مهر: این از حکمتهای باستانی است که ارزش بسیاری از چیزها در کمیابی آنها است و اگر در و گوهر هم مانند کلوخ در اطراف و اکناف شهرها پیدا میشد، دیگر نه در و گوهر که چیزی بود در ردیف همان کلوخ که صد از آن هم اگر داشته باشی، دیناری به خاطر آن به تو نخواهند بخشید. همین حکمت را سعدی به بهترین وجهی در باب هشتم گلستان آورده است که «گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت سنگ و لعل یکسانی بودی» و همانجا میگوید «اگر شبها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی» که امروز خود ضرب المثلی شده است که همه آن را به کار میبرند.
این حکمت حتی در سالیان اخیر پشتوانه علمی هم پیدا کرده است و علمای علم اقتصاد از مفهومِ «کالای جایگاهی» یا positional good صحبت میکنند و می گویند ارزش برخی از چیزها به این است که فراوان و همه گیر نباشد و برای همین هم بسیاری از متمولان حاضرند بهایی گزاف برای کالایی پرداخت کنند، تنها به این دلیل که «تک» باشد و به قول امروزیها «یونیک». همین هم درباره نبوغ و بزرگیِ ادبی صادق است. اگر همه نویسندگان استعدادی در حد تولستوی داشتند، دیگر تولستوی تولستوی نمیشد و در نهایت کسی بود در ردیف نویسندههای عادی و معمولی که میتوان یک دو جین از آنها را در یک بعد از ظهر کافه نشینی در همین تهران خودمان دید و نوشتن و ننوشتنِ «آثارشان» هیچ تغییری در جهان ایجاد نمیکند - جز احتمالاً از بین بردن درختان بی گناهی که صرفِ انتشارِ آثار این حضرات میشود.
در آن صورت، باید کسی ۱۰ درجه با استعدادتر از تولستوی و داستایفسکی پیدا میشد تا «نابغه» برازندهاش باشد و در آن صورت مثلاً «جنگ و صلح» تولستوی یا «برادران کارامازف» داستایفسکی یکی از هزاران رمانِ معمولی میشدند (و عجب جهان دلپذیری است که در آن صد داستان به قوتِ جنگ و صلح پیدا شود!). اما تولستوی و داستایفسکی جایگاه خود را به این خاطر دارند که هیچ بنی بشری نتوانسته است به دامنه قلهای که آنها بر فراز آن ایستادهاند نزدیک هم شود و برای همین است که آنها لایق صفت «نابغه» شدهاند. بنا بر این عجیب نیست که در هر صد یا دویست یا حتی سیصد سال نهایتاً دو یا سه نفر در این ابعاد و اندازهها پیدا شوند و باقی همه سنگ ریزههایی باشند در برابر عظمتِ سلسله جبال.
اخیراً نتایج پژوهشی منتشر شده است که پرمخاطبترین آثارِ ادبی منتشر شده در دهه ۹۰ شمسی را فهرست کرده است. در صدر این جدول آثاری مانند «قهوه سرد آقای نویسنده» و «پاییز فصل آخر سال است» و «قیدار» و «طریق بسمل شدن» و «بنی آدم» قرار دارند. یک نکته جالب توجه درباره این جدول این است که بزرگترین عددهای آن، یعنی تیراژ صد هزار تایی در یکی از آثار و پنجاه و شصت هزار تایی در باقی کتابها در مقایسه با تیراژ کتابهای داستانی پرفروش در زبانهایی مانند انگلیسی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی بسیار ناچیز است.
