اعتماد: یکی از آخرین مصاحبههای جی. دی. سلینجر در پاییز ۱۹۷۴ صورت گرفت؛ وقتی خلوتش را در خانه کوچک نیو همپشایر ترک کرد تا انتشار مجدد نخستین آثارش را در دادگاه پیگیری کند. در همین مصاحبه بود که تایید کرد تمام وقتش را پای نوشتن میگذارد. این نویسنده منزوی فقط میخواست تنهایش بگذاریم.
از سال ۱۹۶۵ اثر تازهای از او روی پیشخوان کتابفروشیها جای نگرفت. پس از مرگش هم نزدیکانش خبر چاپ یا وجود نوشتهای از او را تایید یا تکذیب نکردند تا همین چند روز پیش که گفتوگوی اختصاصی خبرنگار گاردین با مت سلینجر، پسر این نویسنده منتشر شد. مت در این مصاحبه میگوید پس از درگذشت پدرش تمام وقتش را به گردآوری و تنظیم دستنوشتههای او اختصاص داده و در این راه کولین اونیل، بیوه سلینجر همراه او بوده است. مت سلینجر میگوید از زمان نوشتن این کارها سالها گذشته است. اسمی از عنوانها نمیبرد و حرفی از پیرنگها به میان نمیآورد. اما میگوید خانواده گلس که در داستانی همچون «فرنی و زویی» به شهرت رسیدند در این آثار حضور دارند.
جی. دی. سلینجر در طول زندگیاش تنها
۴ کتاب منتشر کرد: «نه داستان» (که در ایران با عنوان «دلتنگیهای
نقاش خیابان چهلوهشتم» منتشر شده است)، «ناتور دشت»، «فرنی و زویی» و کتابی با دو
نوول «تیرهای سقف را بالاتر بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار.» آخرین اثری که در
زمان حیاتش منتشر شد، داستان «شانزدهم هپوورث، ۱۹۲۴» بود که سال ۱۹۶۵
در مجله نیویورکر چاپ شد.
در میان بحث و گمانههایی که حول زندگی جی. دی. سلینجر میچرخد، یک راز از همه گیجکنندهتر است؛ پس از سال ۱۹۶۵ که این نویسنده از چاپ آثارش دست کشید، چه نوشت و آیا روزی میرسد که این نوشتهها را بخوانیم؟ ظاهرا پس از درگذشت سلینجر در سال ۲۰۱۰ قرار است آثاری از او روشنی روز را ببینند. سال ۲۰۱۳ سازندگان یک مستند و نویسنده یک کتاب ادعا کردند محتوای پنج کتاب جدید سلینجر را که تا سال ۲۰۲۰ منتشر میشوند، میدانند. اما همین یک ماه پیش صدمین سالروز تولد این نویسنده منزوی را پشت سر گذاشتیم و هیچ خبری از آثار منتشرنشدهاش نشد.
برای دیدار پسر سلینجر، مت، به کافهای در نزدیکی خانه او در کانکتیکات رفتم. از مت درباره این شایعات پرسیدم و به هیچ وجه لاپوشانی نکرد: «این شایعات یک مشت زبالهاند. نقلقولهای دراماتیکی که زباله محضند. این حرفها هیچ ربطی به واقعیت ندارند.» او تا به حال از حرف زدن درباره پدرش اکراه داشت. میگوید: «۵۸ سالی میشود که از این جور گپها فراری بودهام.» با وجود این حالا حاضر است وجود نوشتههای دیگر پدرش را تایید کند. ذهن پدرش «سرشار از ایدهها و افکار بود. رانندگی که میکرد یک دفعه ماشین را متوقف میکرد تا چیزی بنویسد؛ بعد میخندید. گاهی نوشتهاش را برایم میخواند، گاهی هم نمیخواند. کنار هر صندلی یک دفترچه گذاشته بود.» مت به من اطمینان میدهد: «روزی میرسد که اغلب نوشتههای پدرم را در اختیار مردمی میگذارم که شیفته خواندنشان هستند.» پرسیدم چرا هنوز این روز نرسیده است؟ بیپرده و بدون جبههگیری گفت: «هنوز آماده نیستند؛ میخواست همه نوشتههایش را گردآوری کنم و وابسته به حجمی که این کار میطلبید، میدانست زمان زیادی را باید به این کار اختصاص دهیم. این نوشتهها متعلق به نویسندهای است که ۵۰ سال نوشت و چاپ نکرد بنابراین مطالب زیادی است. در نتیجه متوجهاید که از انتشار این آثار اکراهی نداریم یا اصلا مساله به حفاظت آنها برنمیگردد؛ وقتی آماده باشند آنها را به اشتراک میگذاریم.»
