آرمان: بدون تردید یکی از چند داستانکوتاهنویس در تاریخ ادبیات جهان، جان چیور است. چیور ۱۸۰ داستان کوتاه نوشت که ۶۱ داستان آن را در کتابی تحتعنوان «برگزیده داستانهای جان چیور» منتشر کرد. این کتاب برای چیور جایزه پولیتزر ۱۹۷۹ و جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا و جایزه کتاب ملی آمریکا را در سال ۱۹۸۱ به ارمغان آورد. او پیشتر نیز برای داستانکوتاههایش جایزه اُ.هنری را در سالهای ۱۹۵۶ و ۱۹۶۴ دریافت کرده بود. چیور البته خود را در نوشتن رمان هم محک زد. چهار رمان منتشر کرد. هرچند موفقیت آنها به اندازه داستانهای کوتاهش نبود، اما بااینحال با کتاب دوم از دوگانه وپشات (رسوایی وپشات) جایزه کتاب ملی آمریکا را در سال ۱۹۵۸ از آن خود کرد. «منظری به جهان» (ترجمه محمد طلوعی و فرزانه دوستی، کتابنشر نیکا)، «اقیانوس» (ترجمه احمد اخوت، نشر افق)، «آواز عاشقانه» (میلاد زکریا، نشر مرکز) و «دوران طلایی» (فرزانه دوستی، نشر کتاب پارسه) از آثار منتشرشده چیور به فارسی است. آنچه میخوانید گفتوگو با جان چیور درباره چگونهنوشتن و ادبیات است.
وقتی نوشتن کتابی را تمام میکنید و میخواهید از
جهان آن جدا شوید، چه حسی دارید؟
معمولاً پس از اتمام کار کتابهایم نوعی خستگی بالینی
وجودم را فرامیگیرد. پس از اتمام نخستین رمانم خیلی خوشحال بودم. ما به اروپا رفتیم
و همانجا ماندیم، به همین خاطر از صحبتهایی که درباره رمانم شد و همچنین مخالفت ماکسول
گِیسمار [منتقد] برای تقریباً ده سال بیخبر بودم. رمان اولم قضیهاش کاملاً فرق
میکرد. خودم از آن زیاد خوشم نمیآمد و پس از اتمام نوشتن اصلاً اوضاع مناسبی
نداشتم. میخواستم کتاب را بسوزانم. شبها از خواب میپریدم و صدای همینگوی را میشنیدم-در
اصل تابهحال صدای همینگوی را نشنیدهام اما، صدای خودش بود!-که به من میگفت:
«این جانکندن که چیزی نیست. جانکندن اصلی بعداً سراغت میآید.» سپس روی لبه تخت مینشستم
و تا سه و چهار صبح پشت سر هم سیگار دود میکردم. شبی نزد قدرتهای تاریکی پشت
پنجره قسم خوردم که هیچوقت، هیچوقت سعی نمیکنم تا بهتر از اروینگ والاس [نویسنده و فیلنامهنویس
آمریکایی] شوم. اوضاع پس از اتمام کار کتاب «پارک گلولهها» زیاد بد نبود، چراکه
من آن را با دقت زیادی نوشته بودم: رمانی با سه شخصیت، متنی ساده و آهنگین و صحنهای
که مردی زنش را از مرگ در آتش نجات میدهد. کتاب با استقبال زیادی روبهرو شد اما،
وقتی بنجامین دِموت در مجله تایمز گند زد به کتاب، خوانندهها کتابم را کنار
انداختند و به کار و زندگیشان رسیدند. در سانحهای که زمان اسکیسواری برایم رخ
داد پای چپم چلاق شد و کارم به جایی کشید که برگههای اشتغالم [اوراقی که افراد به
وسیله آنها یک فرصت شغلی-هرچه باشد-دارند] را به کوچکترین پسرم سپردم. بههرحال، وقتی
شما نگارش کتابی را تمام میکنید، هرگونه از آن استقبال شود باز هم تا حدی با
انتظارات شما فاصله دارد. من اسمش را اختلال در روند کاری نمیگذارم. بههرترتیب،
تمامشدن نگارش رمان با فرض اینکه دقیقاً همان چیزی است که قصد داشتید از آب
درآید، همواره برای نویسنده شوکی روانی محسوب میشود.
