پروفسور گرتراود دیم-ویله استاد دانشگاه کلاگنفورت در رشتهی تعلیم و تربیتِ روانکاوی(Psychoanalytic Education) است. او روانکاوِآموزشدهندهی کودکان، نوجوانان و بزرگسالان در انجمن روانکاوی وین (VPS) و انجمن بینالمللی روانکاوی (IPA) و سردمدار و حامی آموزش در زمینهی رویکردهای مشاهدهای در رشتههای روانکاوی و تعلیم و تربیت در اتریش است. دیم-ویله استاد سازماندهنده و علمی دورهی رواندرمانی روانکاوانه-محورِ والد-شیرخوار در آکادمی روانکاوی وین در VPS است. همچنین، استاد سازماندهنده و علمی دورهی کارشناسی ارشد مطالعات مشاهدهی روانکاوانه در دانشگاه کلاگنفورت است. وی در مطب شخصی خود نیز به درمان بیماران میپردازد. او نویسندهی چندین مقاله در مجلات معتبر مرتبط با رواندرمانی کودک و مشاهدهی شیرخوار و کتابهای ذیل است:
سالهای نخست زندگی: نظریهی تحول برطبق فروید، کلاین و بیون (کارنک، ۲۰۱۳)
کودکان خردسال و والدین آنها: دیدگاههایی برگرفته از مشاهدهی روانکاوانهی شیرخوار (کارنک، ۲۰۱۴)
نهفتگی: دورهی طلایی کودکی (کارنک، ۲۰۱۷)
سخنرانی وی در نشست رونمایی از ترجمهی کتاب «کودکان خردسال و والدین آنها» که ۲۸ فروردین در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد، در پی خواهد آمد:
در این کتاب من در نظر دارم اهمیت دورهی آغازین کودکی را در تحول الگوهای عاطفی شخصیت نشان دهم. کودک در چهار سال اول زندگی، معمولاً تحت مراقبت والدین است. به همین دلیل، این مرحله یا مورد غفلت قرار میگیرد و یا تنها در برخی کتابهای روانشناسی تحولی بحثی سطحی روی آن صورت میگیرد. با این وجود، از آنجا که روانکاوی بر این پیشفرض استوار است که این سالها دربرگیرندهی تجارب بنیادینی هستند، این کتاب تلاش خواهد کرد تا نشان دهد چگونه الگوهای زیربنایی اصلی شخصیت در بافت روابط اولیهی خانوادگی پدیدار میشوند. این تجارب اولیه در عمیقترینلایههای ذهن ما ذخیره میشوند و در شرایط شادی و امنیت، غصه خوردن بابت جدایی و درماندگی دوباره زنده میشوند و باعث میشوند ملانیکلاین از "خاطره در احساس"(memory in feeling) صحبت کند. بحث بر سر یک خاطرهیخودآگاه نیست، بلکه (از آنجا که این خاطرات از قلمرو پیشکلامی نشات میگیرند) چنین خاطراتی در ادراکهای فیزیکی و خُلقهای نامحسوسی نهفتهاند که در تخیل و رؤیا برانگیخته میشوند. تنها با درک اینکه نوزاد یا کودک خردسال چگونه صدها الگوی تعاملی خاص را روزانه با والدینش و افراد مهم دیگر تجربه میکند، میتوانیم ردهای عمیقی را بشناسیم که این ماجرا بر ذهن شیرخوار بر جای میگذارد. درک الگوهایی که بر اساس تجربه در مراحل اولیه پدیدار میشوند و تاثیری نیرومند بر ما دارند، میتواند به ما کمک کند تا بهنحوی گشوده پذیرنده باشیم و معنای الگوهای رفتاری نوزاد و کودک خردسال و واکنشهای بهظاهرنامتناسب آنها را بررسی کنیم و به تعلیمگر یا معلم کمک میکند تا واکنشهای بهظاهر غیرمنطقی "کودک درون" خود را در قالب تظاهری از تجارب دردناک درک کند و انگیزهای برای تاملات بیشتر فراهم خواهد شد.