قدبلند و خوشقیافه است و صمیمت و جذابیت چهرهاش، تردیدش برای صحبت با من را پنهان میکرد. مت سلینجر بازیگر است- احتمالا او را برای بازی در فیلم «کاپیتان امریکا» ۱۹۹۰ میشناسید- تهیهکننده سینما و تئاتر هم هست؛ نمایش «درخت یاس بنفش» به کارگردانی پاملا جین مشهورترین اثری است که تهیهکنندگیاش بر عهده او بود و «یک دهه مت را مشغول کرد» چرا که در سالنهای تئاتر سراسر دنیا روی صحنه رفت. نکته مشهود این است که سالهاست خودش را در نوشتههای پدرش غرق کرده است؛ نوشتههایی که پدرش با ماشین تحریر «آندرووداند رویال» تایپ کرده بود و نوشتههای هزلآمیز و قطعههایی که روی کاغذ معمولی که به هشت قسمت تقسیم شدهاند، نوشته بود: «یک دسته بزرگ دستنوشته، یادداشتهای خیلی کوتاه.»
سال ۲۰۱۱ وقتی مت کار جمعآوری نوشتهها را شروع کرد به هیچ وجه فکر نمیکرد هشت سال زمان ببرد. میگوید احساس خوشبختی میکند: «خواندن این نوشتهها برای اولینبار، مقولهای احساسی است.» مثل این است که مکالمهای دائم با پدرش داشته باشد. «میدانید پدر و مادر دوستانم پایشان لب گور است یا از این دنیا رفتهاند. ولی پدر من نرفته است؛ او برایم نمرده است.» گهگاه پیش میآید که دست از کار میکشد چون مطلبی او را تکان داده است: «نوشتهای که متوجه میشوم برای خواننده مناسب- چه یک میلیون نفر چه صدها هزار یا دهها هزار چه سه یا یک نفر - نوشتهای است که نیاز دارد بخواندش. فشار انجام این کار را احساس میکردم، بیشتر از کاری که پدرم به سرانجام رسانده است.»
وقتی پرسیدم چقدر زمان برد، مت گفت: «قطعا پای سالهایی در میان است.» اگر چه او امیدوار است کمتر از ۱۰ سال زمان برده باشد. «وقتی من و بیوهاش، کولین اونیل، کارهایی را که پس از درگذشتش باید انجام میدادیم، ارزیابی کردیم، میدانستم نمیتوانم مدتی تهیهکنندگی فیلم یا تئاتری را بر عهده بگیرم و میدانستم فقط باید آنقدری بازیگری کنم که بیمه سلامت خانوادهام را از دست ندهم.» گاهی پیش میآید مردم در مکانهای عمومی - در پیست اسکی یا تعمیرگاه دوچرخه- جلوی مت را میگیرند. «معمولا کارت بانکیام اسمم را لو میدهد!» این آدمها از ته دل فریاد میکشند و میخواهند بدانند چشم انتظار کاری از سلینجر باشند. بانویی پیر به او گفته بود نمیخواهد قبل از آنکه نوشتههای به جا مانده از سلینجر را بخواند، بمیرد. مت میگوید: «این حرفها من را تحت فشار قرار میدهند ...» و اضافه میکند: «از کنار هیچ کدام از این حرفها راحت نمیگذرم. فکر نمیکنم عذرخواهی بدهکارشان باشم اما خوانندههایتان باید بدانند با وسواس و سرعت تمام روی این نوشتهها کار میکنیم.»
