مرکز فرهنگی شهر کتاب به همراه مؤسسهی نوین کتاب گویا به مناسبت صدمین سالروز تولد نویسندهی فقید امریکایی، جی دی سلینجر، مراسم بزرگداشتی را با عنوان «یک روز با سلینجر» برگزار کرد که به داستانخوانی، تحلیل و بررسی برخی آثار، مرور وضعیت سلینجرخوانی در ایران، رونمایی کتاب صوتی «ناطور دشت» با صدای مهدی پاکدل و نمایش فیلمی از پیروز کلانتری اختصاص یافت. این برنامه در روز سهشنبه ۱۱ دی با حضور امیر پوریا، ابوالفضل حری، مصطفی مستور، سارا سالار، نیما رئیسی، مهدی پاکدل، سینا دادخواه، حمیرا افشار، برگزار شد و پیام تصویری گلاره عباسی، سروش صحت، علی خدایی، حبیب رضایی، مهراوه شریفی نیا، هوتن شکیبا، هوشنگ گلمکانی، نسیم مرعشی در این نشست پخش شد.
سلینجر در دام نامترجمان
در ابتدای این نشست، علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی شهر کتاب، اظهار داشت: دو دهه فعالیت در حوزهی ادبیات، فلسفه، کتاب در ایران و جهان، پرسشهایی چون چگونگی موقعیت ادبیات فارسی و نویسندگان ایرانی در دنیا، چگونگی موقعیت دیگر کشورها، نویسندگان، شاعران و فیلسوفان در ایران طی صد سال اخیر، چگونگی ذائقهی مخاطبان در ایران و دیگر کشورها، چیستی معیارهای ناشران و مترجمان کارهای جدی را پیش رویمان گشوده است. از سوی دیگر، طی این دو دهه بهشدت بهدنبال روشن ساختن وضعیت گزارهی مشهور کتابخوان نبودن ایرانیان بودهایم. بارها از مبنای این گزاره پرسیدهایم و در نشستهای بینالمللی به نادرستی آن برخوردهایم. مثلاً با آماری که در نشستی در مرکز چخوف در روسیه یا در نشست دیگری دربارهی ویکتور هوگو در فرانسه ارائه دادیم، خودبهخود این گزاره را متزلزل یافتیم. افزون بر این، بارها شاهد آن بودهایم که شناخت ایرانیان از مفاخر ادبی جهان برای دیگر کشورها تأمل برانگیز بوده است. چنانکه استقبال از نشستی تخصصی دربارهی هوراس در این مجموعه پژوهشگران ایتالیایی را به حیرت واداشته بود. به نظر میرسد که باید در مورد این آمارها پژوهشهای کمی و کیفی دقیق و رسمیای سامان داده شود، چرا که شواهد میگوید ایرانیان خوب کتاب میخوانند.
او ادامه داد: سلینجر بیتردید یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم است که در ایران بیشتر با «ناطور دشت» شناخته شده است. «ناطور دشت» در ایران تیراژی تقریباً ۹۳۰۰۰ نسخهای داشته و بسیار تأثیرگذار است. حتی میتوان گفت که شخصیت هولدن کالفیلد در ذهن مخاطب ایرانی موقعیتی شبیه به شازده کوچولوی سنت اگزوپری دارد. اما بدشانسی این نویسنده در ایران، گرفتار آمدن در دام مترجمان ناموفق است. به نظر میرسد بعد از یکی دو ترجمهی موفق، عدهای با رویکردی سردستی و کاسبکارانه به سراغ برگردان کارهای او رفتهاند. گرچه جدا از داستانهای پراکندهی سلینجر در میان مجموعه داستانهای دیگر، مجموعهی ۱۵۵ اثر منتشر شده دربارهی سلینجر در ایران شمارگان ۲۹۰۰۰۰ نسخه داشته است، فضای نقد جامعه باید به کیفیت ترجمهی این آثار توجه کند.
