نشست هفتگی شهر کتاب در روز سهشنبه ۵ تیر با عنوان «چگونه جهان کوانتومی تئاتر معاصر را دگرگون کرد؟» برگزار شد. آناهیت کزازی، دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه ساسکس انگلستان، به بیان چگونگی شکلگیری پارادایمی نو در نتیجهی شکلگیری فیزیک کوانتوم پرداخت و نمونههایی از نمایشنامههای انگلیسی ـ امریکایی معاصر بازتابدهندهی این برداشت نو از واقعیت را تحلیل کرد.
آناهیت کزازی با توضیح اینکه شکلگیری فیزیک کوانتوم در اوایل قرن بیستم، منجر به ایجاد برداشتی ویژه از واقعیت شد که به گفتهی کهن در قرن و بیست و یکم به یک پارادایم و برسامانهی بزرگ تبدیل شد، تمرکز بحث خود را بر بیان چگونگی تبدیل فیزیک کوانتوم به این برسامانه و شیوهی پاسخگویی نمایشنامهنویسان معاصر به واقعیت کوانتومی عنوان کرد و اظهار داشت: در سدههای مختلف برسامانهی علمیای که در قالب آن کارکرد طبیعت بحث و بررسی میشده است، همواره برداشتی نوین از واقعیت را به تفکر خلاقانهی تئاتر به شکلی تزریق کرده است. برای نمونه در تئاتر ارسطویی بهویژه در شکل تراژدی، اساس کار بر تئوری فیزیک ارسطویی استوار است که در آن هر چیزی در جهان از دو عنصر حرکت و سکون تشکیل شده است. ارسطو بر این باور بود که همهی جهان از چهار عنصر آب، باد، خاک و آتش تشکیل شده است. این عناصر بهواسطهی سرشتشان جایگاهی در طبیعت دارند و هدفشان حرکت برای رسیدن به آن جایگاه است. از اینرو، در تراژدی ارسطویی، شخصیتهای تراژیک در ابتدای داستان در حال سکون قرار دارند، سپس نیرویی از خارج وارد میشود و این شخصیتها را به حرکت در میآورد و از جایگاهشان دور میکند.
او با بیان اینکه در قرن هفدهم و هجدهم با روایی یافتن فیزیک نیوتونی دیدگاه ارسطویی به تکامل رسید که در آن جهان قطعی، پیوسته، عینی و بیطرفانه است، اظهار داشت: در فیزیک نیوتونی جهان هستی، براساس مجموعهای از قوانین خطاناپذیر اداره میشد. این دستگاه پدیدهای بسیار جبری و علّی به شمار میرفت. اندیشهی فلسفی پشت این باور علمی، فاصلهگذاری میان من دکارتی و جهان خارجی بود. براساس دیدگاه نیوتونی جهان خارج، خارج از ذهن تماشاگر یا مشاهدهگر است و همین باعث میشود که امکان خوانش بیطرفانه از جهان فیزیکی وجود داشته باشد. در این دوره رسیدن به بررسی عینی نقطهی غایی تمام علوم بهشمار میرفت. تئاتر رئالیستی و ناتورالیستی به این دیدگاه نزدیک است. نمایشنامهنویس در داستان رئالیستی به سطح بینندهی مطلقی تقلیل مییابد که بیطرفانه به قضاوت نشسته است.
