آشناییام با دکتر محمدعلی موحد به اوایل دهه هفتاد و برپایی مراسم تجلیلی برای منوچهربزرگمهر و غلامحسین مُصاحب در فرهنگسرای اندیشه بازمی گردد، مراسمی که من هم از سخنرانان آن بودم.
بعد از پایان مراسم برای نخستین مرتبه با دکتر موحد صحبت کردم و ایشان نسبت به سخنرانیام ابراز لطف کردند و آن آشنایی بهانهای شد برای دیدارهای بعدی. تا مدتها هر پنجشنبه صبح همراه با آقای صفدر تقیزاده مترجم مشهور و دکتر موحد به درکه میرفتیم. در این رفت و آمدها که اغلب دو ساعتی به طول میانجامید بیشتر و بیشتر با یکدیگر آشنا شدیم. البته آقای دکتر موحد پیشتر کتاب «سعدی» من را که با همکاری نشرنو منتشر شده بود خوانده بود و نسبت به آن نظر مثبتی داشت و همین مسأله هم منجر به علاقهمندی بیشترشان به آشنایی با من شده بود، بویژه که بواسطه تشابه فامیلیمان، اغلب من را با ایشان اشتباه میگرفتند؛ این در حالی ست که آقای دکتر تبریزی هستند و من اصفهانی. بنابراین ما نسبت قوم و خویشی نداریم، هر چند که به نظرم دوستی درجهای به مراتب بالاتر از نسبت فامیلی یا حتی جغرافیایی دارد. در خاطرم هست در یکی از کوه نوردیهایمان، در مسیر بازگشت، برای استراحت بسیار کوتاهی به منزل ایشان رفتیم که آن زمان در محلی دیگر بود. دکتر موحد یکی از شعرهایی را که در جوانی سروده بودند خواند، شعری که درآن به بیان داستانی پرداخته بودند که در این فرصت اندک امکان بازگوییاش نیست.
شروع داستان، عنوانی که بر آن گذاشته بودند و حتی خود شعر نزدیکی بسیاری به سبک و بیان مولوی داشت و من متوجه شدم که ایشان زمان بسیاری صرف مولوی، مثنوی و غزلیات او کردهاند و البته بعدها دریافتم که این علاقه همچنان ادامه دارد. به دکتر موحد پیشنهاد دادم شعر مذکور را منتشر کنند، شعر منتشر شد اما در کنار مجموعهای دیگر از اشعار ایشان. شعری که از آن گفتم بخش اصلی دفترشعر دکتر موحد به شمار میآمد اما دیگر اشعاری که در کنار آن آمده بودند قدری از جلوهاش کاسته بودند و ای کاش آن شعر به شکلی مجزا منتشر میشد.
این داستان آشناییام با ایشان بود که همچنان هم ادامه دارد و بسیار هم از آن خوشحال هستم، هرچند افسوس میخورم که چرا زودتر رخ نداده است.اما اگر قرار باشد از خود دکتر و شناختی که از ایشان پیدا کردهام بگویم بیاغراق ایشان مردی جامع الاطراف هستند که در بسیاری مسائل از جمله تاریخ، عرفان، حقوق و در مباحث مربوط به وقایع نفت در ایران اطلاعات بسیار مستند و دقیقی دارند، اما اساس آشناییمان همانگونه که گفتم شعر و ادبیات بود.بر اساس همین شناخت، ایشان را نمونهای از فردی میدانم که طوری زیسته که توانسته الگویی برای زندگی
موفق باشد.
او به گونهای زندگی کرده که جوانان باید به این فکر کنند که چطور میتوان در زندگی تا این اندازه سلوک داشت، چطور میتوان تا این اندازه نظم و ترتیب در بخشهای مختلف زندگی داشت و اینکه چگونه میتوان در چند رشته تا حدی پیش رفت که از جمله سرآمدان آن شد. اتفاقی که بیاغراق درباره ایشان رخ داده و ما شاهد دستیابیشان به چندین تخصص در شاخههای مختلف هستیم. بگذارید به خاطرهای اشاره کنم، مدتی در شهر «ادینبورو» به سرمی بردم، روزی تلفن زنگ خورد، پاسخ دادم و دیدم که دکتر موحد آن سوی خط هستند. برایم خیلی جالب بود که چگونه شماره تماس من را پیدا کردهاند.
آن زمان ایشان هم در انگلستان بودند، برای دیدن دکتر موحد به لندن رفتم. بعد از دیدارمان قرار شد به دیدن آقای ابراهیم گلستان برویم، به دکتر گفتم من که با او آشنایی ندارم، البته من آقای گلستان را میشناسم اما ایشان من را نمیشناسند! که دکترگفتند اما آقای گلستان همه را میشناسند.
این اولین و آخرین دیدار من با ابراهیم گلستان بود که بواسطه آشناییام با دکتر موحد اتفاق افتاد. کمی بعد که هم من و هم ایشان به ایران بازگشتیم این دیدارها همچنان ادامه پیدا کرد و من همچنان مشتاق دیدن ایشان هستم.برای ایشان آرزوی عمری طولانی از خداوند دارم چراکه وجودشان، زندگی و کارهایشان بسیار نیرودهنده است، اگر بخواهم در یک جمله از ایشان بگویم، بیهیچ اغراقی دکتر موحد «جهانی است بنشسته در گوشهای».