شیطنت سلینجر
امیر پوریا گفت: سلینجر پس از دههی ۱۹۶۰ از انتشار آثارش امتناع ورزید، اما شگفتانگیز است که نسبت بسیار عجیب و عمیقی میان کارهای او و بقیهی قالبهای هنری، حتی خود ادبیات، وجود دارد. نسبتی که امروز در داستان هاروکی موراکامی با داستان و داستاننویسی میبینیم یا مواردی مثل آن، امروز با نسبتی که میان صنعت نشر و دیگر هنرها شکل گرفته است، چیز عجیبی نیست. ولی سلینجر در میان جنگ جهانی اول و دوم، در طول جنگ و پس از آن مینوشت و در آن زمان این میزان نسبت داشتن میان اعضای خانوادهی گلس، راویان داستانهای او، جاهایی که داستانهای او راوی سوم شخص یا نامشخص یا دانای کل دارد و خود ادبیات نشاندهندهی چیزی فراتر از ارجاع بود. در ایران، اغلب گمان میکنیم که اگر بدون لزوماً بیرون کشیدن نکتهای مربوط به زندگی از دل یک داستان، قطعهی موسیقی یا نقاشی، فقط به این آثار اشاره کنیم یا اسم چند سبک یا نام چند شاعر را در کلاممان بیاوریم، سخنمان را آراسته و مزین به چیزهایی کردهایم که دیگران از آن بیبهرهاند. اما، شیطنت سلینجر بهگونهای دیگر است. او دست به تفاخر هنری یا اسنوبیسم نمیزند. برای نمونه، عنوان داستان «هفتهای یه بار آدم رو نمیکشه»ی او مخاطب را بهصورت طبیعی به سمت احتمالات بیادبانه یا مگو و مپرس میکشاند. معمولاً کسی فکر نمیکند که این امر کشنده میتواند رفتن به رستورانی گرانقیمت باشد. حتماً امری مگو و مپرسی حداقل در حد مصرف مواد به ذهن میرسد. من عبارت شیطنت ادبی را از اینجا میگیرم: از کنار هم گذاشتن واژگانی که مخاطب را به فکر اشتباه میاندازد.
او در ادامه گفت: موراکامی در داستانی با عنوان «دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل» دربارهی شکل نگرفتن یک رابطهی عاطفی میان پسر و دختری مینویسد. در اینجا پسر در گذری دختر را در رفتوآمدهای روزانهاش میبیند. سلینجر دقیقاً چنین داستانی را با عنوان «قلب یک داستان پارهپاره» پرداخته است. موراکامی روی این نکته که از دل این موقعیت میشد یک داستان عاشقانهی عامهپسند بیرون بیاید تأکیدی ندارد. ولی این درست جایی است که سلینجر در حال دستوپنجه نرم کردن و حتی انتقامجویی از نوعی داستان عاشقانهنویسی است که احتمالاً محبوب قلبها بود و میتوانست در فلان مجله و نشریه چاپ شود؛ یعنی سلینجر در این موقعیت با ساختار قصهگویی شوخی میکند.
پوریا افزود: دربارهی زبان روایت در «ناطور دشت» نیز میتوان ادعای شیطنت داشت. در اینجا، فرق سلینجر با نویسندهای چون رولد دال در این است که شیطنت رولد دالی احتمالاً به ساختارشکنی اجتماعی هولدن کالفیلد در برخورد و عصبانیتها و زیر سؤال بردن مدرسه محدود میشود. در حالیکه شیطنت سلینجر فراتر از آنچه هولدن در زبانش بهکار میبرد ادبی است. این شیطنت عوض کردن یا برآورده نکردن توقعات خواننده از روایت است. نمونهی درخشان این امر در «دهانم قشنگ و چشمانم سبز» اجرا میشود. سلینجر مکالمهای تلفنی را بین دو مرد توصیف میکند. یکی از این مردها مدام از نگرانیاش دربارهی رابطهاش با همسرش صحبت میکند که از خانه بیرون رفته است و دیگری به حرفهای او گوش میدهد، در حالیکه تمام مدت زنی خاموش در اتاقش هست. سلینجر در نهایت برای تردیدی که به جان مخاطب انداخته هیچ کاری نمیکند. این در حالی است که در این مقطع، ژستهای امروزی برآورده نساختن انتظار خواننده برای ورود به ساحتی از روایت فرامدرن وجود نداشت. سلینجر این کارها را ناب و بدون پیشبینیِ گزارههای منتقدانه میکند. بنابراین، باید گفت که او پیشگام است.
