آرمان: شیوا ارسطویی (۱۳۴۰-تهران) یکی از شناختهشدهترین زنان داستاننویس معاصر است که بیش از دو دهه است مینویسد و البته یکی از معدود نویسندههایی است که کلاسهای داستاننویسیاش در طول این سالها همیشه دایر بوده است؛ از تدریس در دانشگاه تا کلاسهای خصوصی. ارسطویی با انتشار «او را که دیدم زیبا شدم» کارش را شروع کرد، اما این داستانکوتاه بود که برایش موفقیت و جایزه همراه آورد: جایزه گلشیری و جایزه ادبی یلدا برای مجموعه «آفتابمهتاب» بهعنوان بهترین مجموعهداستان سال ۱۳۸۲. ارسطویی جز نوشتن داستان، شعر و بازیگری نیز در کارنامهاش دارد. از آثار شاخص او میتوان به این کتابها اشاره کرد: آمده بودم با دخترم چای بخورم، بیبی شهرزاد، من و سمین و مصطفی، خوف، و نینا. آخرین اثرمنتشرشده ارسطویی رمان «ولی دیوانهوار...» است که به تازگی از سوی نشر چشمه منتشر شده است. مناسبت این گفتوگو نیز همین کتاب است. هرچند در این گفتوگو، مواجهه گفتوگوکننده و گفتوگوشونده متفاوت است؛ یکی گفتوگو را تنها طرح پرسش میداند که گفتوگوشونده به آن پاسخ بدهد، و دیگری گفتوگو را «دیالوگ»، که تمرکزش بر رابطهای دیالکتیکی است؛ رابطهای از جنس کلمه که در آن، دوسوی گفتوگو به تبادل نظر و فکر خود مینشینید.
رمان «ولی دیوانهوار...» در فرم تازهای طرح شده. شهرزاد، شیدا و شیوای برخی از رمانهای پیشینتان، اینبار با عنوان تازه «شیوا ارسطویی» در متن به ایفای نقش پرداخته. این راوی چه ویژگیای دارد که راویهای پیشین نداشتند؟
تازهترین ویژگی این راوی، این است که جوانی را پشت سر گذاشته و از جنگهای پرتوپلایی که خودش و دیگران را احاطه کرده به ستوه آمده. شاید هم چشم دوخته به اکنون سنوسالش. شاید هنوز نمیتواند با تضادها و تناقضهای خودش و دنیای اطرافش کنار بیاید ولی از همه این مهملات گذشته، بهدنبال راهی میگردد برای گفتوگو و آشتی. اینبار در خرابههای متنش در جستوجوی یک محل است برای پناهدادن به مهاجری جنگزده. جایی ندارد جز خانهای از زبان و روایت و کلمات. چیزی ندارد برای پذیرایی از مهاجرش، جز گپوگفت. مهاجر، بچه است. جنگ را دوست ندارد. سوختن را دوست ندارد. از ابرقدرتها بدش میآید. از خیال خوشش میآید. از قهر بدش میآید. از دعوا بدش میآید. از زمستان جنگ فقط آدمبرفیاش را دوست دارد. با راوی همبازی میشود. با او دست به یکی میکند تا دنیا را از نابودیهای جنگ بکشاند به آبادیهای گفتوگو. پس راوی شروع میکند با کلمهها و اسمها به ساختن محلهایی از روایتهایی نگفته و ننوشته و ناگفتنی و ننوشتنی تا بتواند در آنجاها با گفتوگو و یادآوری و ذکر، از مهاجرش پذیرایی کند. شاید هم مهاجر را در اسمها و ریشهها پناه داده باشد، نمیدانم. راوی از تنها چیزی که اطمینان دارد این است که تنها دارایی منقول و غیرمنقولش نام و نامخانوادگی است که پدرش به او داده. شاید میخواهد مهاجر جنگزده را همراه با خودش در روایتهایی که از دیگران درباره زندگی شخصیاش شنیده، پناه بدهد. هرچه هست، این متن «مهاجر» میپذیرد.
