اعتماد: مارک ورنون نویسنده، فیلسوف، رواندرمانگر و روزنامهنگار است. او که زندگی حرفهای خود را به عنوان کشیش در کلیسایی در انگلستان آغاز کرد، دانشآموخته دکترای فلسفه از دانشگاه وارویک در کاونتری انگلستان است. ورنون همچنین از دانشگاههای آکسفورد و دورام درجه الهیات گرفته و علاوه بر اینها در دانشگاه دورام فیزیک هم خوانده است. او با انتشار مقالهای در روزنامه ایندیپندنت مطرح شد و بعد از آن کار روزنامهنگاری هم برایش موضوعیت جدیتری پیدا کرد. طوری که بهطور منظم برای نشریاتی چون گاردین، فایننشال تایمز و... مینویسد. ورنون همچنین گوینده رادیو است و در برنامه «عصر ما» در رادیو بیبیسی به عنوان کارشناس حضور پیدا میکند. از دیگر فعالیتهای ورنون میتوان به همکاری پژوهشی او به صورت افتخاری در کالج بیرک بک دانشگاه لندن اشاره کرد. ورنون در معرفی خود و بیان تخصص اصلیاش، خود را روانپزشک و نویسندهای قلمداد میکند که به فلسفه باستان علاقهمند است و تمرکز ویژهاش را بر مهارتها و بینشهایی گذاشته که زندگی درونی انسان را روشن میکند. این رواندرمانگر ۵۲ ساله صراحتاً اعلام میکند که در گفتوگوهایش به دنبال «بیداری روحانی» از رهگذر معنویت و فلسفه است. اخیراً کتاب ««۴۲ اندیشه ناب» با عنوان فرعی «تأملاتی درباره زندگی، جهان و هر آن چیز دیگر» از ورنون با ترجمه پژمان طهرانیان در نشر نو به چاپ چهارم رسید. گفتوگویی که میخوانید، حول محور ایده اصلی آن کتاب یعنی راههای رسیدن به خرسندی معنوی در زندگی است.
شما در جایی گفتهاید که معنویت قابل رویت است و آن را میبینید. درباره این ایده توضیح بدهید و بگویید از کجا میآید و چگونه اتفاق میافتد؟
بله، بحث کردن در این مورد از علاقهمندیهای من است. اینکه چطور معنویت را میبینم. این نظریه ویژه افلاطون است. او فلسفهای ارائه میدهد در مورد واقعیتهایی که همه جا در اطراف ما وجود دارند ولی ما آنها رانمیبینیم. این ایده که ما در پشت غار گیر کردهایم و آنچه ما به آن واقعیت میگوییم، در واقع سایههایی هستند که روی دیوار موج میزنند. سفری است که ما باید انجام بدهیم. سفری که هم ترسناک و هم شاد است. اگر شما به این سفر بروید، چشمتان خود به خود به روی نادیدنیها باز میشود و شما جهان را به شیوهای دیگر درک میکنید. حالا چگونه میتوانیم روحانیت و معنویت را ببینیم؟ در آن سفر چه چیز در درون ما اتفاق میافتد؟ از آنجا که افلاطون بسیار قاطع بود و تأکید داشت که ما باید با واقعیت گره بخوریم تا آن را درک کنیم، بنابراین اگر ذهنمان محدود باشد یا به سؤالات خاص و شخصی که بسیار ناراحتکننده هستند، مشغول باشد، ما واقعیت را درک نمیکنیم. در صورتی که اگر بتوانیم کمی ذهنمان را آزاد کنیم، واقعیت را با شیوهای متفاوت درک خواهیم کرد. بنا به ایده افلاطون، این همان چیزی است که باید تلاش کنیم و روی آن متمرکز شویم.