سالهای نخست زندگی دورانی دربرگیرندهی تغییراتی اساسی، و تحولات جسمانی و روانشناختی چشمگیر است. از لحظهی تولد، انسان شروع به یادگیری میکند؛ او باید با تعداد زیادی از برداشتها، کنشها و ادراکهایتولیدشده از خارج، و هیجانات، امیال و احساسات نشاتگرفته از درون دستوپنجه نرم کند. یادگیری در ارتباط با یک یا چند فرد دیگر رخ میدهد. ماهیت این روابط و عشق و کیفیت عاطفی آنها تعیینکنندهی آن خواهد بود که کودک از اعتمادبهنفس، شادمانی در زندگی، علاقمندی به جهان، گشودگی به چیزهای نو و حس کنجکاوی برخوردار شود یا خیر. کیفیت رابطهی عاطفی تعیینکنندهی آن است که استعدادهای کودک تشویق شوند یا مورد غفلت قرار گیرند، که به شیرخوار در غلبه بر ترسها و چالشهای جدیدی که با آنها روبهروست کمک شود، که نسبت به تماس اجتماعی گشوده و متمایل به آن باشد یا اینکه باخجالتزدگی عقبنشینی کند و با خودش بازی کند.
از آنجا که تجارب عاطفی اولیه در تعامل با والدین نحوهی ادراک کودک از خود و جهان را شکل میدهند، این سیر تکاملی به جزء و با استفاده از مثالهایی برگرفته از مشاهدهیروانکاوانهی شیرخوار توصیف خواهد شد. بارداری و زایمان به شدت تحت تأثیر امیال و فانتزیهای والدین هستند، چرا که آماده شدن برای بچهدار شدن تجارب ناخودآگاه اولیه را در لایههای عمیق شخصیت فراخوانی میکند. این کتاب تحول رابطهی کودک با والدینش از هنگام تولد تا پایان سال سوم زندگی را دنبال خواهد کرد.
در کتاب حاضر، تمرکز بر تعامل مابین تحول روان کودک و اعمال والدین خواهد بود. این تعامل پیچیده در چندین سطح مورد بررسی قرار خواهد گرفت. ما بر مبنای سنت روانکاوانهی استفاده کردن از مطالبِ برگرفته از موردها (cases) برای نشان دادن تحول عاطفی، تحول کودکان خاصی را توصیف خواهیم کرد که در چارچوب مشاهدهیروانکاوانهی شیرخوار طی دوسال در یک مطالعه در لندن بررسی شدهاند و یا در چارچوب درمانی بودهاند. به علاوه، باید به بررسی تعدادی از نظریههای مهم در مورد تحول اولیه و توصیف شباهتها و تفاوتهای آنها نیز بپردازیم.
در ضمن، نمونههایی از درمان روانکاوانهمحور والد-کودک و روانکاوی کودک نیز آورده شده است تا مشخص شود که چگونه میتوان به والدین کمک کرد تا تعارضات ناخودآگاه را خودآگاه سازند.
برای آن دسته از خوانندگان که علاقمند به مقدمهای بر نظریههای متعدد روانکاوی در مورد سالهای اولیهی زندگی هستند، در پایان فصل دوم کتاب چهار مورد از مهمترین خطوط نظری آورده شده است: فروید و ماهلر، کلاین و بیون، تحقیقات تجربی استرن بر شیرخوار و نظریهی دلبستگی بولبی.
کودکِ تحت مشاهده، کلی (Kelly)
در نگاه اول، ممکن است انتظار داشته باشیم که شرایط کلی دشوار باشد. وقتی هجدهماهه بود والدینش طلاق گرفته بودند. کلی بچهای ناخواسته بود و مادرش پس از سه ماه آشنایی با پدر کلی، از او حامله شده بود. طلاق مخالف میل پدر بود و وی بعداً در دادگاه به مدت یک سال برای گرفتن حضانت کلی جنگید. از آنجا که در طی طلاق خشونت جسمانی رخ داده بود و مادر بدون اطلاع قبلی خانه را ترک کرده بود، میتوان کلی را در گروه در معرض خطرِ"بچههای طلاق" که بهلحاظ عاطفی رنج کشیدهاند، قرار داد.