داستان، مبتنی بر جنسیت نویسنده درون کتاب بنا شده. زنی که در گردی یک ساعت بیعدد و بیعقربه و بیرقاصک، دور خودش مستانه و آرام، ولی دیوانهوار میگردد و گذشتهاش را مرور میکند. یحیا، ناصر، مهران، پژمان و مزدک عشاق دلخسته او هستند که در جایجای گردی این ساعت نشستهاند. در همین واکاویهاست که پیچیدگیهای درونی زنی افشا میشود که غرقه شورهای عاشقانه است؛ زنی که با گذشتهاش ارتباطی خصمانه برقرار نمیکند و به نوعی به یک مواجهه مسالمتآمیز با خاطرات تلخ گذشته رسیده. اینطور نیست؟
نمیدانم این تعبیر «مبتنی بودن بر جنسیت» یعنی چی؟ از تعبیر عشاق دلخسته هم سردرنمیآورم. عاشقانههای این متن دو سوی بیقرار دارند در متن جنگهای دلخسته قدرت. در بقیه چیزهایی هم که به آنها حکم دادید و اشاره کردید، خوانشی آنقدر تهاجمی، ژورنالیستی و پوپولیستی وجود دارد، که ترجیح میدهم مخاطب خودش مستقیم با اثر مرتبط بشود و خط و ربطها را پیدا کند.
شخصیت یحیا یکی از مردهای داستان است. شاعر، معلم قصهنویس و استاد دانشگاهی که جلسات نقد شعر و داستانش را در گالری کسری برگزار میکند و هم اوست که در اواخر داستان فراموشی گرفته و شبکههای تلویزیونی خارج از کشور، مدام دربارهاش حرف میزنند. مرشدی که شخصیت زن داستان، «اتاقی از آن خود» را و شور نوشتنش را از حمایتهای او دارد. همان کسی که نوشتن از او کاغذ را آتش میزند و نمود این سوختن را در طرح جلد کتابتان هم میتوان دید. او در قامت حامی و پدر نداشته راوی ظاهر میشود و درعینحال عاشقی است که زیستن بدون راوی را نمیتواند تاب بیاورد. آیا درنهایت با نشانههای بسیار درون متن قصد داشتهاید مخاطب را به نام رضا براهنی برسانید؟
یحیای این متن، فقط یحیایی است که در این متن خلق شده. مابهازای بیرونی ندارد. متن، شعرهای عاشقانه و منتشرشده از بعضی از کتابهای رضا براهنی را انتخاب کرده و ریتم آنها را به کار گرفته و با آن عاشقانهها شروع کرده به گفتوگو و از آنها شخصیت دیگری ساخته و پرداخته به نام یحیا. شعرهای رضا براهنی همیشه برایم الهامبخش بوده. راوی، عمری افسانه این حکایت را از دیگران درباره خودش شنیده. پس تصمیم گرفته به کمک مهاجر، به افسانه پرداختنشدهای که از دیگران شنیده، ساختاری پرداختشده در روایتی عینی بدهد تا در بلبشوی جنگ و ویرانی، دروغی به دردبخور از آن ساخته باشد و به خورد متنش داده باشد.
کتاب در فصلهای متعددی درگیر فضاهای ذهنی و فراواقع است. موقعیتهایی که با حضور «مهاجر» شکل میگیرد. موجودی که برخاسته از ذهن راوی است. روحی که از سوریه به این قصه پر کشیده و یکجور بهانه روایت است و مدام به یاد راوی میآورد که در گذشته چه بر او رفته است. وجدانی بیدار و آگاه که گذشته را مدام تفسیر و قضاوت میکند و ناگفتهها و مغفولماندهها را گوشزد میکند. مخاطب در این بخشها با تشویشهای ذهنی و سیلانی از ناخودآگاهی روبهرو میشود و روایت را از وضعیت قصهگویی خارج میبیند. فکر نمیکنید ضرباهنگ در این بخشها کمی کند شده باشد؟
این متن، ضرباهنگ یکنواختی ندارد. قرار نیست راوی فقط نقش خاله قصهگو را داشته باشد. ولی وقتی قصهای را داستان میکند، تلاش میکند ضرباهنگ زبانش را بگرداند بهسمت روایتی عینی. میخواهد ابژهها را عینی روایت کرده باشد و سوژهها را ذهنی، تا گفتمانی میان عینیت و ذهنیت زبان به وجود بیاید. بههرصورت «مهاجر» حضوری سوبژکتیو دارد و کار خودش را در متن انجام میدهد.
رمان در بخشهای فراواقعگرای داستان درگیر تکرارهای طاقتفرسا هم هست. عبارتها و جملههایی که چندباره در متن تکرار شدهاند، مثل همین عبارتی که به «آرام ولی دیوانهوار» ختم میشود. این تکرارها دقیقا چه کارکردی در داستانتان دارند؟
کارکرد این تکرارها، دقیقا همان تکرار است و ذکر. متن، مانند یک سمفونی تازه از این تکرارها استفاده کرده تا آهنگ خودش را که قرار است دیوانهوار باشد، بنوازد و طاقتفرسایی آن را به سمت هموارشدن پیش ببرد. خوانش مردانه هم در جهانی که هر روز دارد به سمت مردانهترشدن پیش میرود، دیگر چارهای ندارد جز اینکه طاقت و تحمل خودش را در شنیدن و درک متنهایی که زبان در آنها جسمیتی زنانه پیدا میکند، بالا ببرد. چون در جهان امروز دیگر قرار نیست زبان از زنانگی خودش کوتاه بیاید. من نمیتوانم برای زبانی که از گلوی خودم بیرون آمده تا بناگوش سبیل بگذارم، صدایش را زمخت یا عاری از لحن بکنم مبادا در خوانشهای زمخت و مردانه متهم بشوم به جنس و الگوی صدا و لحنی که در ذات بیانم وجود دارد. ولی میتوانم پای فرمی که برای پنهانکردن یا آشکارکردن آن، به اقتضای متنم، خلق میکنم، بایستم.