مت به شایعاتی که همه جا پیچیده است میخندد و میگوید: «هر کسی که پدرم را میفهمد این حرف برایش خندهدار است که کتابی درباره اولین ازدواج کوتاهش نوشته است. امکان چنین چیزی وجود ندارد.» در این جا مت علاقهای به برملا کردن جزییات ندارد اگر چه مشخص است که داستانهای بیشتری درباره خانواده گلس خواهیم خواند؛ خانوادهای که در بهترین داستانهای منتشرشده سلینجر حضور دارند. میگوید در اثر آخر «سیر تکاملی» وجود ندارد: «فهمیدهایم او بازی دیگری راه انداخته است.» مت معتقد است اثر جدید «افرادی را که پدرم اهمیتی برایشان قائل نبود، مایوس میکند اما خوانندگان واقعی را به وجد میآورد. فکر میکنم این آثار با استقبال گرم این خوانندهها روبرو شود و همان طور که هر خوانندهای با گشودن کتابی تحت تاثیر آن قرار میگیرد، این آثار هم خوانندههایش را تحت تاثیر قرار میدهد. لزوما تغییری ایجاد نشده اما چیزی که منتقل میشود به تغییر منجر میشود.»
مت سال ۱۹۶۰ به دنیا آمد و یک سال بعد در تقدیمنامه «فرنی و زویی» نامش جاودان شد (سلینجر «مثل متیو سلینجرِ یک ساله که سر ناهار با اصرار بغلدستیاش را مجبور میکند باقالی بخورد، » با اصرار این کتاب را به ویلیام شان - ویراستار نیویورکر - تقدیم کرد.) زمانی که مت، دومین فرزند سلینجر از دومین ازدواجش با کلیر داگلاس، به دنیا آمد سلینجر تمام آثاری را که شهرتش را پیریزی کرده بودند، منتشر کرده بود. پس از انتشار کتاب «ناتور دشت» (۱۹۵۱) که تا ابد پرفروش خواهد ماند، «از مه با عشق و نکبت»، «فرنی و زویی»، «تیرهای سقف را بالاتر بگذارید، نجاران» (این سه کتاب شامل داستانهایی میشوند که از سالهای دهه ۱۹۴۰ تا دهه ۱۹۵۰ در نیویورکر منتشر شدند) را در قالب کتاب منتشر کرد و سپس «هپوورث شانزدهم، ۱۹۲۴» آخرین داستانی بود که ژوئن ۱۹۶۵ در نیویورکر چاپ شد.
مت در کودکی درباره کار پدرش چیزی نمیدانست: «بیشتر درباره تیم فوتبال دارتموث حرف میزدیم یا مثلا میگفت وقتی چهارشنبه آمدم دنبالت میخواهی چی کار کنیم؟» او درباره احترامی که پدرش برای بچهها قائل بود، میگوید: «او دنیا را چیزی میدید که اگر بهش اجازه بدهیم میکوشد دمار از روزگارمان درآورد. اعتقاد راسخ و حتی حرمتی برای هوش فطری و زیبایی کودکان پیش از اینکه همگن بشوند، داشت.» خواهر مت، مارگارت، که چهار سال بزرگتر از اوست در کتاب خاطرات «رویای ناتور» (۲۰۰۰) پرترهای تلختر از پدر و مادر و کودکیشان به تصویر میکشد. مت این کتاب را «قصههای گوتیک» نامید و محتوای آن را تکذیب کرد. (مت این روزها خواهرش را از برنامههای صد سالگی پدرش بیخبر نمیگذارد و میگوید: «آرزو میکنم خواهرم شاد و خوشحال باشد.») نخستین ازدواج جی. دی. سلینجر با زنی آلمانی درست پس از اتمام جنگ جهانی دوم، صورت گرفت که کمتر از یک سال دوام آورد. پس از جدایی از کلیر داگلاس، مادر مت و مارگارت، در دهه ۱۹۶۰، در نهایت با کولین اونیل ازدواج کرد. کسی که حالا به همراه مت وارث ادبی سلینجر شناخته میشود.