دختری که من او را کلی مینامم، بچهای جذاب و بور است. او جوری میخندد که خندهاش به بقیه سرایت میکند، تخیلی قوی دارد و از خلاقیتش استفاده مینماید. پدرش نمایندهی بیمه در لندن است و مادرش بهعنوان یک مشاور بازرگانی مشغول به کار است. والدینش وقتی هجدهماهه بود طلاق گرفتند. کلی با مادرش زندگی میکند، اما با پدرش بهطور منظم در تماس است. او تماس بدنی زیادی با مادرش دارد. وقتی مادر داشت به من میگفت که قرار است فردا به یک سفر کاری برود، کلی در برابرش خم شد و مادر موهای او را نوازش کرد. کلی بسیار بادقت بود و با اشتیاق هر اشارهای از سوی مادر را میگرفت. در ادامه صحنهای از مشاهدهی دوم آمده است:
کلی در اتاقش بهنحوی مستقیم به سمت خانهی بازی پلاستیکیای رفت که پر از عروسکها و اسباببازیهای مختلف بود. او یک عروسک را بیرون آورد، اسمش را به من گفت و آن را در تختخواب بچه گذاشت. وقتی داشت رد میشد به من نگاه کرد و گفت: "بیا نقش مادر، پدر و بچه را بازی کنیم. من مادر هستم و تو پدر." بدون اینکه برای شنیدن پاسخ صبر کند، شبیه یک مادر با بچهاش، شروع کرد به صحبت کردن با عروسک کوچک. "خب، عزیزم، چه خبرا؟ من امروز سرم خیلی شلوغ بود، خیلی کارا رو باید انجام میدادم، اما الان خیلی خوشحالم که برگشتم پیش تو." همانطور که صحبت میکرد، عروسک را نزدیک به سر خود نگه داشته بود و شبیه یک زن که با بچهاش صحبت میکند حرف میزد و میخندید. بعد عروسک را با دقت روی زمین گذاشت، با یک پتو روی آن را پوشاند، و رفت تا خرس عروسکیاش را بیرون بیاورد.
وقتی در مورد دنیای درونی کودک اظهارنظر میکنیم، تنها میتوانیم در مورد تجارب درونی بر مبنای رفتار مشاهدهشده نتیجهگیری کنیم. در اینجا چه چیزی را از کلی مشاهده میکنیم؟ وقتی بهصورت خودانگیخته در بازی نقش مادر را برای عروسک کوچکش بر عهده میگیرد، به ما نشان میدهد که با مادر دلسوزش همانندسازی کرده است و اینکه میخواهد یک مادر باشد. او نقش پدر را به من داد و بدینوسیله تصویر درونی خود از زوج پدر و مادری که از بچه مراقبت میکنند را ابراز کرد. در بازی، او با عطوفت و محبت با "بچهاش" (عروسک) رفتار میکند. از آنجا که قرار است مادرش فردای آن روز برود، بهنظر میرسد در حال نشان دادن احساسات مادر و همچنین احساسات کودک است. در ضمن، بهنظر میآید آرزوی کودکانهی خود برای نازونوازش شدن را نیز ابراز میکند. همانطور که آناالورز (Anna Alvarez) میگوید: "تخیل زمینهی شفابخش بینظیر و محدودهای عالی از تحول بالقوه است". (۱۹۹۲؛ ص. ۸۱)
او با وارد کردن پدر، نشان داد که رابطهای محکم و قابلاعتماد با وی دارد. در اینجا چکیدهای از مشاهدهی دوم با پدر آمده است:
وقتی پدر در را باز کرد توضیح داد که وسط داستان بودهاند. او روی کاناپه نشست. کلی به او چسبید و صدایی شبیه خرخر گربه درآورد. پدر دستانش را دور او حلقه کرد و کلی سرش را روی سینهی پدر گذاشت و پدر شروع کرد به خواندن. بهنظر میرسید موقعیتی آشنا برای هر دوی آنها است. پدر صدایی بم و خوشایند دارد. مانند یک برنامهی رادیویی قصه را میخواند و ادای شخصیتهای مختلف را درمیآورد و گهگاه در گوش کلی چیزی میگوید. پدر گاهی به من نگاه میکند ... وقتی در حال خواندن است کلی صورتش را به سینهی او میچسباند، با خنده و شادی به داستان واکنش نشان میدهد، سرش را رو به من برمیگرداند و لبخند میزند و من هم به او لبخند میزنم.
