اعتماد: یکی از اشتباههای رایج در افواه خلط میان «متافیزیک» (مابعدالطبیعه) با «ترانسفیزیک» (ماوراءالطبیعه) است. اولی، یعنی «متافیزیک» عنوانی است که گفتهاند در گردآوری و تنظیم آثار ارسطو، فیلسوف بنیانگذار یونانی، برای آن بخشهایی به کار رفته که بعد از مباحث فیزیک (طبیعیات) قرار گرفتهاند. این بخشها، از قضا شامل مباحث عمیقی درباره وجود، اصل و اساس هستی، جوهر و ذات اشیاء و... است. موضوعاتی که در دستهبندی تخصصی امروزین، عمدتاً ذیل مباحث «هستیشناسی » (ontology) واقع میشوند. اما «ماوراءالطبیعه» به آن چیزی که فراتر از طبیعت قرار میگیرد، اشاره دارد، موجوداتی مثل جن و پری، یا امور غیبی و خلاصه همهچیزهایی که به چنگ حواس نمیآیند و ماوراءالطبیعه، صفتی برای اشیاء و چیزهایی است که ورای این جهان محسوس هستند، خواه بدانها قائل باشیم یا خیر.
تا همینجا روشن میشود که متافیزیک چیزی از سنخ دانش یا معرفت است، آن هم دانش و معرفتی تخصصی در فلسفه که قدما میگفتند از «وجود به ماهو وجود» یا «موجود بماهو موجود» سخن میگفت و امروزه بیشتر تحت عنوان «هستیشناسی» شناخته میشود و در کنار «معرفتشناسی » (epistemology) یکی از اصلیترین حوزههای فلسفه را در بر میگیرد، اما ماوراءالطبیعه به چیزی از سنخ موجودات یا چیزهایی که ورای طبیعت و جهان طبیعی قرار میگیرند، اشاره دارد. البته این توضیح ضروری است که مابعدالطبیعه، از آنجا که به اصل و اساس موجودات و وجود میپردازد، ممکن است به اشیاء و موجودات ماوراءالطبیعی نیز بپردازد. با این توضیح که ممکن است فیلسوفی که به مابعدالطبیعه یا متافیزیک، میپردازد، قائل به آن باشد که اصل و اساس موجودات، اموری ماوراءالطبیعی هستند، چنان که در رأس فیلسوفان، افلاطون و بعد از او فیلسوفان نوافلاطونی (در صدر ایشان فلوطین) و سپس فیلسوفان قرون وسطایی به آن قائل بودند. اما هیچ بعید هم نیست که فیلسوفی باشد که اصل و اساس موجودات را در همین اشیاء طبیعی و فیزیکی بازجوید. البته لازم به تذکر جدی است که تا زمانی که در قلمرو و حیطه فلسفه (و نه کلام یا تئولوژی یا ...) قرار میگیریم، ضروری است که فیلسوف برای توجیه وجود موجوداتی ماواءالطبیعی، یعنی چیزهایی ورای طبیعت، با توجه به ماهیت کار فلسفی، اولاً باید توجیهی عقلانی ارائه کند و ثانیاً این توجیه باید «درونماندگار » (immanent) باشد، یعنی باید با توجه به همین موجودات طبیعی و از رهگذر تحلیل عقلی آنها به ماوراء طبیعت، گذر کند، وگرنه کارش فلسفی قلمداد نمیشود و به اصطلاح از روش و منش فلسفه، عدول کرده است، خواه راه و روشی را که میرود، بپذیریم یا نه.
در پایان اما ذکر یک نکته از تاریخ فلسفه ضروری است. در اواخر سدههای میانه، فلسفه قرون وسطا که به دلیل سیطره سیاسی و اجتماعی کلیسا، بسیار به امور ماوراءالطبیعی بها میداد، به لحاظ همان روش و منش فلسفی مذکور، دچار انسداد شد. یعنی تشتت آراء و تکثر دیدگاهها، نوعی شک و تردید نسبت به صحت و سقم ادعاهای فیلسوفان قرون وسطایی را پدید آورد. این اما و اگرها، موجب شد که برخی فیلسوفان نسبت به اساس و بنیاد فلسفه قرون وسطا که اصالت را به مابعدالطبیعه، یعنی هستیشناسی، میداد، سوءظن پیدا کنند و به جای پرداختن به موجودات و وجود اشیاء (مابعدالطبیعه) به مساله معرفت و شناخت و با اصطلاح امروز، به مباحث معرفتشناختی روی آورند. رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی قرن هفدهمی، شاخصترین ایشان بود. اینچنین بود که معرفتشناسی و مباحث معرفتشناختی، جای هستیشناسی و مباحث مابعدالطبیعی را گرفت.
در کنار این تحول فلسفی، با توجه به ناکارآمدیهای نظام کلیسا که مدعی بود (و فقط مدعی بود، وگرنه به لحاظ عینی بر قدرت مادی استوار بود) بر امور ماوراءالطبیعی استوار است، مردم هم نسبت به ادعاهای کلیسا دچار شک و تردید شدند، به خصوص که شاهد پیشرفتهای روزافزون علم جدید بودند که به جای اشتغال به ماوراءالطبیعه، به خود طبیعت روی آورده است. خلاصه همه شرایط دست به دست هم داد که مابعدالطبیعه در کنار ماوراءالطبیعه، به یکسان به محاق بروند، اگرچه کماکان هم فیلسوفان به مابعدالطبیعه میپرداختند و هم عموم انسانها اعتقادشان به ماوراءالطبیعه را از دست ندادند. اما با گذشت چندین قرن از آنچه دوران «مدرن» فرهنگ بشری خوانده میشود، شاهدیم که بار دیگر مابعدالطبیعه در مرکز توجه فیلسوفان قرار گرفته است، ضمن آنکه اعتقاد بشر (اعم از فیلسوفان و دیگران) به ماوراءالطبیعه همچنان برقرار است و حتی فیلسوفانی که به مابعدالطبیعه میپردازند، به سیاقی که اشاره شد، از ماوراءالطبیعه دفاع میکنند.