به این معنی که مت در صف اول مدافعان قرار دارد: «دعوا و مرافعه با وکیلها و جنگیدن با دشمنهای خیالی»، دور کردن کسانی که سلینجر آنها را «خواهان» مینامد (دقیقا نمیتوانم بگویم که هاروی واینستین «بیرحم»- کسی که مدام دور و برم بود تا فیلمی از روی «ناتور دشت» بسازد- یکی از این افراد بود)، و مانع چاپ مجدد چند داستانی شد که سلینجر هرگز نمیخواست در یک مجموعه منتشر شوند. (احساس پدرش نسبت به این داستانها که آنها را «تمرینهای جوانی، بخشی از روند نوشتن، شکلگیری او به عنوان هنرمند» میدانست از نظر مت شبیه «به وقتی است که شب بدی را پشت سر گذاشتهای و سعی داری بخوابی. اما به اتفاقاتی که افتاده فکر میکنی و تنت میلرزد و میگویی: «واقعا من این حرف را زدم؟» یا «واقعا این کار را کردم؟» ... همچنین خودبینی این داستانها بیشتر بود و حتی سلینجر خودش را در دوران جوانی، خودنما مینامید.») مت در طول این مدت «خطر خودنما شدن پدرش را از او دور کرد.» او میگوید: «این کار مثل ورزش کردن نیست، با دشواری انجامش میدهم. کار جالبی نیست. انجامش میدهم چون پدرم هم حتما این کار را میکرد و از روی عشق به او انجامش میدهم. از روی عشق و محافظت از آثار و کتابهایش.»
مت سلینجر حالا دیگر کارشناس قانون کپیرایت در سطح بینالملل شده است و با شور و حرارت درباره «کشورهای اروپایی که این قانون را بیشتر از هگل گرفتهاند تا لاک» صحبت میکند. در کارگاه خانگی شبهزندگی سلینجر، او «نوعی رابطه وارونه عجیب» را شناسایی کرد که «هر چه شناخت بهتری از پدرم داشته باشید، کمتر پیش میآید با کسی صحبت کنید. و هیچ حد وسطی در میان نیست؛ یا او را خیلی خوب میشناسید و با او صمیمی هستید یا شناختی کاملا عجولانه از او دارید.» مت خودش نیز به سختی در مورد حرفهایی که از پدرش یا کارهایش میزند دقیق است؛ اغلب کلمه یا عبارتی را حدس میزند- تصریح میکند احتمالا پدرش از حرفهای او نحوه گفتن این حرفها متنفر میشده- یا وسط جملهای ظاهرا بیضرر تصمیم میگیرد آن را نیمهتمام بگذارد. تمام پوشههای سلینجر در تمام عمرش در دو گاوصندوقی در خانهاش نگهداری میشد. مت خدا را شکر میکند که در این گاوصندوقها قرار گرفته بودند چون در غیر این صورت این پوشهها هم مثل چیزهای دیگر در خانه سلینجر گم میشدند یا در دهه ۱۹۹۰ به شعلههای آتش سپرده میشدند. حالا این پوشهها در مخزنهایی که امنیت بالایی دارند، نگهداری میشوند.
علاقه سلینجر به حریم خصوصیاش فقط و فقط تب رسانهها را تندتر کرد. مت نیز در این سالها تغییر کاربرد کلمات رسانهها را در مورد پدرش دنبال کرد: «شروع استفاده از کلمه «منزوی» برای توصیف او را دیدم. و بعد این کلمه تغییر شکل داد و به عبارت مصطلح «منزوی مشهور» در میان روزنامهنگاران بدل شد. بعدتر به «منزوی بدنام» تبدیل شد. طی ۱۰ سال گذشته به «منزوی رسوا» رسید. اگر به این کلمه فکر کنید، میبینید نفرینشده است، معانی ثانوی روانکاوانهای در آن نهفته است و صادقانه هم نیست. آنچه نوشته میشود بیشتر در مورد نویسندهاش صدق میکند تا سوژهاش.» مت مُصر است که مفهومی منحوس یا رازآمیز در میل پدرش به زندگی و ادامه نوشتن در خلوت، وجود ندارد؛ «فقط تصمیم گرفته بود که بهترین چیز برای نوشتن این است که نباید خیلی با مردم وارد تعامل شد؛ به خصوص آدمهای ادبی. نمیخواست در بازیهای پوکر شرکت کند، میخواست- همان طور که هر نویسنده نوظهوری را تشویق میکرد- مزه عاقبت میل به نوشتن را بچشد.»
سلینجر فیالبداهه نوع صحبت کردن پدرش را در مکالمهای تلفنی تقلید میکند؛ گلویش را صاف میکند و میگوید: «ببخش مت، خدایا، سه روز است که یک کلمه هم از دهانم درنیامده.» او میگوید فقط و فقط زمان چیزی بود که برای کارش نیاز داشت و کارش همهچیزش بود.
