شهرآرا: در جلسههای شعر مشهد مردی قدبلند با سیمایی متفکر و لبخندی مهربان میدیدی
که شبیه شعر سرشار از سکوت بود و آرام و سر به زیر با همتی بسیار شمردهشمرده و با
دقت شعر میخواند و همیشه در نقش خدمتگزاری صدیق برای ادبیات فارسی در هر لحظهای
با تمام وجود حاضر بود.
«یحیا نجوا» شخصیتی شناخته شده و جدی برای جلسات ادبی و فرهنگی مشهد بود که با
نظمی شایسته و اخلاقی وارسته، با منشی بزرگوارانه و دوستداشتنی و گفتاری زیبا و بهقاعده
روشنیبخش محفل دوستی و راستی بود.
نجوا در زندگی شخصی خود هم متکی به نفس و مستقل مسیر سخت زندگی را میپیمود
و به فعالیت مستقل و اندیشمندانه خود در راه شعر هم ادامه میداد. میشد در «کافه
درویش»، این میعادگاه شیفتگان سخن فارسی، ساعتها کنارش بنشینی و از حضور او و
مصاحبتش لذت ببری و بسیاربسیار درباره ادبیات و هنر بیاموزی. او با کتابی در دست
هر آنچه به سختی و در تنگنای روزگار آموخته بود، متواضعانه به دوستداران سخن به
اشارت میگفت و هرگز در مقام معلم ادبیات لبخند و دوستی و بیریایی را فراموش نمیکرد
و در ذهن هر تازهواردی خیلی زود به نمادی از اصالت ادبی و اخلاقی تبدیل میشد و
محبتش از هیچ دلی هرگز بیرون
نمیشد.
نگاه پاک این شاعر ارجمند آنقدر زلال است و فکرش آنقدر آفتابی که
نمیتوان ثانیهای این شاعر بزرگ و دوستداشتنی را که همدردی و همبستگی شگفتی با طبیعت
داشت از یاد برد و او را که ساعتها دل به درخت و پرنده میسپرد رفتنی پنداشت. آری
صاحب چنین شعری قطعاً ماندنی است
که گفت:
«کلاغ هم کبوتریست/ که در عزای مادرش درخت/ قار قار گریه میکند...»
اشعار «یحیا نجوا»ی عزیز هرچند در حالوهوایی احساساتی سروده میشود، رویکردی
فلسفی و عمیق دارد که این حکایت از دایره مطالعات وسیع این بزرگمرد و توانایی
علمی بینظیر او دارد و او را از مرزهای شعر به قلههای عرفان و شناخت پیوند میدهد:
«و رگهای سمت بودن/ اشارهای به نبودن میکرد/ پیمایش وفا بود انگار:/
سفر ماه در کوچههای چاقو/ زین پس/ ملاقات ما منحصر میشود/ به نوعی بودن/ باش!»
دلبستگی جانانه او به شهر مشهد و طنین کلمه توس در شعر او و علاقه بینظیرش
به پیشکسوتان رادمردی چون مرحوم «مهدی اخوان ثالث» یاد او را تا همیشه در قلبهای شیفتگان شعر زنده نگه
میدارد و پویایی میبخشد:
«رفتند پابهپای اقاقی/ بیمار زلفکان تو رفتند/ رفتند.../ کز آبیانِ
دار بگویند،/تا جوخهی صرافت اسفند/ از یار و از بهار بگویند./ در کوچههای ماه
برآیان/ در کوچههای توس، ولی شب/ با یاد آن ترانهی غمگین/ حالا مرا ببوس، ولی
شب/ زلفان ابر و باد پریشان/ دیوانه کرده بود چنانشان/کاینگونه در برابر جلاد/ از
سرخی انار بگویند...»
و ای وای که این شعر چقدر بوی پیشگویی تلخ شاعرانه دارد که در اسفندی
ناگهان او هم پرواز را در پیش گرفت و به دیگرسو رهسپار شد و آری و آری به بهار
پیوست. حالا بهار میآید و من مطمئن هستم که در بهار پیش رو در سرود رود و سکوت گل
یحیا نجوا شعر خواهد گفت و تا ابد با هر بهاری خواهد آمد و شعر خواهد خواند و در
سرود و در سکوت خواهد ماند:
«آئین آینه، برادری است/ آئین آینه، برابری است/ آینه/ ای برادر غمگین
من سلام.»
هم برادران و دوستان و هم فعالان ادبی و هم مسئولان فرهنگی لازم است
که حضور در کنار خانواده این اسطوره شعر خراسان را در این لحظات گرامی بدارند و به
او و بازماندگان گرانقدرش سلام دهند و البته با تمام توان بکوشند نشان دهند که
برادر ما یحیا نجوا بهواسطه شعر و سخن و رفتار انسانیاش در قلبهای همه ما حیاتی
جاودانه یافته و تا بینهایت زمان زنده است و قطعاً یحیا نجوا بیهیچ تنهایی و در
اوج رهایی در جمع شاعران و روشنییافتگان جاودانگی یافته است.