مراحل سلوک گلسها
مصطفی مستور در گفتوگو با امیرپوریا اظهار داشت: پیش از اینکه من با سلینجر آشنا شوم، حس میکردم که خلئی هست. به تعبیر سهراب «دست ما در پی چیزی میگشت». در برههای پنج شش ساله برای پیدا کردن گمشدهام بسیار میخواندم. به داستانهای «چند تا جعبه»ی کارور و بعد از آن تصادفی به فیلم «پری» داریوش مهرجویی رسیدم. در سینما عصر جدید به حدی مبهوت ایدههای «پری» شده بودم که نمیتوانستم از جا بلند شوم. وقتی در تیراژ پایانی با نوشتار برداشتی آزاد از سلینجر مواجه شدم، متأسف شدم. چرا که در طول فیلم به وجود فرد عمیقی در ایران میاندیشیدم که چنین پرسشهایی را مطرح کرده است. بعد از آن، کارهای ترجمه و چاپ شدهی سلینجر در ایران را خواندم که تا آن زمان محدود بود به «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» و «ناطور دشت». وقتی این آثار را میخواندم خیلی از فیلم بدم آمد و احساس کردم که او حق داشته نگذارد کارهایش به سینما تبدیل شود.
او دربارهی کلیدواژههای احتمالی جهان داستان سلینجر گفت: اصطلاح سینماگر مؤلف که در سینما برای توصیف سینماگری بهکار میرود که مجموعهی آثارش در یک جهان فکری است، به خوبی در مورد سلینجر صادق است. گویی او از اولین داستانش یک منظومهی فکری را تبیین و پازلهای طرحی را جاسازی میکند. وقتی کسی جهان فکری یا داستانیای داشته باشد، این جهان از مقولههای قدرتمندی تشکیل میشود. سلینجر در این آثار به هیچ وجه فیلسوف یا مصلح اجتماعی نیست. او متفکری در حوزهی داستان و فهم زندگی است. تفاوت او با دیگر نویسندگان بزرگ شاید در این باشد که صرفاً نوعی نگاه به زندگی یا نقد نیست، بلکه پیشنهادهایی برای زندگی میدهد. او چندین کلیدواژه دارد که با آنها میتوان وارد جهان داستانیاش شد. اینها عبارتاند از معصومیت، تقلبی یا قلابی بودن، خوب بودن.
او تصریح کرد: معصومیت در این آثار بهشدت پررنگ است. کودکان در داستانهای سلینجر در جهانی کاملاً دور از ریا و تقلب زندگی میکنند. ولی همین که در آستانهی بلوغ و بزرگسالی قرار میگیرند، آن معصومیت رفتهرفته از بین میرود و بزرگسال میشوند. قلابی بودن در همهی شئون زندگی آدمهای داستانهای سلینجر، از مدرسه گرفته تا سینما و تئاتر و مناسبات و رفتارهای انسانی، گسترش یافته است. او اینها را با زبانی طنز بیان میکند. گویی میخواهد زهر کلامش را بگیرد. در نهایت، خوب بودن به معنی رها شدن از تقلب و رسیدن به جهانی زیبا است که سلینجر بخش مهمی از آن را در کودکان میبیند. از این جهت است که کودکان در داستانهای سلینجر از سیبل در «یک روز خوش برای موزماهی» تا فیبی برای هولدن کالفیلد، شخصیتهایی به گونهای نجاتبخشاند.