من با مشاهدهی کتاب خواندن با صدای بلند، به وضوح میتوانم موقعیتی سه-نفره را ببینم- هم پدر و هم دختر مرا درگیر و دعوت به سهیم شدن با آنها در لذت حاصل از داستان خواندن کردند. درست انگار کلی مشاهدهگر را بهعنوان جایگزینی برای مادری میگیرد که به او و پدر اجازه میدهد با هم باشند، و نزدیکی آنها به یکدیگر را از فاصلهای معین میپذیرد. جوی آرام و شاد حکمفرما است و من احساس کنار گذاشته شدن نمیکنم.
از آنجا که ما دسترسی مستقیم به دنیای درونی کلی نداریم، تنها میتوانیم رفتار او را تفسیر کنیم. وقتی او در حال بازی کردن در نقش مادر عروسک است، میتوانیم فرض کنیم که تصویری درونی از مادری دارد که مراقب بچهاش است. او توانسته بود با طلاق والدینش کنار بیاید و میتواند دروناً با دو محیط خانوادگی مادر و پدرش سازگار شود. بنابراین من تصور کردم که او تجارب اولیهی خوبی با مادر و پدرش داشته است و در نتیجه، ابژههای والدینی باثبات خوبی را درونی کرده است.
در همه مشاهدههای کلی، نمونههای زیادی از آن وجود دارد که چگونه او از تخیلش در بازی با ابداع قوانین جدید استفاده میکند و خلاق است. او میتواند آرزوهایش را ابراز کند و مقدار زیادی ایده دارد و همچنین توانایی جذابی برای مشغول کردن خود با چیزهای جدید. او در بازی میخندد و شاد است. میخواهم نمونهای از چگونگی استفادهی او از تخیلش برای کنار آمدن با ترس را نشان دهم. در طول مشاهده در خانهی پدرش، پدر اتاق کلی را به من نشان داد که روی درش تابلویی بود با این لغات: "اتاق کلی، هیولاها وارد نشوند!" وقتی پرسیدم معنای آن چیست، کلی با رفتن به آشپزخانه و کشیدن یک نقاشی برایم توضیح داد:
وقتی داشت نقاشی میکشید پدرش از او پرسید چه میکشد. او یک تصویر بزرگ کشیده بود، یک هیولا با تعداد زیادی دست و پا. کلی توضیح داد که کدام قسمت سر است و بعد هر قسمتی را که کشیده بود نامگذاری کرد (شکل ۱). "اینها چشمها، دماغ و دهن هستند." پدر پرسید که آیا این یک هیولای خوب است یا نه. کلی جواب داد: "نه، بده"، اما با شیطنت خندید. سپس یک عنکبوت کشید که بیشتر شبیه یک گل بود و گفت هیولا آن را میخورد. پدرش برایش توضیح داد که عنکبوت هشت پا دارد و سیاه است. پدر یک مدادشمعی سیاه برداشت و یک عنکبوت در یک گوشه کشید. کلی او را با دقت نگاه کرد، خندید، منتظر ماند تا کارش تمام شود، و به او کمک کرد تا هشت تا پایی را که کشیده بود بشمرد. بعد کلی یک مدادشمعی قرمز برداشت و عنکبوت را خط زد و گفت هیولا آن را خورده است. بهنظر میرسد پدر از بازی لذت میبرد و پرسید که آیا باید عنکبوت دیگری بکشد. کلی سرش را تکان داد و پدر عنکبوت دیگری در یک گوشهی دیگر کشید. یکبار دیگر، هیولا آن را خورد. در اینجا پدر کلی که با واکنش او به وجد آمده بود، پیشنهاد کرد یک عنکبوت بسیار بزرگ بکشد. او یک مدادشمعی بنفش برداشت و یک عنکبوت غولآسا کشید. کلی او را با علاقه نگاه میکرد و منتظر شد تا تمام شود و بعد گفت: "حالا ببین چی کار میکنم!" سپس خودکاری را که پدر در گوشهای گذاشته بود برداشت و روی عنکبوت بزرگ خط کشید. پدر اعتراض کرد و گفت این عنکبوت برای خورده شدن زیادی بزرگ است و دهان هیولا به اندازهی کافی بزرگ نیست. کلی فقط خندید و دهان را بزرگتر کرد. وقتی پدرش دوباره گفت که دهان به اندازهی کافی بزرگ نیست، کلی یک دهان بسیار بزرگ کشید.
