ایران: از
سر تا پایش فلاکت میبارد! با آن بالاپوش قرمز رنگ و رو رفته و سر و صورتی
که سرسری سیاه شده! بیتردید از سر فقر و استیصال فرصتی به چنگ آورده تا
در این چند شب مانده به نوروز، نقش حاجی فیروز را بازی کند و لقمه نانی به
خانه ببرد. مثل روز، روشن است که بهدنبال تکدّی است، نه نمایشی بهجت زا!
شکلکها و اطوار ناشیانه اش، همچون دایره زدنش، ناموزون و ناهنجار است و
بیش از آنکه لبخندی بر لب بیاورد، رقّت و ترحّم برمی انگیزد!
با خود
میپرسم، مگر نه این است که «حاجی فیروز» قرار بوده با خود موجی از شادی به
همراه بیاورد؟ مگر نه این است که قرار بوده با حرکات و کرشمهها و آوازهای
دلنشین اش، غمها را بشوید و مسرتی روح انگیز را در دل و جان ما جاری کند؟
پس چرا این روزها یا خبری از حاجی فیروزها نیست و اگر هم هست، باید این
باشد؟
«فیروز»ها، که خنده بر لبها میکاشتند و شادی میآوردند، دیگر
جایی در میان ما ندارند! و آنها هم که هستند(اگر شبیه فیروز باشند) چنان کم
شمارند، که به حساب نمیآیند.
چه شده که فیروزها بیخبر گذاشته و
رفتهاند؟ تا بوده این بوده که عید پیش از آمدنش، «حاجی فیروز»ها را
بهعنوان پیام آوران سبزی و بهار میفرستاد. سیاهها میآمدند، برای ریشخند
کردن سیاهی!... و میخواندند:
-حاجی فیروزه... سالی یه روزه... اصل کار امروزه...
و زمستان با رقص «حاجی فیروز»ها پایان میگرفت و بهار شتابناک از راه میرسید.
حاجی
«فیروز»ها، سیاهان داوطلبی که به روایتی تبارشان به دوران ساسانی میرسد،
داوطلبانه و با جان و دل چهره سیاه میکردند و میآمدند و لبخند بر لبها
میآوردند و شادی میپراکندند و همه دوستشان داشتند.
هدف، مسرت بخشی
بود. غم ها باید زدوده میشد و مسئولیت این کار را نیز «فیروز»ها برعهده
داشتند که صمیمانه و با جان و دل قدم پیش میگذاشتند.... حتی اگر کوهی از
غم بر شانههایشان سنگینی میکرد و در خلوت شان، یک چشمشان اشک بود و چشم
دیگرشان خون، به میان مردم که میآمدند، تو گویی شادترین آدمهای
روزگارند! چرا؟ چون شادی را باور داشتند و با جان و دل پذیرفته بودند که
پیام آوران شادی اند. حالا در آستانه نوروز در کوچه و خیابان میچرخیم و به
دنبالشان میگردیم. انگار نه انگار که حاجی فیروزها اصلاً وجود
داشتهاند!
آنانی که از خیلی پیشترها، سنتی را بانی شدند تا با آواها و
کرشمههای خود به رگهای شهرها خونی تازه بدهند. آنانی که میخواندند. درست
در چنین روزهایی: چه صمیمی، چه پرشور؛ تا بهروزیها فراموش نگردد. امروز
اما زمان و زمانه چنان پیش رفته و مردم چنان روزمرگی را جدی گرفتهاند که
انگار دیگر زمان تفریح و خنده گذشته است و وقتی برای این سنتها ندارند.
انگار
باید مرگ یک نمایش را باور کرد؛ مرگ نمایش «فیروز»ها را؛ یک نمایش اصیل
ایرانی، که نمایش گردانهایش جلوی چشمهای ما آب شدند و رفتند. مردند. اما
پرده نیفتاده که این نمایش، انگار که اصلاً نه تماشاگری داشته و نه اصلاً
تماشایی در کار بوده!
با همه اینها، چه با این سیاهها و چه بدون آنها،
با همه بایدها و نبایدها، شایدها و نشایدها، عید، عید است و حال و هوایی
که نوروز با خود میآورد برای ما ایرانیها مملو از سبکباری و تازگی است.
کیست که منکر آن باشد؟ از این رو، چه نوروز امسال، چه نوروز سال بعد و چه
نوروز صد سال بعد، باز همدیگر را خواهیم دید و باز لبخند خواهیم زد و باز
به یکدیگر خواهیم گفت: «عید شما مبارک»...