مایلید چه کسانی مخاطبان کتابهایتان باشند؟
تمام آدمهای هوشمند و خوب، کتاب میخوانند و چیزهای
خوبی هم دربارهشان میگویند و مینویسند. نمیدانم آنان چه کسانیاند اما، انسانهای
شگفتانگیزیاند و به نظر میرسد زندگی کاملاً عاری از هرگونه تعصبهای تبلیغی،
روزنامهنگاری و عالم بدخوی آکادمیک دارند. به کتابهایی فکر کنید که باعث لذت
خوانندههایشان شدهاند: «بیایید مردان مشهور را ستایش کنیم» اثر جیمز ایجی، «زیر کوه آتشفشان» اثر
مالکولم لاوری، «هندرسن، پادشاه باران» اثر سال بلو، کتابی شگرف مانند «هدیه
هومبولت» اثر سال بلو با بیمیلی و آشفتگی توسط نویسندهها و منتقدان استقبال شد
اما، صدها و هزاران مشتاق به استقبال آثار نویسنده رفتند و رمان را خریدند. اتاقی
که در آن کار میکنم پنجرهای رو به جنگل دارد و همیشه به این فکر میکنم که خوانندههای
مرموز و دوستداشتنی و مصمم آثار ادبی آنجا زندگی میکنند. [اشارهای است به رمان «فارنهایت ۴۵۱»، اثر ری برادبری]
برای نوشتن داستان ابتدا چه چیزی به ذهنتان خطور
میکند؟ پیرنگ داستان؟
کا را با پیرنگ شروع نمیکنم. من با عناصر کشف و شهود،
ادراک، خیالپردازی و تصورات کار میکنم. اتفاقها و شخصیتها همزمان به ذهنم خطور
میکنند. پیرنگ فقط خط سیر روایت و یک مشت چرندیات دیگر را نشان میدهد. اینکه توجه
خواننده را در نقطه بسملکردن قواعد اخلاقی همچنان جلب کنی انصافاً تلاشی حسابشده
باید باشد. البته، کسی دوست ندارد نوشتهاش خستهکننده باشد... پس برای جلوگیری از
این نقصان از عنصر تعلیق کمک میگیرد. قصه خوب مثل ساختاری ابتدایی و ناقص است نه
مانند کلیه که پیچیدهترین عضو بدن است.
شما همیشه نویسنده بودهاید یا نه، کارهای دیگری
هم انجام دادهاید؟
زمانی راننده ماشین پخش روزنامه بودم. این کار را خیلی
دوست داشتم علیالخصوص در دورانی که مسابقات لیگ بیسبال آمریکای شمالی برگزار میشد
و روزنامه کوئنسی نتایج را منتشر میکرد. کسی نه رادیو داشت و نه تلویزیون. بههرحال، مردم
مجبور بودند اخبار را در روزنامهها پیگیری کنند؛ اینکه من رساننده خبرهای خوب
بودم برایم حس خوبی داشت. همچنین، چهار سال در ارتش بودم. هفدهساله بودم که اولین
داستانم را به مجله نیورپابلیک فروختم و اسمش هم «اخراجی» بود. از بیستودو سالگی
هم مجله نیویورکر آثارم را میخرید. آنان سالهای سال آثار مرا میخریدند. همکاری
بسیار دلپذیری بود. هرسال دوازده تا چهارده داستان برایشان ارسال میکردم. با
پائول گودمن هم در MGM خلاصهنویسی میکردیم. جیم فارل هم بود. کار ما از این قرار
بود که کتابهایی را که منتشر میشدند در سه، چهار یا نهایتاً دوازده صفحه خلاصه میکردیم
و بابت هر کتاب هم چیزی حدود پنج دلار گیرمان میآمد.
داستانهای شما که غیرمنتظره آغاز میشود، آدم را
شوکه میکند.
اگر شما در نقش داستانسرا قصد ایجاد ارتباط با خواننده
اثرتان را دارید، داستان را اینطور آغاز نمیکنید که بگویید در حال حاضر سردرد و
سوءهاضمه دارید و در پارک ساحلی جونز یک جوش بزرگ و نخراشیده روی صورتتان سبز شد. یکی از دلایل
چیزی که میگویم این است که امروزه تبلیغات در مجلهها خیلی مرسومتر از بیست یا
سی سال پیش شده است. برای منتشرکردن اثری در مجلهها، در اصل شما با زنجیره
تبلیغات، از تبلیغات گردشگری گرفته تا تبلیغات عریان و کارتون و حتی شعر وارد نبرد
خواهید شد! من همیشه برای شروع داستان نمونهای آماده در ذهنم دارم. شخصی پس از یک
سال از ایتالیا بازمیگردد؛ آنجا از بورس تحصیلی فولبرایت بهره میبرده. چمدانش را
که میگشاید بهجای لباس و سوغاتی اعضای قطعشده ماهیگیری ایتالیایی در آن یافت میشود؛
تمام اعضای بدنش به غیر از سر. دیگر جمله آغازینی که اغلب به آن میاندیشم چنین است:
«اولین روزی که از تیفانی دزدی کردم باران میبارید.» شما بدون شک میتوانید
داستانی را به این شیوه آغاز کنید اما، این نشاندهنده اینکه فرد چگونه باید با
داستان برخورد کند، نیست. من از داستانی که با این جمله «من در شرف شلیککردن و
کشتن خودم هستم» یا «من در شرف شلیککردن به توام» آغاز میشود، اصلاً خوشم نمیآید.
به نظر شما وظیفه ادبیات، آموختن است؟
نه. هدف ادبیات روشن و درخشان و مشتعلکردن و تزکیه نفس
است. فکر نمیکنم در ادبیات هیچ فلسفه اخلاقی متعالی وجود داشته باشد. شدت احساسات
و سرعت، همیشه در نظر من نقش بسیار مهمی دارد. انسانها در ادبیات در پی نکات اخلاقیاند؛
چراکه همیشه نوعی سردرگمی میان فلسفه و ادبیات باقی است.