او سپس بیان کرد خوانش کوانتومی سبب دگرگونیهایی در حوزه اندیشه و ادراک واقعیت شد که در آن نویسندگان با حقیقتی روبهرو بودند که براساس آن جهان در کنه خودش دیگر تحت لوای قطعیت، پیوستگی، عینیت و بیطرفی قرار نداشت، بلکه پدیدهای غیرقطعی، ناپیوسته، ذهنی و فردی شده بود. سپس سه آزمایش کوانتومی تاریخساز «دو شکاف»، «تأثیر بیننده»، «عدمقطعیت ورنر ـ هایزنبرگ» را توضیح داد که در آنها بهترتیب ویژگی دوگانهی موجی ـ ذرهای الکترون، تأثیر مشاهدهگر بر بروز ویژگی موجی یا ذرهای الکترون، ناممکن بودن اندازهگیری همزمان شتاب و سرعت الکترون مشخص شد و اظهار داشت: براساس نظریهی دوگانگی موجی ـ ذرهای این باور بهوجود آمد که در کنه جهان هستی، خاصیتی دوگانه وجود دارد؛ یعنی همهی وجود هستی از جمع اضداد تشکیل شده است. دو نیروی متضاد بایستی با هم یکی شوند تا بتوانند هویت، شخصیت، آن مفهوم (الکترون) را شکل دهند. از آنجاکه همهی جهان از الکترون تشکیل شده است، پس در کنه جهان هستی این دوگانگی متضاد و تکمیلی وجود دارد. براساس این نظریه، تصمیم مشاهدهگر دانشمند دربارهی اینکه کدام جنبه از طبیعت را توصیف کند، مجموعهای از امکانها را فراهم میکند. وقتی دانشمند که در دورههای گذشته سمبل بیطرفی و منفعلی بوده است، حالا به یک بازیگر در ترابازی بین طبیعت و انسان تبدیل میشود، ارتباط ذهنی انسان با جهان طبیعت را نیز به نوبهی خودش دستخوش تغییر میکند. این افزودهشدن عنصر فردزدگی یا سابجکتیویتی به عمل مشاهده، تلاش دانشمندان برای درک دقیق و قطعی جهان طبیعت را قبل از مشاهده، حین مشاهده و پس از مشاهده، همیشه، محکوم به شکست میکند. به عبارت دیگر، حرف زدن و حتی فکر کردن دربارهی جهان هستی، پیش از اینکه عمل مشاهده انجام گیرد، بیمعنی است. حقیقت و واقعیت در همان زمانی شکل میگیرد که عمل مشاهده اتفاق میافتد.
وی افزود: در این مدل جدید از واقعیت تئاتر دیگر یک آیینهی تمامقد در برابر طبیعت نبود که در آن هر چه میتوانستیم با چشم غیرمسلح ببینیم نمود پیدا میکرد، بلکه بازتابی بود که ما از درک جهان ریزاتم پیدا کرده بودیم. این نمایشنامهنویسان قانون علتومعلولی نیوتون، بیطرفی و قطعیت را رد میکردند و بهجای آن پیرنگی را در آثارشان پیاده میکردند که غیرخطی بود و قانون علیومعلولی بر آن حکمفرما نبود. در کنه محتوای موضوعی مفهوم متضاد و متناقضی نهفته بود که مجموعهای از واقعیتهای به یک اندازه قابلاستناد و اندازهگیری را ارائه میداد و در نهایت در دل خودش یک عدم دسترسی به واقعیت را پنهان داشت.
وی با بیان اینکه نگریستن به نمایشنامههای معاصر از دریچهی فیزیک کوانتوم دوگانگیای تکمیلی و متضادی را در دل آنها آشکار میکند، اظهار داشت: در این گونه، نمایشنامهنویس جهانِ نمایشنامه یا عمل نمایشنامهنویسی را بهشکل مجموعهای از ذرات در نظر میگیرد که در آنها دو عنصر اصلی درکارند که تضادها یا تفاوتهایشان آنها را در حالت تکمیلی قرار میدهد. نمایشنامهنویس دو موضوع ضروری برای حفظ محتوای نمایشنامه را در دل کلیت نمایشنامه میگنجاند که در عین تضاد، تکمیلکنندهی یکدیگرند. این از آنجایی اهمیت پیدا میکند که کلیت این متضادها به درک ما از نمایشنامه کمک میکند.
