آرمان: مارگارت اتوود (۱۹۳۹-کانادا) یکی از بزرگترین و پرکارترین نویسندههای امروز جهان است. او تاکنون برای کتابهایش بیش از پنجاه جایزه را از آن خود کرده و برای جوایز بسیاری نیز نامزد شده، از جمله پنج نامزدی بوکر، که درنهایت برای «آدمکش کور» آن را در سال ۲۰۰۰ دریافت کرد. او برنده جوایز دیگری نیز چون آرتور سیکلارک، کافکا و شاهزاده آستوریاس نیز شده است، همچنین برخی از آثارش به فهرست صدتایی و هزارویک کتاب بزرگ قرن راه یافتهاند. بسیاری از آثار اتوود به فارسی منتشر شده، که سهم سهیل سُمی در این میان از همه مترجمها بیشتر است: «آخرین انسان»، «سرگذشت ندیمه»، «بانوی پیشگو» و «چشم گربه» در نشر ققنوس و نشر مروارید. آثار دیگر اتوود عبارت است از: «آدمکش کور» و «عروس فریبکار» (ترجمه شهین آسایش، نشر ققنوس)، «بر امواج» (ترجمه نسترن ظهیری، نشر ققنوس)، «پنلوپیاد» (ترجمه طهورا آیتی، نشر نی)، «بذر جادو» (ترجمه نیلوفر خوشزبان، نشر ستاک) و «چهره پنهان گریس دیگر» (ترجمه جلال بایرام، نشر نیلوفر). بسیاری از کارهای اتوود به سینما و تلویزیون راه یافتهاند، که آخرینش «سرگذشت ندیمه» است. آنچه میخوانید گفتوگو با مارگارت اتوود درباره مهمترین آثارش است.
آیا همیشه میدانستید که میخواهید یک نویسنده باشید؟
از ۱۶ سالگی میدانستم اما پیش از آن نه. زمانی که کودک نوباوهای بودم مینوشتم. اما بعد دیگر برای سالها ننوشتم. علاقهای نداشتم. بسیار میخواندم، اما بین ۷ تا ۱۶ سالگی هرگز فکر نمیکردم که نویسنده خواهم شد. در سن ۱۶ سالگی بود که تازه شروع به نوشتن کردم. نپرسید چرا. نمیدانم. به عقب که نگاه میکنم همواره در حال خواندن بودم. حریصانه میخواندم. اما در ذهنم آنهمه خواندن را بدل به نوشتن نمیکردم.
و در سن ۱۶ سالگی بود که بالاخره برای نوشتن به شما الهام شد؟
نسخه روایی خودم این است که انگشتی بزرگ از آسمان بیرون آمد و به من اشاره کرد و صدایی گفت: تو. سال ۱۹۶۵ بود در تورنتو در استان انتاریو که هنوز ابرشهر چندفرهنگی امروز نشده بود و شهری کوچک و محروم بود. و من هم در دبیرستانی که کسلکنندهترین دبیرستان شهر بود درس میخواندم. اگرچه در کل دبیرستان خوبی بود، اما به خلاقیت چندان در آن بهایی نمیدادند. همه گمان میکردند من کمی دیوانه هستم.
برای اینکه میخواستید نویسنده بشوید؟
خب، ظاهراً آنقدر عجول بودم که در بوفه دبیرستان به گروهی از دوستانم بگویم که میخواهم نویسنده بشوم. خودم یادم نیست. یکی از دوستان دوران دبیرستان این را به من یادآوری کرد. گفت که وقتی داشتیم ساندویچها و سیبهایمان را برای ناهار میخوردیم این را گفتم. همهشان فکر میکردند دیوانه شدهام. هیچکس تصوری از نویسندهشدن نداشت. ما فقط آثار نویسندههای مرده را میخواندیم. و معمولاً نویسندههای انگلیسی مرده را. کمی هم نویسندههای مرده آمریکایی. بنابراین نویسندهشدن برای من تصمیم عجیبی بود و هنوز هم نمیدانم چرا انجامش دادم.