مستور ادامه داد: این سه از عناصر کلیدی جهان داستانی سلینجرند. کسی که گرفتار حرمان میشود و میفهمد این جهان قلابی است یا باید خودش را هماهنگ کند و این جهان را بپذیرد یا از زندگی عقبنشینی کند. شخصیتهای سلینجر گویی در سلوکی سهمرحلهای قرار میگیرند. مرحلهی اول آگاهی یافتن غریزی به قلابی بودن جهان، مرحلهی دوم آگاهی یافتن به آگاهی است که در آن شخصیتها بهنوعی تهوع روحی و معنوی را تجربه میکنند و میخواهند به سمت معصومیت حرکت کنند. مرحلهی سوم نیز رسیدن به نقطهی امن؛ یعنی پذیرش این جهان (مثل زویی) و یا عقبنشینی کردن یا نپذیرفتن آن (سیمور گلس) است.
او در پایان افزود: ساراماگو میگوید نویسندگان (با خلق شخصیتهای داستانی) به جمعیت جهان اضافه میکنند. به نظرم سلینجر با خلق شخصیتهای فکور در این کار بسیار موفق بوده و به جمعیت نخبهی جهان اضافه کرده است. او در جملهی مشهور «ناطور دشت» میگوید وقتی رمانی را میخوانید و از آن خوشتان میآید دوست دارید تلفن را بردارید و به نویسندهاش زنگ بزنید. و این نشانهی خوب بودن رمان است. اما من وقتی آثار سلینجر را میخوانم دوست دارم گوشی تلفن را بردارم و به شخصیتهای رمان او زنگ بزنم و به نظرم این نشانهی رمان خوب است.
شلیک رستگاری
ابوالفضل حری، دربارهی «یک روز خوش برای موزماهی» گفت: من معتقدم که سیمور با مرگش عقبنشینی نکرده است، بلکه به رستگاری رسیده است. سیبل اشاره میکند که من یک موزماهی دیدم و سیمور جا میخورد، بلافاصله به اتاقش میرود و روی تخت اسلحه را بیرون میآورد و شلیک میکند. به نظرم این شلیک سینماییترین، ادبیترین و زیباترین شلیک در کل ادبیات است. اگر بسته شدن در، در یکی از نمایشنامههای ایبسن به سیلی محکم بیداری زنان در گوش زنان تعبیر شده است، اینجا هم شلیک سیمور رستگاری ما و او است. او با این شلیک زنده میشود. ما نگرانش میشویم و دوست داریم با او تماس بگیریم.
او ادامه داد: این داستان به سه بخش تقسیم میشود. در بخش اول از زبان موریل با سیمور آشنا میشویم. در بخش دوم سیمور و موریل را در ماه عسلشان تماشا میکنیم و در بخش آخر سیمور خودکشی میکند. تا میانهی داستان، براساس آنچه دیگران از سیمور روایت میکنند، او شخصیتی کاملاً خشن و حتی یک جانی به تمام معناست که ارتش با آزاد کردنش مرتکب جنایت شده است. اما نیمهی دیگر داستان، مخاطب را با شخصیتی روبهرو میکند که کاملاً با تصور پیشساخته مغایر است. در این بخش که توصیفی از ماه عسل سیمور است، براساس شواهد متنی از تأکید بر عدد شش، تیتر کنایی مجلهای که خانم موریل میخواند، جای خالی عدد ۶ در توالی ارقام شمارهی اتاقشان ۵۰۷، اشاره به بدکارهی مقدس ۱۹۴۸، تا تخت دو نفرهی خالیای که صرفاً خودکشی نهایی در آنجا رخ میدهد، رابطهی میان این دو بهگونهای دیگر است.