المانهای مشخصی در اغلب رمانهایتان دیده میشود که به نوعی آنها را میتوان امضای مولف بهشمار آورد. مثل دخمههای نمور، زیرزمین و آبانبار که جانوران موذی مثل موش و مارمولک در آن وول میزنند. فضاهایی تنگ و تاریک و مخوف که میتوان آنها را نمایهای از شکنجهگاه درنظر گرفت. همینطور زنی که تنها و محبوس در زندان تنهایی خودش خیال میبافد و مینویسد و با آدمهای جنونزده (مثل پسر سرهنگ در رمان «خوف» یا دایی بهروز در رمان «ولی دیوانهوار...») روبهرو میشود. شخصیتهایی که شاید بتوان آنها را نشانههایی از دگمی و خشکمغزی دانست. آدمهایی که مدام صداهایی در گوششان میپیچد و آنها را وامیدارد تا این زن را در تنگنا قرار دهند. درواقع این المانها حاصل کابوسهایی هستند که به ذهن نویسنده درون داستان هجوم برده. این کابوسها در رمان «نینا» پس از بیخوابیهای چنددهروزه به نینا حملهور میشود و مخاطب بناست از لابهلای همینها به حقیقت ماجراهای گذشته پی ببرد. کابوسها را باید نمادهای چه مصائبی دانست؟
در زیرزمینهای آثاری که از آنها نام بردید، کابوس و رویا در کنار هم شهود میشوند. در زیرزمین رمان «ولی دیوانهوار» که مدام با رویا سرو کار داریم. کابوس در این رمان، اهریمن دایی بهروز است که کودکی راوی را برای تنبیه در آبانبار حبس کرده و کلید آن را گم کرده و درمانده است. کودکی راوی را با دو خط نازک و بلند از نوری که از سوراخهای قفل میتابند روی نردبانی بلند یا به اینجا و آنجای آبانبار، تنها گذاشته. راوی بچهسال، مارمولک آبانبار را تبدیل کرده به موجودی فرشتهخو که در آنجا مدام باهم رویا بیافرینند. بههرحال فکرش را که میکنم میبینم زیرزمینها و دخمهها نقشی مهم در بعضی از آثارم داشتهاند.
جنگ هم از آن دست مقولههای پرتکرار در داستانهایتان است. مثل رمان «نینا» که بهمرور وقایع سالهای جنگ هشتساله میپردازد و فضاسازیها و تصویرسازیهای کتاب منطبق بر همان دوره است و درواقع دهه شصت در آن پررنگ است. همینطور در رمان «ولی دیوانهوار...» که راوی در نقش امدادگر و در صحنه جنگ ناصر را همراهی میکند و عاشقانههایی در میانه جنگ با او رقم میخورد. در رمان اخیرتان البته موضوع جنگ را به سطحی گستردهتر و به خاورمیانهای میبرید که قلب جهان است. تصویر آن پسرک سوری که او را روی صندلی آمبولانس نشاندهاند و همینطور حضور «مهاجر» که از قبرستانهای عمودی پالمیرا بیرون کشیده شده و به این قصه پناه آورده هم نمایشی از چهره کریه جنگ است. بهنوعی این بار واکاوی نکبت جنگ را به خارج از مرزهای ایران کشاندهاید.
اگر از این زاویه بخواهیم به رمان بپردازیم، باید بگویم مهمترین خوانشی که میشود از این رمان داشت گفتوگو است و صلح.
«اکنون» در این رمان فاقد مکان و زمان مشخص است و با واقعیت مالوف هم منطبق نیست و میتوان آن را ذهنیت محض در نظر گرفت. زمان حالی که کلاژی است از احساسات فروخورده دهههای پیشین راوی. او اگرچه از ابزارهایی مثل اسکایپ، واتساپ، ایمو و وایبر هم استفاده میکند اما انگار همچنان از هوای امروز تنفس نمیکند. فضاهای مجازی برای او محملی هستند برای احضار همان آدمهای گذشته. انگار این راوی هنوز با گذشتهاش بیحساب نشده و برای همین هم تن به رابطه تازهای در زمان حال نمیدهد و تنها همدم او «مهاجر» است که آنهم موجودی تخیلی بیش نیست.