واضح است که در مورد نویسندهشدن زیاد فکر کردهاید. اثر این را در نوشتههایتان هم میتوان دید. مثلاً در «آدمکش کور»، آیریس نویسنده است...
بله، از جهات مختلف اینگونه است، اما نه وقتی در مورد پایان داستان حرف میزنیم. اما او با نوشتن داستان زندگیاش شروع میکند. او چیزهایی برای تعریفکردن دارد. یا آنطور که مردم میگویند: برای سبککردن سینهاش. اما چیزی که درواقع آنها باید بگویند این است: برای بیرونکشیدن از سینهاش. چون اینها چیزهایی هستند که معمولاً در سینه تلنبار میشوند. مثل باروبنه سفر. بنابراین او باید بخشی از این باروبنه را از چمدان بیرون بیاورد و در مسابقهای که با زمان قرار گرفته، ببیند که آیا میتواند آنچه را که در گذشته انجام داده قبل از آنکه از نفس بیفتد تعریف کند یا نه.
چطور مقدمات نوشتن این کتاب را که بالغترین داستان شماست، فراهم آوردید. چیزهای بسیاری بوده که باید با یکدیگر هماهنگ میکردید؟
درست است. از طرف دیگر، وقتی از دورتر به آن نگاه میکنید ساده به نظر میرسد. همه داستانها حول محور داستان مرکزی میچرخند. و همه برای برملاکردن معنای درونی خود پیش میروند.
صحبتها درباره «سرگذشت ندیمه» از زمانی که کتاب چاپ شد، چه تغییری کرده؟
در ابتدا، بهخصوص در انگلستان، داستانی تخیلی در نظر گرفته میشد که قرار نیست ماجرای آن در واقع رخ دهد. در کانادا واکنش مضطربانه بود: «امکان دارد اینجا رخ بدهد؟» در آمریکا مخلوطی از هر دو واکنش قبلی: «اوه، مارگارت، احمق نباش. خیلی وقت از آن روزها میگذرد. قرار نیست دوباره به این چیزها برگردیم.» یا «چقدر وقت داریم؟» در سه انتخاباتی که تا حالا در آمریکا برگزار شده «سرگذشت ندیمه» همواره مورد توجه بوده. در نخستین دوره اوباما، [سرگذشت ندیمه] چیزی بود که جمهوریخواهان قصد انجامش را داشتند. در دوره دوم اینطور گفته شد که «خطر از بیخ گوشمان گذشت» و با انتخاب ترامپ گفتند که: «سرگذشت ندیمه اتفاق افتاد.»
نظرتان در مورد مسائل سیاسی در آمریکا چیست؟
دو تغییر در حال وقوع است: یکی حرکت به سمت محافظهکاری و دیگری حرکتی که در سمت مقابل آن پیش میرود. بنابراین دموکراسی آمریکایی هنوز به انتهای راه نرسیده است. میتوان فهمید که مردم برای محافظت از آن تلاش میکنند.
شما مقدمه جدیدی بر چاپ آخر «سرگذشت ندیمه» نوشتید و به یکی از سوالاتی که بسیار از شما پرسیده میشود اشاره کردید: آیا «سرگذشت ندیمه» یک داستان فمینیستی است؟
به نظر میرسد این مساله مردم را خیلی مضطرب میکند. آنها خیلی تمایل دارند که این سؤال را بپرسند. اما اگر از آنها بپرسید که «منظورت از فمینیسم چیست؟» اغلب پاسخی در چنته ندارند. اگر در اینترنت «انواع فمینیسم» را جستوجو کنید متوجه خواهید شد که حدود ۵۰ نوع فمینیسم مختلف وجود دارد. هر رمانی که زنان در مرکز آن باشند، مانند «سرگذشت ندیمه»، بهنوعی فمینیستی درنظر گرفته خواهد شد. اما در رمان «آناکارنینا» هم زنان در مرکز داستان هستند. آیا این مساله رمان را بدل به یک رمان فمینیستی میکند؟
به نظر من «سرگذشت ندیمه» یک رمان فمینیستی است. از این نظر که بر اساس تفسیر جدیدی از نظام قضائی است که نسبت به زنان قطعاً محدودکننده است. همچنین، هیچچیز در این داستان ساختگی نیست. همه این مسائل در مقاطعی وجود داشتهاند. داستان در زمینهای تاریخی واقع است و اگر بخواهم حالتی ملایم به بیانم بدهم باید بگویم که تاریخ ۳۰۰۰ سال گذشته خیلی فمینیستی نبوده.