این صحنه توانایی کلی در سهیم شدن دنیای تخیلیاش با پدر را نشان میدهد که به شکل بازی صورت گرفته و هر دو از آن لذت میبرند. میتوان گفت آنها با هم نقاشی میکردند. هیولا-عنکبوت میتواند تظاهری از عصبانیت وی در نظر گرفته شود. با این وجود، هیولا میتواند عنکبوت را ببلعد و در نتیجه، با احساسات تهدیدآمیز کنار بیاید. کلی به من گفت که هیولا به قدری گرسنه است که میتواند همهی عنکبوتها را بخورد. دهان بزرگ هیولا نیز میتواند نشانگر ترس او از خورده شدن توسط هیولا باشد. در پایان مشاهده، کلی نقاشی را به من داد و در نتیجه من را هم سهیم کرد. در ضمن، حضور من ممکن است بودنِ او با پدرش را آسانتر کرده باشد.
در مجموع، بهنظر میرسد کلی قوانین را پذیرفته است. او به آنچه مادرش میگوید گوش میکند. تن صدای مادر اغلب دوستانه و مهربانانه است. در ضمن، او برای کلی توضیح میدهد که چرا بعضی کارها را میتواند انجام دهد و بعضی را نمیتواند. برای مثال، کمی قبل از شام، کلی میخواست چیزی را رنگ کند. مادرش برایش توضیح داد که ظرف ده دقیقه قرار است به تختخواب برود و فرصت کافی حتی برای بیرون آوردن وسایل رنگآمیزی را هم ندارد. در عوض، پیشنهاد کرد که کلی با خمیربازی یا اسباببازی دیگری بازی کند. کلی بادقت گوش کرد و بعد تصمیم گرفت با خمیربازی بازی کند.
پدرش نیز اطمینان حاصل میکند که او به قوانین پایبند باشد و سعی میکند در طول بازی آنها را برایش توضیح دهد. وقتی کلی از او میخواهد سه برگهی کاغذ را بیاورد تا روی آنها نقاشی کند و فراموش میکند بگوید "لطفاً"، او دستانش را روی گوشهایش میگذارد، به او نگاه میکند، و منتظر میشود. کلی بلافاصله متوجه میشود، میخندد و با صدای بلند اضافه میکند "بابا لطفاً". هر دو والد تا جایی که امکان دارد تلاش میکنند تا خواستههای او را برآورده کنند و وقتی این کار امکانپذیر نیست، برایش توضیح دهند.
این توصیفهای خلاصه از نحوهی کنار آمدن کلی با مادر و پدرش نشانگر کودکی است که روابط مثبت و خوشبینانهای با هر دو والد دارد، فعالانه بازی میکند، و بهلحاظ اجتماعی حساس است. بهنظر میرسد کلی در زندگی هر دو والد نقش بزرگی را ایفا میکند. آنها سعی میکنند به او نشان دهند که کلی چقدر برایشان مهم است و همچنین شادی و غنایی را که وجود او نمایانگر آن است به وی نشان دهند.