یک پاسخ محتمل به این میتواند این باشد که خب متکلمینِ به زبانِ، مثلاً انگلیسی یا اسپانیایی، با متکلمینِ به زبان فارسی از حیث تعداد اصلاً ارتباطی با هم ندارند - تنها جمعیتِ کشورهای امریکا و کانادا و انگلیس را با جمعیت ایران مقایسه کنید - و به همین دلیل است که تعداد کتاب خوانهای زبان فارسی کمتر است. این البته درست است، اما مثلاً متکلمان به زبانِ آلمانی هم چندان بیشتر از فارسی زبانها نیستند اما تعداد خوانندگانِ به این زبان بسیار بیش از خوانندگانِ به زبان فارسی است. اما از تیراژِ کتابها بگذریم که به هیچ وجه نشانهای از کیفیتِ کار نیست، کیفیتِ آثار پر فروشِ دهه ۹۰ در ایران بسیار نا امید کننده است. تنها مثلاً مقایسه کنید «بنی آدم» و «طریق بسمل شدن» از محمود دولت آبادی را با «کلیدرِ» او که به حق از بزرگترین رمانهای زبان فارسی است، اما این دو کتابِ اخیر او نه تنها هیچ ارزشی به مجموعه آثار او نیفزودند، که بسیار از جمعِ کارِ او کاستند.
همین مسئله درباره «قیدار» و «رهش» از رضا امیرخانی هم صادق است که در بهترین حالت در مقایسه با «من او» بسیار نا امید کننده است. اما اگر از کسانی که پیش از این استعداد خود را در نویسندگی نشان دادهاند بگذریم، آثاری در این میان پر فروش شدهاند که بیش از هر چیز نشانِ بی استعدادیِ محض نویسندهاند؛ مثلاً رمان «پاییز فصل آخر سال است» از نسیم مرعشی ملغمهای است غیر قابل تحمل از کلیشههای پوسیده چند دهه قبل - پاییز در عنوانِ یک داستان، آن هم در چنین عنوانِ سانتی مانتالیستی، یاد آور چه کسی میتواند باشد جز فهیمه رحیمی؟ - و حتی در طراحی جلد هم برج ایفل آمده که حتی در رمانهای عامه پسند فرانسوی هم دیگر با چنین طراحی جلدی مواجه نمیشویم. نتیجه این پژوهش بیش از هر چیز نشان دهنده دو امر است. اول این که ما در چرخهای باطل افتادهایم که در آن خوانندگانِ سطحی و بی سواد و فاقد ذوق و فهم ادبی به آثاری کمتر از ضعیف توجه نشان میدهند و همین هم نویسندگان بی استعداد - یا حداقل داستانهای ضعیف - را برجسته میکند و آن هم به نوبه خود خوانندگان را خرفتتر میکند. از طرف دیگر، نشانه این است که دیگر، به خلاف دهههای قبل که آثار برجستهای نظیر بهترین آثار محمود دولت آبادی و رضا امیرخانی منتشر و دیده میشدند، آثار ادبی یا منتشر نمیشوند یا دیده نمیشوند.
در بند اول گفتیم که نابغه از این نابغه است که در هر چند قرن یکی مانند او ظهور میکند و اگر بیش از این بود، نه نابغه که یکی مانند نسیم مرعشی بود و ممکن است از این چنین نتیجه گرفته شود که این ضعف در داستانها عجیب نیست. اما این نتیجه گیری بسیار عجولانه است. در ادبیات امریکایی و اروپایی هم امروز کسانی در ردیف مارکز و سالینجر و مارتن دوگار و مان نیستند، اما آثار متوسطی که نوشته میشوند به معنای دقیق کلمه «متوسط» اند؛ یعنی حداقل کیفیت یک اثر ادبی در آنها وجود دارد و فقط بارقههای نبوغ است که در آن دیده نمیشود. اگر نویسندگانِ امروزِ روس تولستوی و داستایفسکی نیستند، حداقل نویسندگانی هم نیستند که رمانش بیشتر ترحم انسان را بر میانگیزد. اما مسئله در ادبیات ایرانِ امروز این است که همه میان مایهاند و در شهر کوران، اگر یک اثر خوب هم نوشته شود - مثلاً «آهسته وحشی میشوم» حسن بنی عامری را در نظر بگیرید که بسیاری نام او را هم نشنیدهاند - در هیاهوی غرابهای بد صدا دیده نمیشود و نویسنده هم به کنج عزلت خود پناه میبرد. درست است که در هر قرنی، اگر مردمانِ آن قرن خوش شانس باشند، یک نابغه ظهور میکند، اما حد اقل مردمان حق دارند انتظار داشته باشند که نویسندگان حداقلی از استعداد و کیفیت را داشته باشند. چیزی که ما در ایرانِ دهه نود از آن محرومیم.