آیا میتوان از ایده افلاطون به این تعریف رسید که دانستن مشروط به آزادسازی ذهن و در عین حال تمرکز بیشتر روی واقعیت است؟ آیا این از نظر علمی ممکن است؟
ممکن است این روش با روش علمی متفاوت باشد؛ زیرا دانستن در این راه، مستلزم عدم حضور در واقعیت نیست. کارکرد علمی یک دانشمند به اینکه او کیست و کجا زندگی میکند، ندارد. واقعیت چیزی است که از بیرون هم میتوان آن را بررسی کرد؛ در حالی که شناخت مشارکتی بیان میکند که درون واقعیت نیز باید مورد مطالعه قرار بگیرد. اینکه شما چه کسی هستید و چگونه زندگی میکنید، در نگاه شما به هستی تأثیرگذار است و دید شما به زندگی را شکل و گاهی تغییر میدهد. شناخت مشارکتی ما را به مفهوم همکاری میرساند.
شما از مفاهیمی مانند روح یا معنویت حرف میزنید که البته مفاهیم مهمی هستند اما به دست دادن تعریفی مشخص از آنها دشوار است.
روح همان کیفیت زندگی است که شما و من باید داشته باشیم. این چیزی است که ما را به خود مشغول میکند، در کانون بررسی قرارمان میدهد و به عنوان یک ماشین بیومکانیک متهممان میکند. کیفیتی که احساس میشود اما اندازهگیری نمیشود. معنویت، توانایی درک این احساس زنده بودن در خود و هر چیز دیگری است و زمانی دست میدهد که این بُعد از زندگی را جدی بگیریم.
پرسش من بهطور مشخص درباره ایده دیدن معنویت است. این فرآیند چگونه حاصل میشود و چگونه میتوانیم معنویت را ببینیم؟
من فکر میکنم اولین گام و در واقع اولین وظیفه این است که خودتان را بشناسید. شما باید محدودیتهای خود را بشناسید. ادراک شما محدودیت شما است. وقتی این محدودیت را بشناسید، توانایی این را پیدا میکنید که فراتر از افق ادراک خود را ببینید.
به نظر شما به عنوان یک رواندرمانگر و فیلسوف، آیا دیدن معنویت با سلامت روانی مرتبط است؟
فرضیه رواندرمانی این است که شما نمیتوانید مشکلات خود را به صورتی که فکر میکنید باید حل شوند، حل کنید. چرا که اگر میتوانستید، احتمالاً این کار را قبلاً انجام داده بودید. رواندرمانی بر این ایده استوار است که ما در یک دیدگاه جهانی به دام افتادهایم که بر اساس آن فکر میکنیم باید از مشکلات آزاد شویم اما در حقیقت این خود بخشی از مشکل است. بنابراین در رواندرمانی تلاش برای انجام کارها با مردم است. طوری که به تدریج کمتر با مشکلات گره میخورند و رفتهرفته شروع به دیدن فرصتهای مختلف و راههای جدید برای مقابله با مشکلات میکنند. در روانپزشکی معنوی شما از یک دیدگاه جهانی که به لحاظ نوع نگاه و جهانبینی مادی محسوب میشود، با انواع نگرانیهای مربوط به آینده اعم از مرگ و میر، تمایل به تملک بیشتر و ... به جهان نگاه میکنید اما برای وابستگی کمتر به دنیا، میتوان از روشی مانند رواندرمانی استفاده کرد که قادر است به ادراکهای آزاد و مختلف از جهان منجر شود.
آیا این ادراکهای آزاد فقط از طریق تجربه حاصل میشود؟ در این صورت ما فقط میتوانیم به سوی آن هدایت شویم اما نمیتوانیم آن را همانطور یاد بگیریم که واقعیتها را در مورد یک موضوع یاد میگیریم.
من فکر میکنم این ادراک آزاد است که به سمت شما میآید. به عنوان مثال، شما ممکن است امروز بخشی از یک شعر را بخوانید و پنج سال بعد دوباره به آن برگردید و چیز تازهای در آن کشف کنید و به خودتان بگویید که «چه فوقالعاده.»
به نظر شما یادگیری فردی برای درک معنویت امکانپذیرتراست یا حتماً باید در جامعه اتفاق بیفتد؟
این هم یک تصمیم فردی و هم جمعی است. شما باید خودتان را بشناسید و برای درک بیشتر به کار خود ادامه دهید اما درک معنویت به وسیله تعامل با آنچه دیگران قبلاً تشخیص و تحویل دادهاند، بسیار راحتتراست. آنها به شما مسیری را که میتوانید دنبال کنید، ارائه میدهند و شما مجبورید آن را دنبال کنید.