اینگونه مسائل همواره کشاکش برانگیختهاند. مقاومت بسیاری در مقابل جریانهایی که طرفدار زنان بودهاند وجود داشته اما به نظرم حرکت رو به جلو نیز بوده است. میتوانید جدولی از عملها و عکسالعملها تهیه کنید. دهه ۵۰ میلادی در مقابل اعطای حقوق به زنان مقاومت زیادی شد. دهه ۴۰ اما حرکت رو به جلو بود. دهه هفتاد حرکت رو به جلوی فعال رخ داد، در دهه ۸۰ زمانی که کتاب را نوشتم، دوباره مقاومت در مقابل جریان مذکور شکل گرفت. دهه ۹۰ به خاطر به پایانرسیدن جنگ سرد اذهان تا حدی از موضوع منحرف شد. مردم بیشتر به نظم نوین جهانی فکر میکردند تا درباره زنان. آیا قرار بود در نظام سرمایهداری غالب همگی فقط به خرید برویم؟ هماکنون در چه دههای هستیم؟ دههای که پیشبینیکردن مسائل دیوانگی است. بیشتر از هر دهه دیگری که در آن زندگی کردهام شبیه دهه سی است. بهنظر میرسد نوعی نزاع سخت بین راستیها و چپیهای افراطی وجود دارد. این نوع دستهبندیها امروزه بیش از هر زمان دیگری که من بهخاطر میآوردم ماهیت افراطی پیدا کرده. شاید به این خاطر است که رئیسجمهوری پیدا شده که این دوقطبی را تقویت میکند. باید بگویم که این وضعیت برای ایالات متحده بهعنوان یک قدرت جهانی خوب نیست.
یکی از رشتههای روانشناختی کشیدهشده در رمانهای شما این است که زنی تحتتاثیر اثیری حضور غایب شخص دیگری است. ما این را در «چشم گربه» و «آدمکش کور» میبینیم. همچنین در رمان نام مستعار گریس هم این خصیصه وجود دارد. این تأثیر اثیری معمولاً با ترسها و خیانتها گره خورده و گاهی اوقات با ظرفیتی که برای بیرحمی در دوستی زنانه وجود دارد و همچنین با ظرفیت عشق. چه چیزی در مورد اینتم وجود دارد که شما را وادار میکند از زوایای مختلفی به آن بپردازید؟
به گمانم این مساله در زندگیهای واقعی نیز به صورت جدی وجود دارد. اما همچنین میتوان به شخصیتهای یک کتاب و روابط محتمل بین آنها نیز فکر کرد. تعداد زیادی از این روابط وجود ندارد. بسیاری از آنها خانوادگی هستند: پدر-پسر، مادر-دختر، مادر-پسر، پدر-دختر، برادرها، مردها، بهترین دوستان، همراهان، همدستان در جرم یا امور دیگر. این روابط درمورد زنان نیز صادق است. اما من گمان میکنم که دخترها متفاوت از پسرها رفتار میکنند، بهخصوص در سنین هشت تا دوازده سال. پسرها بیشتر تمایل دارند تا در بازی قدرت که در آن امکان استفاده از زور فیزیکی یا ذهنی وجود دارد، درگیر شوند. مثلاً چه کسی درمورد بازی بیسبال بیشتر میداند.
این بازیها در مورد دخترها بیشتر روانشناختی است.