نسخهای از دستنوشتههای کوتاهی را که به تازگی پیدایشان کرده است به عنوان «پیشنهاد یا نشانهای» به خوانندگان سلینجر، نشانم داد. او فکر میکند: «کسی که عاشق نوشتههای اوست و سلینجر برایشان اهمیت و منزلت دیگری دارد، حتما گوش بزنگ اخباری درباره این نوشتهها هستند یا علاقهمندند آنها را ببینند.» مت از خوانندهها میخواهد با نوشتهای «نگاهی گذرا» به اینکه سلینجر احساس میکرده چقدر زمان را از دست داده، بکنند. این نوشته «که به نوعی شبیه به هایکو» است لحظهای غیرمنتظره «و در عین حال شادی نگرانکنندهای» را توصیف میکند: در حالی که از ساعت شش صبح پشت ماشین تحریر کار میکرده و حالا دارد استراحت میکند: «و از پنجره کنار تخت میبیند که برف آرام میبارد و پهنهای خاکستری را شکل میدهد، عصرِ روزی در دسامبر بیخورشید، و یک دفعه، موهبت، موهبت محض، که زندهای و تماشا میکنی و چشمهایت گرم شدهاند و نزدیک است بخوابی. موهبت است؛ خدایا شکرت!»
ماه اکتبر نمایشگاهی در کتابخانه عمومی نیویورک برپا میشود و مت این روزها فکرش درگیر وسایلی است که میخواهد در این نمایشگاه به نمایش بگذارد- «درباره چیزهایی حرف میزنند که خلاف خلق و خوی من است!» در این نمایشگاه دستنوشته، عکس، وسایل و نامههایی از پدرش در معرض نمایش گذاشته میشوند. اما او قول میدهد که «قرار نیست خرید و فروش چیزی را راه بیندازیم.» خواندن صدها نامهای که پدرش برایش نوشته «گاهی از خنده رودهبرش» میکرده است. تاریخ نامهها از اوایل دهه ۱۹۷۰ تا ۲۰۰۹ را در برمیگیرد. پیشنهاد داد چند نامه را برایم بخواند. سلینجر در نامهای که سال ۱۹۷۶ نوشت تفسیری از «ژولیوس سزار» شکسپیر را به پوشش خبری پراحساس دان رادر، خبرنگار تلویزیونی، از استعفای نیکسون و مسابقه تنیس میان کریس اورت و ایون گولاگونگ مرتبط دانسته بود.
در جایی دیگر نقشآفرینی مت در تلویزیون را تحسین کرده است و رک و راستی و درخشندگیاش را ستوده است. بقیه نامهها از نظر احساسی بیپرده و سرراست هستند: «دیروز که همه آن کاغذها و نامههای قدیمی را خواندم فهمیدم چقدر خوشحال و آرامم که در حال زندگی میکنم و نه گذشته. نمیتوانم بگویم خیلی به جنگ یا ارتش یا مدرسه یا کودکیام اهمیت دادهام. این سالهایی که در کورنیش با تو و پگی گذراندیم و این خانه و تو و زمینها و یادداشتها و کار و تو و لیلی و اسکاتلند و نایس داگی و رزی و تو و سری. آر و ساعت نورمبرگ اگ و سفرهایمان به لندن و لیک پلاسید و دابیلن و مونترال و آندوور- همه این سالها چیزی است که زندگی واقعیام میدانمش.»
مت احساس میکند آمادهسازی نوشتههای پدرش، هدفمندترین کاری است که از او برمیآمد: «فقط یک بار زندگی میکنیم. اغلب فیلمهایی که تهیهکنندگی کردم آشغال بودند.» او به خوانندهها اطمینان میدهد که: «وقتی پدرم میگفت هر چه باید میگفتهام در کتابهایم گفتهام، باورش کنید. همین طور است. به گمانم وقتی این نوشتهها در دسترس قرار بگیرد، میبینید که او مسائل بیشتری را برای خوانندگان بیان کرده است. وظیفهام این است که این اتفاق هر چه زودتر روی بدهد و مانع انتشارشان نشوم.» او میگوید: «هر چه را باید از جانب او ارایه کنم، با اعتقاد و ایمان و عشق بیشتری از اصرار به باقالی خوردن، پیشنهاد میکنم.»