اگرچه شرایط کلی میتواند بالقوه مشکلزا ارزیابی شود، او تحت مشاهده چیز غیرمعمولی را نشان نمیدهد. بالعکس، بهلحاظ اجتماعی به خوبی هماهنگ، باهوش، پر از اعتماد به دنیا، مشتاق برای یادگیری، و مملو از ایدههای خلاق است. او بازی کردن و نقاشی کشیدن را دوست دارد و میتواند پیشنهادهای والدینش را بپذیرد. او با تماس جسمانی و از طریق رفتارش نسبت به والدین نشان میدهد که چقدر با محبت به آنها دلبسته است. با این وجود، نشانههایی هم از آن وجود دارد که از او انتظارمیرود بشاش و سرگرمکننده باشد، انگار او باید دو والدی را که هر دو تنها زندگی میکنند، تسلی بدهد. آنها درک اندکی از احساسات غم، آزردگی، و ناامیدی او دارند. اطلاعات مشاهدهشدهی مبسوط برگرفته از دو سال نخست زندگی او و متعاقباً در چهارسالگی به ما کمک خواهد کرد تا شرایطی که منجر به تحولی خوب در او شده را علیرغم اوضاع نامطلوب ببینیم.
در ادامه توصیفی از یک کودک در درمان ارائه خواهد شد.
نیکولاس (Nikolaus)- سرگشته در دنیا
من اولین بار نیکولاس را با والدینش در چارچوب درمان والد-کودک در مرکز خانواده در کلینیک سملوایس (Semmelweiss Clinic) دیدم. نیکولاسِ دوساله کاملاً بهنظر آشفته میرسید؛ والدینش کاملاً خسته بهنظر میآمدند. پدر شروع به صحبت کرد: "ما به بنبستخوردهایم، دیگر نمیدانیم چه باید بکنیم!"نیکولاس دچار حملات خشم میشد، دست والدینش را نمیگرفت و وسط خیابان میدوید. در یک مورد که خطر از بیخ گوشش گذشته بود، مادرش او را از زیر یک تراموا نجات داده بود. او حسود بود، بقیهی بچهها را میزد، کم میخوابید، و والدینش را با طغیانهای خشم شدیدش به درماندگی میکشاند. آنها دیگر اطمینان نمیکردند که او را در خانه تنها بگذارند. طی بیست دقیقه، سیلی از شکایتها در مورد نیکولاس به سمت من روانه شد. در این حین، نیکولاس پس از اینکه در مورد نحوهی درست کردن پازلی از من سؤال کرده بود، آن را خودش ساخته بود. او با ماشینها بازی کرد، یک گاراژ ساخت که همهی آنها را با دقت در آنجا گذاشت، به تنهایی از میز بالا رفت و پایین آمد. انگار سه بچهی نیازمند در اتاق بودند و بهنظر میرسید والدین بیشتر از نیکولاس مستأصل و سرگشته هستند. وقتی سیل شکایتها فرونشست، من به والدین گفتم که آنها این را به من منتقل کردند که شرایط چقدر برایشان فشارآور است و چقدر مستأصل هستند. سپس تمام چیزهایی که نیکولاس طی نیم ساعت با آنها بازی کرده بود را توصیف کردم. بهنظر میرسید هر دو والد از اینکه من توانسته بودم چیزهای مثبت زیادی را در بازی پسرشان ببینم، غافلگیر شده بودند. در ابتدا پدر و سپس مادر کارهایی را که نیکولاس میتوانست به خوبی انجام دهد، نام بردند. او عاشق این بود که به تنهایی کتابها را نگاه کند یا برایش کتاب خوانده شود، میتوانست با تمرکز بازی کند و نقاشیهای زیبایی بکشد. اولین جلسه با لحنی مسالمتآمیز به پایان رسید، گویی والدین اکنون میتوانستند بخشهای مثبت نیکولاس را ببینند. از آنجا که مادر تلویحاً میگفت که معتقد است ازدواجشثمربخش نبوده، من پیشنهاد کردم که هر یک از آنها را به تنهایی ملاقات کنم: بهنظر میرسید کمک کردن به والدین اضطراریترین کار بود. هردوی آنها نیازمند کسی بودند که به آنها گوش دهد؛ آنها به جایی احتیاج داشتند که در آن بتوانند داستانهای دردناک دوران کودکی خود و محرومیتهای آن را بگویند.
