ایران: رمان (Home
going) نوشته یا جیسی نویسنده امریکایی است که تحت عنوان
«خانهروان» به قلم محمد حکمت از سوی نشر نون منتشر شد، از طرفی همین رمان را شیرین ملک
فاضلی به نام «بازگشت به خانه» به فارسی برگرداند و انتشارات کتابسرای تندیس منتشر
کرد. یا جیسی، نویسنده این رمان روایتی جذاب و تأملبرانگیز از زندگی دو خواهر
ناتنی بهدست میدهد که در روستاهای کشور غنا متولد شدهاند. دو خواهر بهنامهای
افیا و اسی. افیا با یک مرد انگلیسی درجه دار متمول ازدواج میکند و زندگی باشکوه
در قصری مجلل بهنام قلعه کیپکوست دارد. اما خواهر او، اسی، سالها در
زیرزمینهای تاریک همین قلعه زندانی بوده و به همراه هزاران نفر در بازار برده
فروشان فروخته و به امریکا برده میشود. بخشی از داستان این رمان به سرگذشت
نوادگان افیا در طول سالها خشونت و جنگ در غنا اختصاص دارد، بخش دیگر اما به
زندگی اسی و فرزندانش در امریکا میپردازد. نویسنده با پرداختی حساب شده و
تأثیرگذار از زندگی یک خانواده در کشوری مستعمره و جنگ زده، با رویکردی به تاریخ
را نشان میدهد، خشونت و بردگی و اسارت چگونه در ذهن و ضمیر چند نسل از یک ملت ثبت
و ضبط میشود. رمان مذکور جایزه پن/ همینگوی سال ۲۰۱۷ را نصیب نویسندهاش کرد و در فهرست
رمانهای پرفروش نیویورک تایمز قرار گرفت. نشریه گاردین گفتوگویی با این نویسنده
موفق انجام داده که ترجمه آن را میخوانید.
چرا این شیوه را برای داستان خود انتخاب کردید؟
نوشتن خانه روان را در سال ۲۰۰۹ شروع کردم، بعد از دیدن قلعه کیپکوست
در غنا [همان جایی که بردهها را زندانی میکردند].
راهنمای تور به ما گفت که سربازان انگلیسی که توی قلعه زندگی و کار میکردند اغلب
با زنان محلی ازدواج میکردند که البته من این را نمیدانستم. دلم میخواست دو زن
را در کنار یکدیگر قرار بدهم، یک زن همسر درجهدار در کنار یک زن برده. فکر میکردم
رمان من ساختاری سنتی خواهد داشت یعنی در زمان حال اتفاق خواهد افتاد ولی گریزهایی
به قرن هجدهم خواهد داشت. هرچه بیشتر روی آن کار کردم بیشتر علاقهمند شدم که
بتوانم گذر زمان را ببینم و همینطور بردهداری، استعمار و اثرات آن را - دلم میخواست
چیزی را ببینم که اینها را به هم پیوند میدهد.
چه حسی داشتید وقتی سیاهچالها را دیدید؟
حالم را خیلی بد کرد. خشم عظیمی در درونم حس میکردم.
سیاهچالها هنوز بعد از صدها سال بو میدادند. چرک و کثافت روی دیوارها بود و فقط
یک سوراخ کوچک هوا، آن بالا وجود داشت. در را که میبستند هیچ نوری نبود. صدها نفر
را آنجا به نوبت سهماه نگه میداشتند تا بعد آنها را بفرستند به کجا، خدا میداند. وحشتی که لابد
این آدمها حس میکردهاند،اینکه نمیدانستهاند چه بلایی قرار است سرشان بیاید.
نمیتوانید این وحشت را تصور کنید بدون آن که بتوانید آن را تجسم کنید.
موضوع بردهداری منجر به خلق آثار برجستهای شده از رمان
دلبند اثر تونی موریسون گرفته تا فیلم ۱۲ سال بردگی اثر استیو مککوئین...
و البته فقط همین امسال را هم نگاه کنید که در
امریکا کتاب راهآهن زیرزمینی اثر کالسون وایتهد و موهبت اثر ناتاشیا دئون چاپ شدهاند.
بردهداری چیزی است که هنوز برای ما تمام نشده و در ذهن مردم است و همچنان روی ما
اثر دارد.
خانهروان پرسشهای جالبی درباره هویت مطرح میکند،
هویت خود شما چطور تحت تأثیر مکان، شرایط و ژنها قرار گرفته است؟
مکان واقعه خیلی روی من اثر گذاشته. من در غنا به
دنیا آمدم، در امریکا بزرگ شدم، در اوهایو، ایلینوی، تنسی و آلاباما زندگی کردم
و در دانشگاههای استنفورد و آیوا زبان انگلیسی و نویسندگی خلاقه خواندم.
خیلی آدمها در امریکا یک جا به دنیا میآیند و جای دیگر ریشه میدوانند. در
انتخابات اخیر جالب بود که آدم میبیند چقدر جاهای مختلف امریکا متفاوت هستند و
چطور روی جهانبینی مردم اثر میگذارند. دیدن این قضیه و اینکه خودم خیلی از یک جا بهجای
دیگر رفتهام، روی من تأثیر زیادی گذاشته است.