در مورد دختران مساله ظریفتر و روانشناختیتر است، از این نظر که نمیتوانید بگویید غافلگیری بعدی کی اتفاق خواهد افتاد. دخترانی که گمان میکردند با دوستان و همراهان کوچک خود روابطی شاد دارند، و در مورد کسان دیگری با یکدیگر پچپچ میکردند، یا بههم پیام میفرستادند، یک روز از خواب بیدار میشوند و ناگهان میبینند که از حلقه دوستان خود کنار زده شدهاند و دلیلش را هم نمیدانند. و این مساله بسیار اتفاق میافتد. زمانی که «چشم گربه» را منتشر کردم، نامههای زیادی در مورد آن دریافت کردم، حتی در آن زمان. به نظر میرسید مساله جهانی است. بسیاری از نامهها از کشورهای دیگر میرسید. برایم جالب بود. در این سن، دوستیها و اتحادها برای یک کودک بسیار مهم هستند. بنابراین گمان میکنم روابط خواهرانه، ردِ خود را در زندگی به جا خواهند گذاشت. خواهران خوب، خواهران بد، دوستان خوب، دوستان بد، اینها در زندگی زنان بسیار مهم هستند.
قهرمان در بیشتر رمانهای شما زن است. آیا انتخاب یک قهرمان مرد برای «آخرین انسان» انتخابی آگاهانه بود یا اینکه اسنومن خودش را به شما تحمیل کرد؟
اسنومن واقعاً خودش را به من تحمیل کرد. برای این رمان انتخاب قهرمان زن ناممکنتر بود. یا شاید هم بتوان گفت که داستان کاملاً متفاوت میشد اگر قهرمان زن انتخاب میکردم. ما بهعنوان نویسنده منهای متعددی داریم. همچنین، من آدمهای بسیاری در زندگیام میشناسم پس میتوانم از روی آنها الگوبرداری کنم.
زمانی که «سرگذشت ندیمه» به چاپ رسید، دیدگاه شما را «وحدت وجود بدبینانه» معرفی کردند. آیا این تعریف هنوز هم به دقت فلسفه روحانی شما را تعریف میکند؟
بهنظرم تصور درستی از آنچه به آن باور دارم ندارید. خب، خودم هم در اوقات نهچندان خوبم اینگونهام. اما بیایید در مورد آن بحث کنیم. در نسخهای که کتاب مقدس ارائه میدهد، در سِفر پیدایش، خداوند آسمان و زمین را از هیچ آفرید. فرض ما این است. به بیان دیگر آسمان و زمین را از خودش آفرید، چون چیزی وجود نداشت که خداوند بهعنوان مصالح از آن استفاده کند. نظریه بیگبنگ نیز تقریباً همین را میگوید، بدون آنکه از واژه خدا استفاده کند. یعنی: زمانی هیچچیزی وجود نداشت، به بیان دیگر «یگانگی» وجود داشت. بعد بنگ. بیگبنگ اتفاق افتاد. نتیجه: کیهان. بنابراین از آنجایی که جهان نمیتوانسته از چیز دیگری ساخته شده باشد، باید از جنس یگانگی یا از جنس خدا باشد. شما میتوانید هر واژه دیگری که دوست دارید استفاده کنید. میتوان در این مورد بحث کرد. بنابراین هر چیزی «خدا» را در درون خود دارد. اشکال «خدا» از آن زمان به شکل فزایندهای تکثیر شدهاند. ممکن است بگویید هر ترکیب جدیدی از اتمها، مولکولها، آمینواسیدها و دی. ان.ای یک تجلی متفاوت از «خدا» است. بنابراین، هر زمان که ما یک گونه از حیات را نابود میکنیم، آن را محدودتر میکنیم. نوع بشر با سرعت نگرانکنندهای در حال نابودکردن گونههای حیات است. از اینرو انسان در حال کوچککردن این تجلیات است. اگر من خداوند کتاب مقدس بودم بسیار آزرده میشدم. او وجود را آفرید و در آن خوبی را دید. و حالا انسانها دارند کل اثر هنری را خطخطی میکنند. لازم به ذکر است که عهدی که خداوند پس از توفان بزرگ بست نهتنها با نوح که با هر چیز زندهای بود. به گمانم سازمان «باغبانان خداوند» از این طرز فکر در مباحث الهیاتی خود بهره بردهاند.