نظرتان درباره جهانبینی غالب زمان ما و نسبت آن با توانایی ما برای درک معنویت چیست؟ آیا ما در حال حاضر واژگان، زبان و روشهای متناسبی برای درک معنویت داریم؟
من بیتردید فکر میکنم که دیدگاه معنوی که تا ۳۰۰، ۴۰۰ سال پیش به عنوان دیدگاهی متداول وجود داشت، تغییر کرده است و امروز شاهد گرایشهای فراگیر ماتریالیستی در دنیا هستیم. این گرایش کاملاً مشهود است که البته دلایل خاصی هم برای آن وجود دارد. چرا که به لحاظ مادی دنیای امروز ما خیلی سادهتر از آن دنیایی است که انسان چند صد سال پیش درآن زندگی میکرد. ما زندگی درونی چیزهای دیگر را تحسین نمیکنیم بلکه بیشتر زندگی بیرونی را تحسین میکنیم. یعنی آن جنبه از زندگی را که علم سعی میکند آن را شگفتانگیز نشان بدهد. ما بهطور مستقیم روح چیزها را تجربه نمیکنیم. منظورم از روح چگونگی و نوع حیات چیزها است. بنابراین چشمانداز معنوی در این بین بسیار مفید است. این را نتایج یک نظرسنجی اوون بارفیلد به ما میگوید. بارفیلد از آن نظرسنجی نتیجه میگیرد که آگاهی چیزی نیست که بر روی سایر چیزها قرار بگیرد؛ بلکه آگاهی در درون تمام چیزهای جهان است. امروز ما باید یاد بگیریم که با این زندگی درونی تازه چطور مشارکت کنیم. این چیزی است که مرا به خود مشغول میدارد و بهشدت تحت تأثیر قرار میدهد.
به نظر میرسد یکی از چالشهای موجود در جهان امروز، فردگرایی آشکار و مفرطی است که در جوامع ما وجود دارد. این وسواس، وسواسِ بیش از حد به خود فکر کردن است. بنابراین اینطور پنداشته میشود که یکی از راههای درمان خود این است که شروع به انجام کارهای دیگران کنیم. مثلاً زیاد فکر کردن را متوقف کنید و فقط شروع به انجام یکسری از کارها کنیم. آیا فکر میکنید در این روش حقیقتی وجود دارد؟
فکر میکنم شما در به کارگیری روشها باید مراقب باشید؛ زیرا این نوع مشاوره میتواند کمی به بار اخلاقی تبدیل شود. چون به شما تجویز میکند که «شما باید این کار یا آن کار را انجام دهید». این در واقع باعث میشود شما بیشتر وسواس داشته باشید. زیرا شما در مورد انجام ندادن کامل بعضی ازکارها دچارعذاب وجدان میشوید. من فکر میکنم کلید تبدیل شدن به یک «فرد مستقل» این است که به خودتان به اندازه کافی عشق بورزید و این برای فراموش کردن خود و بیرون آمدن ازخود مفید است. شناخت خودتان بخشی از این فرآیند است؛ زیرا شما با خودتان راحتتر هستید و سپس شروع به کسب آگاهی بیشتر میکنید . ایریس مرداک، راهی عالی برای این کار داشت. او گفت: «عشق درک دردناکی است که چیزی غیر از خود واقعی من است». این درک و شناخت دردناک فقط با عشق کافی به خود شروع میشود تا بتواند خود را فراموش کند. در رواندرمانی ما میگوییم مشکل خودشیفتگی دوست نداشتن خودتان است. یعنی فرد خودشیفته قادر نیست خودش را دوست داشته باشد. دوست داشتن خود با خودشیفتگی فرق میکند. شما وقتی قادر به دوست داشتن خود نباشید، طوری که بتوانید درگیر خودتان شوید، نتیجهاش این میشود که در تمام زندگی تلاش میکنید خودتان را دوست داشته باشید اما در راههایی که هرگز بهطور کامل تحقق نخواهند یافت.