راوی در این رمان دقیقا در اکنون خویش زندگی میکند. در ساعت پنج عصر. در ساعت نحس خبر. در ساعت یادآوری و تذکر و امانخواهی از زمان.
عصاره و درونمایه داستانتان را میتوان در شخصیت «مهاجر» مشاهده کرد. شخصیتی که سمبل آوارگی و مهاجرت است. انتهای کتابتان هم با تصویرهایی غمانگیز از ارتباط مجازی با آدمهایی گرهخورده که همگی راهی دیار غربت شدهاند و ترک وطن کردهاند و به نوعی «مهاجر» شدهاند. این درحالی است که راوی همچنان بر موضع خود سخت ایستاده است. او جایی در همین کتاب میگوید: «همینجا میمانیم، مینویسیم، باد میشویم، آتش میشویم، آب میشویم...» کمتر نویسندهای از همنسلان شما باقی مانده که مهاجرت را نیازموده باشد. شما بهعنوان نویسندهای که از دهه هفتاد تا همین امروز همچنان در این مملکت ماندهاید و آثار خود را هم مرتب منتشر میکنید، بهعنوان پرسش آخر بفرمایید که به چه اکسیری دست یافتهاید که ناملایمات زیستن و همینطور نوشتن را پس میزند؟ چطور هنوز امید از کف ندادهاید و همچنان حکم بر ماندن و ایستادن میدهید و روندگان را ملامت میکنید؟
گاهی ماندن یا رفتن یک انتخاب فردی است. گاهی در ماندن تبعیدشدگی وجود دارد و گاهی در رفتن. خواسته یا نا خواسته. گمان نمیکنم در هیچکدام بشود فضیلتی پیدا کرد. هنوز چند کتاب دارم که اجازه نشر در اینجا را پیدا نکردهاند. انتخابم نوشتن و نشر نوشتههایم از محل همین خانه است. من هم شانس خود را در مهاجرت امتحان کردهام. رفتهام زیستهام و برگشتهام. چندبار دیگر هم به قصد برنگشتن رفتهام ولی فیالفور برگشتهام. از خانههای دیگری که قشنگ بودند، ولی خانه من نبودند. خانههایی هم دیدهام به غایت زیبا ولی به غایت خالی. همیشه به هر خانه زیبایی که سفر کردهام، برگشتهام به ویرانه خودم و گفتهام همین جا میمانم مینویسم، باد میشوم، آتش میشوم، آب میشوم... راستش این خانه است که باید ماندن من را تاب بیاورد. من خانگیتر از آنم که غربت را تاب بیاورم. در پستوهای این ویرانه یک گنج دارم که وسیعتر و غیرمنقولتر از آن است که بشود بَرش داشت و با خود به هر کجایی برد. شاید منظور شما از اکسیر همان باشد: گنجی غیرمنقول از زبان. سوالهای شما همچنان از ماهیت سوالپرسیدن دور مانده و در اظهارنظرهای طولانی خودش بیشتر پافشاری میکند تا در جویاشدن نظرها و انگیزههای گفتوگوشونده. برای همین همچنان پرسشها طولانیتر از پاسخها باقی مانده. در ماهیت آنها طرح سوال مطرح نیست، پافشاری در اظهارنظرهایی غیرجستوجوگرانه هست. مانند بازجویی که نظرهایش را در نطقی طولانی میگوید و در انتها از متهم تایید میخواهد. ساختار این پرسش و پاسخها هیچ شباهتی به گفتوگو ندارد. پیشنهاد میکنم در طراحی فرم سوالها بیشتر دقت بفرمایید تا گفتوگوشونده فرصت بیشتری برای واردشدن در گفتوگویی سالمتر داشته باشد. کوتاهشان بفرمایید و به آنها لحنی کنجکاوانه بدهید تا لحنی پر از نظرهای حق بهجانب. از مولف به عنوان ابزاری برای اظهارنظرهای خودتان سوءاستفاده نفرمایید. نقش شما در این نوع گفتوگوها کنجکاوی است نه حکمدادن به قصد گرفتن تایید یا تکذیب. گمان نمیکنم زبان و لحن یک مصاحبه سالم بنایش گذاشتن طرف مقابل در حالتی دفاعی باشد. ولی اینجا همیشه همین اتفاق میافتد. اکسیر شاید این باشد که بنده هنوز امیدم را به گفتوگوهای حرفهایتر از دست ندادهام.