدرش را میکشد و آنها هنوز به او احترام میگذارند.
ما تمایل داریم رستم را، پدری که پسرش را میکشد، به تمرکز قدرت و استبداد وابسته
بدانیم. چرا؟ چون تمام متن شاهنامه فردوسی حول محور توجیهکردن پدری است که پسرش
را به قتل میرساند. ما به ادیپ احترام میگذاریم و رنج او را با مهربانی درک میکنیم.
وقتی او را میفهمیم، به تخطی او هم احترام میگذاریم. من میخواستم درباره این چیزها
بنویسم؛ پدرها، پسرها، فقدان پدرها، تنهایی پسرها.
آیا این گفته منتقدان را میپذیرید که کارهایتان پلی
بین غرب و شرق هستند؟
به هیچ وجه دلم نمیخواهد درباره این مسأله خودآگاهانه
فکر کنم، چون حقیقتش این چیزها نه دست من بوده و عامدانه به آنها فکر کردهام و نه
اینکه بعدتر رواجشان را پروبال دادهام. چنین موضوعی در میانه دهه ۱۹۹۰ و بهخصوص اوایل ۲۰۰۰، زمانی که فرآیند ترجمه کتابهایم به
زبانهای بینالمللی شروع شد، اتفاق افتاد؛ همه من را پلی بین شرق و غرب خطاب میکردند؛
این را دوست نداشتم.
چرا؟
چون من کتاب نمینویسم تا کشورم را برای دیگران شرح دهم،
برای دلایل عمیقتری مینویسم. البته شاید خودم را به سادهلوحی زدهام. البته
شبیه همین چیزها را درباره نویسنده استانبولبودنم شنیدم. بله، مسلما من درباره استانبول
مینویسم. تمام عمرم را در استانبول زندگی کردهام. من ۶۵ سالهام و حدود ۶۵سال در این شهر بودهام. اینکه داستانهایم
درباره استانبول هستند، اجتنابناپذیر است. اما این یک برنامه خودتحمیل نبوده است
که بگویم: اجازه دهید من نویسنده استانبول باشم.
اما بههرحال دلیلی هست که تمام داستانهایتان در این
شهر و محلههایش میگذرند دیگر. چیزی مثل عشق...
من درباره مردمی مینویسم که میشناسمشان. مثل هر نویسنده
دیگری.