شما در میان زیستشناسان بزرگ شدید. «بچههای آزمایشگاه» که در بخش قدردانی رمانتان به آنها اشاره کردهاید دانشجویان فارغالتحصیل و دانشجویان پسادکتری بودند که با پدر شما در ایستگاه تحقیقاتی حشرات جنگلی او در شمال کِبک همکاری میکردند. آیا رماننویسبودن شما را به یک مورد غیرعادی در خانوادهتان بدل کرده؟
برادرم و من در علوم تجربی خوب بودیم و هردویمان ادبیات انگلیسی را خوب میفهمیدیم. پدرم بسیار میخواند؛ داستان، شعر، تاریخ. بسیاری از زیستشناسان اینگونهاند. بنابراین نمیتوانم بگویم که من در خانوادهام موردی غیرعادی بودم. ما هردو فعالیت علمی و ادبی را انجام میدادیم. همهچیزخوار بودیم. علم و ادبیات هردو با سؤالات مشابه شروع میشوند: چه میشود اگر؟ چرا؟ چگونه کار میکند؟ اما روی حوزههای متفاوتی از حیات روی کره خاکی تمرکز میکنند. آزمایشات علمی باید تکرارپذیر باشند، و نوع ادبی این آزمایشات نباید اینگونه باشد (چرا باید یک کتاب را دوبار نوشت؟) لطفاً دچار این سوءتفاهم نشوید که «آخرین انسان» یک داستان ضدعلمی است. علم یک راه دانستن است، ابزار است. مانند تمام روشها و ابزارهای دانستن، میتوان از آن استفادههای بد کرد. میتوان آن را خرید و فروخت و اغلب نیز اینگونه میشود. اما علم در ذات خودش بد نیست. مانند الکتریسیته، خنثی است. نیروی محرکه در دنیای امروز قلب بشر است. به بیان دیگر، احساسات انسانی است (باتلر ییتس، ویلیام بلیک و هر شاعر دیگری که به او فکر کنیم، همیشه این را به ما گفتهاند.) ابزارهای ما بسیار قوی شدهاند. نفرت، نه بمب، شهرها را نابود میکند، میل، نه آجر، آنها را میسازد. آیا ما بهعنوان یکی از گونههای حیات آنقدر از بلوغ احساسی برخوردار هستیم تا از ابزارهای خود بهخوبی استفاده کنیم؟ هرکس که گمان میکند پاسخ این سؤال بله است، دستش را بالا بیاورد.
شما گفتهاید زمانی که درباره فجایع داستانی در «آخرین انسان» مینوشتید، یک فاجعه واقعی در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ رخ داد. آیا آن تجربه اصلاً باعث شد که خط داستانی را تغییر بدهید؟
نه، باعث نشد. آنقدر در داستان پیش رفته بودم که امکان چنین کاری نباشد. اما تقریباً کتاب را رها کردم. زندگی واقعی به شکل چندشآوری به ابداعات داستانیام شبیه شده بود. البته تهدید ویروس سیاهزخم از حادثه برجهای دوقولو ترسناکتر بود. گستره تهدید محدود بود، اما این مساله به خاطر عامل ویروسی استفاده شده بود. نقشهای قدیمی است، البته: مسمومکردن چاهها. درست مانند منفجرکردن چیزها، آشوبطلبان در نیمه دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم قصد چنین کارهایی را نیز داشتهاند. جوزف کنراد رمانی در مورد آن نوشته (مأمور مخفی)، همچنین مایکل اونداته (درون پوست شیر). مقاومت در جنگ جهانی دوم نیز چنین کارهایی انجام میداد. هدف اصلی چنین اقداماتی برانگیختن حس ترس و ناامیدی است.