شرایط چی و چطور؟
پدر من استاد تاریخ ادبیات آفریقایی به زبان فرانسوی است
و مادرم پرستار است. اگر پدر و مادرم تصمیم نگرفته بودند به امریکا مهاجرت کنند،
زندگی من کاملاً جور دیگری از آب درمیآمد. چیزی که خودم در کودکی زیاد با آن
برخورد میکردم این بود که وقتی کسی خطاب به من میگفت، «سیاه» یا «آفریقایی-امریکایی»
هستی، یک جور هویت فرهنگی خاص را القا میکرد که با هویت من بهعنوان یک
مهاجر متفاوت بود. برای من مشکل بود که حس کنم سیاهپوست هستم، یعنی به صورت درست
آن. بزرگتر که شدم بیشتر به این نتیجه رسیدم که اصولاً صورت درستی وجود ندارد و
در واقع هر کاری میکنم و هرچه هستم میتواند سیاه باشد. خیلی طول کشید تا متوجه
این موضوع شدم... به نظرم لغت «سیاه» به نوعی همه چیز را تعمیم میدهد.
و ژنها چطور؟
تأثیر ژنها روی ما بیشتر از آن است که فکر میکنیم. آیا
وحشت و هراس میتواند در دنیای درون ما ثبت شده باشد؟ به نظر من وحشت را میتوان
به ارث برد.
آیا درد و رنج سیاهپوستان با دگرگونی نسلها تغییر میکند؟
رنج،
هم تغییر میکند و هم نه. در امریکا، بدترین رنجها هیچوقت
از بین نرفت فقط شکل جدیدی به خود میگرفت. این چیزی بود که در کتاب سعی کردم رد
آن را دنبال کنم - رد وحشت و هراس به شکل جدیدی بازآفرینی میشود. تاریخ امریکا از
ابتدای کار با کشف شیوههای جدید سرکوب و مهار سیاهپوستان همراه بوده است. در این دوران
گذار پس از انتخابات گذشته، تا وقتی که ترامپ رئیسجمهوری را به عهده بگیرد، همه
پیش خود فکر میکردیم چه جهنم تازهای ممکن است برایمان طرحریزی شود.
مذهبی هستی؟
من خودم را مذهبی نمیدانم ولی در جنوب امریکا بهصورت
یک مسیحی اونجلیکال (راست دینی انجیلی) بزرگ شدم. ولی پدرم همیشه درگوشی میگفت:
«اگر انگلیسیها به غنا نیامده بودند معلوم نبود ما امروز اینجا توی کلیسا مینشستیم
یا نه.» برای همین مذهب برای من تا وقتی بزرگ میشدم همیشه با استعمار درآمیخته
بود.
آیا دچار «حس گناه بازمانده بودن» هستی؟
ایوا دیوورنی کارگردان سیاهپوست پیراهنی میپوشد که روی
آن نوشته: «من بزرگترین و دستنیافتنیترین رؤیای اجدادم هستم.» برای همین آن
احساس هم وجود دارد. چند صدهزار سیاهپوست باید در این مملکت جان خودشان را از دست میدادند
تا ایوا دیوورنی بتواند در آن صندلی کارگردانی بنشیند؟
آیا کسی در خانوادهات هست که قصهگوی خوبی باشد؟
خیلیها !
اول از همه پدر و مادرم که در میهمانیها همیشه قصههای پرشاخ
و برگ میگفتند که یک جور شیوه کلی برقراری ارتباط بین اهالی آفریقای غربی است که عاشق
روایتهای کلان و زبانزد همه هستند. من آدم خجالتیای هستم. بیشتر ترجیح میدهم
بنویسم تا اینکه حرف بزنم. هرچه بهخودم و به حقیقت نزدیکتر میشوم بیشتر احساس
معذب بودن میکنم.
در کتاب یک معلم تاریخ توصیه میکند که دانشآموزان
حواسشان به صداهای خاموش هم باشد. آیا خودتان هم همین کار را دارید میکنید؟
یکی از اهداف اصلی خانهروان این است که به صداها قدرت
پژواک ببخشد.
آیا وقتی به غنا برگشتید در آنجا احساس تعلق میکردید؟
حس دوگانهایاست. احساس تعلق داری و نداری. یادم میآید
مأمور کنترل گذرنامه در غنا اسمم را درست خواند و این بهنظرم بزرگترین و گرمترین
خوشامد گویی بود. ولی در عین حال، من زبان بومی را میفهمم ولی به آن زبان صحبت
نمیکنم. برای همین لزوماً چیزی بین من و کشورم هست که نمیگذارد کاملاً کشور من
باشد.
و این چه حسی در درون شما ایجاد میکند؟
سؤال سختی است. خانه برای من حالا اوکلند است، در
کالیفرنیا ولی باز هم بهنظرم سالهاست که فهمیدهام خانه برای من هیچوقت
نمیتواند واقعاً یک جا باشد. خانه همان چیزی است که در درونت با خودت حمل میکنی
مثل شخصیتهای این رمان. بخصوص شخصیتهای آفریقایی-امریکایی که پای آنها را از خانه
اصلیشان بریدهاند اما با این حال پیوندی ذاتی با آن سرزمین دارند. خانه همین نور
کوچکی است که هرجا میروی با خود میبری.