حری افزود: در داستان دیگری، پسری در فرانسه از این اتفاق با عنوان سوراخ روباره نام میبرد. اتفاقی که در شش سال رخ داده، چیزی جز جنگ جهانی دوم نیست. جنگ جهانی دوم رخ داده و سیمور داخل این گودال پرتاب شده است. در آنجا میگوید که وقتی به داخل این گودال پرتاب شده است، ۷۸ موز خورده و اینقدر سرش بزرگ شده که در سوراخ گیر کرده و دیگر نمیتواند بیرونش بیاورد. اینجا گویی تجربه سر او را اینچنین بزرگ کرده و زندگی منزوی را برایش رقم زده است. این در حالی است که موریل قبل از جنگ متوقف شده است. حتی وقتی سیمور از آلمان کتاب شعری از ریلکه را برای او میفرستد، جدی گرفته نمیشود. سیمور به سمت موریل حرکت میکند، اما موریل این حرکت را نمیبیند. شاید همپا شدن موریل با سیمور، سرنوشت دیگری برای او رقم میزد، اما سیمور به او ایرادی نمیگیرد.
این نشست با اجرای سینا دادخواه برگزار شد. نیما رئیسی و حمیرا افشار بخشهایی منتخب از داستانهای سلینجر را خواندند و کلیپهایی بهصورت میانبرنامه پخش شد. در این کلیپها حبیب رضایی، هوتن شکیبا، محمد بحرانی، مهراوه شریفینیا، گلاره عباسی، نسیم مرعشی، امیرپوریا بخشهایی از داستانهای سلینجر را روخوانی کردند.
علی خدایی گفت: متن سلینجر بعد از خوانده شدن همراه خواننده میماند و در ذهن او امتداد مییابد. در بارهی یک نویسنده، صرفاً خواندن آثارش مهم نیست. اینکه خواننده چه قدر میتواند از آن فضا، داستان و شخصیتها بگیرد هم اهمیت دارد. داستانهای سلینجر به گونهای است که بافتهای داستانیاش با مراجعهی چندین باره نیز از دست نمیروند. سلینجر برخلاف بیشتر نویسندگان آن کوه یخی را از روبهرو روایت نمیکند، او خودش را از عمق به جایی نزدیک سطح آب رسانده و یکدهم بیرونماندهی کوه یخی را توصیف میکند. به همین علت بسیاری از حرکات روی هم میافتد. در نهایت، به نظر من اگر سبک زندگی سلینجر و دههی ۴۰ و بقایای آن در دهههای ۵۰ و ۶۰ را به درستی نشناسیم، نمیتوانیم به داستانهای سلینجر نزدیک شویم.
نسیم مرعشی گفت: نوشتار سلینجر برای من بهمعنای دقیق کلمه سهلوممتنع است. آن را میخوانی و گمان میکنی میتوانی مانندش را بنویسی، اما اینچنین نیست. نکتهی دیگر اینکه سیلنجر به نظر آدمی است که مرتب گفتوگوهایش را بازاندیشی میکند. چندین بار آنها را تکرار میکند تا به بهترین شکل درشان آورد. این باعث میشود که تناقض بسیار جالبی در اجزای کار او ایجاد شود. مثلاً در مورد باورپذیری دیالوگها ابتدا حس میکنیم که این دیالوگها دقیقاً حرفهایی هستند که ممکن است آدمهای عادی به هم بگویند. این در حالی است که اینها بهترین چیزهایی هستند که آن آدمها میتوانند به هم بگویند.