کزازی سپس سه نمایشنامهی کپنهاک، فن شاعری و آزمایش روی حباب هوا را از این منظر مرور کرد. او در بخشهایی از سخنان خود اظهار داشت: تنش اصلی نمایشنامهی کپنهاک، ملاقاتی است که در تاریخ علم ناآشکار است. در سال ۱۹۴۱ هایزنبرگ به دانمارک میرود که در آن دوره تحت استیلای آلمان نازی قرار داشت و ملاقاتی با بور صورت میگیرد. بعد از آن امریکا به بمب اتم دست پیدا میکند، هایزنبرگ تبعید میشود و آلمان در جنگ شکست میخورد و متعاقباً هیروشیما و ناکازاکی بمباران میشوند. در این نمایشنامه بور به همراه همسرش و هایزنبرگ در جهان دیگر دور هم جمع میشوند و هر کدام میکوشند وقایع آن شب را به یاد آورند. اما حافظه یاریشان نمیکند. روایتهای مختلفی ارائه میکنند، اما حتی دربارهی زمان و مکان واقعه اتفاق نظر ندارند و به نتیجهی مشخصی نمیرسند. برخی از روایتها این نتیجه را القا میکنند که هایزنبرگ برای برآورد میزان پیشرفت امریکاییها در تولید بمب اتم و برطرفکردن مشکلات علمی خود در تولید بمب اتم برای آلمان نازی به دیدار بور رفته بوده است. روایتهای دیگر، برداشتی متضاد، مبنی بر سفر هایزنبرگ بهنیت راضیکردن بور به دست برداشتن همزمان از همکاری در ساخت بمب با امریکا و آلمان است. بدینترتیب، مایکل فرین شخصیت دوگانهای از هایزنبرگ ارائه میکند که دو جنبهی متضاد آن به شکلی با هم ترکیب میشوند و شخصیت و هویت هایزنبرگ را در این داستان شکل میدهند.
او ادامه داد: نمایشنامهی فن شاعری دربارهی زنی به نام ویویان برینگ است که متخصص شعر متافیزیک و جان دان است. برینگ در تمام زندگی خود، بهدنبال گسترش چهرهی خود بهمنزلهی فردی آکادمیک بوده است و رابطهاش با انسانها و جهان عاطفی انسانی را ازدستداده و به سنگ بدل شده است. ابتلای او به سرطان پیشرفته مسیر داستان را تغییر میدهد. در اینجا، سرطان از سویی بهعنوان پدیدهای منفی نمود پیدا میکند که سرچشمهی تمام ناراحتیها و رنجهاست. از دیگر سو، ویویان بهواسطهی این درد و رنجها از پوستهی رباتوار خودش بیرون میآید و میتواند با انسانهای اطرافش رابطهای عاطفی برقرار کند. همچنین، دوگانگی در نمایشنامهی آزمایش روی حباب هوا وجود داشته و در رویکرد نسبت به آزمایش علمی است. اینکه آیا آزمودن و کشتن موجودات زنده برای کمک به آیندگان عملی اخلاقی است یا غیراخلاقی. آمسترانگ آناتومیستی است که بهناچار برای مطالعه اجساد را از گورستان میدزدد. او خدمتکار چهارده سالهاش را برای بررسی مشکل استخوانی جالبی که داشته به قتل میرساند و سرانجام، او به نتایجی نجاتبخش دست مییابد، اما فنویک مخالف و معتقد است علم بدون قلبی گرم علم نیست. در حالیکه آرمسترانگ معتقد است که علم سراسر قلبی سرد است. این دو مرتب در تقابل با هم قرار دارند.
کزازی در پایان سخنان خود تصریح کرد: بهطورکلی میتوان گفت فیزیک و ادبیات هر دو تلاش ما انسانها برای درک و شناخت جهان و محیط پیرامونمان و درک جایگاهمان در جهان است. به همین دلیل، باور دارم میتوان برسامانههای علمی را بهعنوان چارچوب نظری برای بررسی جنبههای مختلف زندگی انسان و اندیشهی بشری ازجمله تئاتر به کار برد. این نه تنها ممکن، بلکه لازم است و در سالهای اخیر دانشمندان روی این مسئله کار میکنند. شاید برخی بر این باور باشند که با وجود بزرگی یا شگرفی نتایج کوانتومی امکان این وجود ندارد که بتوانیم بیواسطه و مستقیم تأثیر آن را بر ادبیات بررسی کنیم، چرا که نویسندگان عموماً کتابهای فیزیک را نمیخوانند و آن فرمولهای ریاضی کوانتومی را نمیدانند. اما واقعیت این است که ما و فیزیک کوانتوم و ادبیات در یک سیاره هستیم. همهی ما تحت تأثیر محیط پیرامونمان قرار میگیریم و علم فیزیک تنها ابزار شناخت طبیعتی است که بخشی از آن هستیم. پس تصویری که علم فیزیک از جهان واقعی به ما میدهد، در واقع برداشت ما از واقعیت است و خواهینخواهی دیدگاه ما را دستخوش تغییر میکند