سروش صحت گفت: سلینجر را زمانی که ۲۱ ساله بودم، بدون هیچ پیشانگاشت یا آشنایی قبلیای خواندم. از اصفهان آمده بودم تا چند روزی در تهران بگردم. «ناطور دشت» را از بساط کتابفروشیای در خیابان انقلاب خریدم که روبهروی دانشگاه تهران بود. کتاب را صرفاً از روی علاقه به کتابهای جیبی و طرح روی جلدش خریدم. وگرنه اسمش برایم چندان مفهوم نبود. حتی حس میکردم که احتمالاً کتابی کسلکننده باشد. طرح روی جلد نقاشی گرافیکی برجهایی بود که پسر جوانی بهشان نگاه میکرد. بعد فهمیدم که این پسر جوان هولدن کالفیلد است. وقتی در طبقهی دوم اتوبوس دو طبقه نشستم تا از میدان انقلاب به سمت تهران نو برگردم، کتاب را باز کردم و اینقدر قصه برایم پرکشش بود که دیگر آن را زمین نگذاشتم. «ناطور دشت» اینقدر پراثر بود که میتوانم بگویم مثل خیلیهای دیگر اثرش در زندگی و ناخودآگاه من هم حک شد. نمی دانم دیگر نویسندگان واقعاً تا چه حد از او تأثیر پذیرفتهاند، ولی در ذهن من بوکوفسکی خیلی به هولدن کالفیلد و «ناطور دشت» ربط دارد. هولدن به زندگی دیدی داشت که پیچیدگیهای زندگی را سادهتر دید و سادگیها پیچیدهتر شد. امیدوارم این جملهی من هم در عین سادگی پیچیده بوده باشد و در عین پیچیدگی ساده.
سارا سالار گفت: وقتی کتابهای سلینجر را خواندم و شنیدم که او از جامعه بریده و به خانهای روی تپهای در شهری کوچک رفته است و بهدنبال هیچ شهرتی نیست، به او حس بدی داشتم. سالها گمان میکردم او آدمی خودخواه و از خودراضی است. اما سرانجام دو اتفاق دید مرا عوض کرد. نخست، تماشای فیلم زندگی سلینجر باعث شد که با تجربهی سلینجر از جنگ، با بدحالیها و افسردگیهایش بعد از جنگ و با بُعد و عمقی که از جنگ گرفته بود آشنا شوم. دیگر اینکه کتابهایی را خواندم که توضیح میدادند اگر به کسی بیرون از خودم حس بدی دارم، مربوط به آن آدم بیرونی نیست و به ضعفی درون خودم بر میگردد. پس، متوجه شدم که در تمام این مدت به سلینجر و قدرت او حسودی میکردم. من این قدرت را نداشتم که در زندگی آن طورکه میخواهم عمل کنم. اما نویسندهای بزرگ از شهرت، از توجه، از جامعه دور میشود و برایش مهم نبود که او را بداخلاق، مردمگریز یا خودخواه بدانند. بعد از این احساس کردم که سلینجر را دوست دارم و میتوانم برای زندگی بدون توجه به قضاوتهای بیرون از زندگی خودم از او درس بگیرم.
هوشنگ گلمکانی گفت: سلینجر من را یاد نکته و یک اسم میاندازد. نکته انزوا است و اسم، هولدن کالفیلد. البته عجیب نیست که هنرمندی مانند سلینجر منزوی باشد، ولی این میزان دقت در مسائل اجتماعی در آثارش عجیب است. از سویی این پرسش مطرح میشود که چگونه ممکن است آدمی تا این اندازه منزوی به این نکات در رفتار آدمها پیببرد. از سوی دیگر، به نظر میرسد که همین انزواست که باعث شده اینقدر در مسائل ریز و جزئیات زندگی دقیق شود. سلینجر خیلی اهل حرف زدن و توضیح دادن خودش نبوده است. ولی حدس میزنم که در «ناطور دشت» به نوعی شخصیت نوجوانی خودش را بازتاب داده باشد و به همین علت جوانان و نوجوانان با او و شخصیت هولدن همزادپنداری میکنند. شخصیتی که بخشی از آن جنبهی شورشی نوجوان و بخش دیگرش ترس و نگرانی و احساس ناامنی او است. رویای سینمای من این است که بتوانم «ناطور دشت» را بسازم. چیزی که شاید جنبهی حدیث نفس هم داشته باشد.
این نشست با رونمایی کتاب صوتی «ناطور دشت» با صدای مهدی پاکدل و نمایش فیلم «سلینجرخوانی در پارک شهر» ساختهی پیروز کلانتری به پایان رسید.