در جلسهی دوم و سوم، والدین بهصورت زوجی نزد من آمدند و از جلسات برای گفتن در مورد دوران کودکی خود بهنحوی جامع و بسیار تکاندهنده استفاده کردند. هر دوی آنها در بچگی بسیار احساس تنهایی، گمگشتگی، و درک نشدن داشتند. هر دو در حسرت داشتن کسی بودند که به او توجه دهد و درکش کند. پس از آنکه هر دو والد در مورد شرایطشان در کودکی صحبت کردند، بهنحویخودانگیخته رابطهای بین خودشان و پسرشان برقرار کردند که درست به اندازهی آنها احساس تنهایی و طرد شدن میکرد. هر دو والد بسیار احساساتی شدند، پدر اشک ریخت. وقتی مادر یکبار دیگر شروع به صحبت کردن از ازدواج ناامیدوارانهاشکرد، من از او پرسیدم چگونه با هم آشنا شدهاند. به دلیل ترس از ناامید شدن، هر دو والد در ابتدا با متعهد شدن به یک رابطه مشکل داشتند. مادر به گرمی شروع به صحبت کردن در مورد این کرد که چقدر آن وقتها همه چیز را دربارهی شوهرش دوست داشته است: او مردانه، دلسوز و خلاق، مهربان، و علاقمند به فرهنگ بود. اکنون همهی آنها تغییر کرده بود: آنها سر هر موضوع جزئی دعوا میکردند. وقتی در ابتدا یکدیگر را ملاقات کرده بودند، عاشق شده بودند و بهسرعت ازدواج کرده بودند. آنها پیش از اینکه نیکولاس به دنیا بیاید، تنها چهار پنج ماه فرصت داشتند تا یکدیگر را بشناسند. پدر اکنون تلاش میکرد همسرش را متقاعد کند و امیدوار بود که آشتی کنند. وقتی از آنها پرسیدم آخرین باری که زمانی را دو نفری با هم داشتهاند کی بوده، هر دو غافلگیر شدند. از وقتی نیکولاس به دنیا آمده بود، هر سه نفر آنها همیشه با هم بودند. آنها اکنون تصمیم گرفتند که آخرهفتهای را برای خودشان دو نفر داشته باشند، اگرچه نگران بودند که تمام مدت را مشاجره کنند. در پایان جلسه، مادر گفت نیکولاس که هرگز احساساتش را نشان نمیداده، وقتی متوجه شده که امروز نمیتواند با آنها به درمان بیاید، گریه کرده است.
در جلسهی چهارم، هر سه نفر آنها آمدند. مادر تروتازهبهنظر میرسید- گویی با جادویی تغییر شکل پیدا کرده بود. او گفت: "شیوهی جدیدی از مهربانی را چشیدم." او و پدر در طول کل جلسه با هم تماس فیزیکی داشتند. آخرهفته به نحو غافلگیرانهای خوب بود. از آنجا که بیشتر مدت باران باریده بود، آنها اغلب ساعات روز را در تخت، سونا، یا در حال تفکر گذرانده بودند. آنها در نهایت توانستند دوباره بدون هرگونه مزاحمتی با هم باشند؛ توانستند با هم صحبت کنند، کتاب بخوانند، و برای نوسازی آپارتمانشان برنامههایی بریزند. نیکولاس که خوب برای آخرهفته آماده شده بود، چهار روز را بدون مشکل تحمل کرد. او اکنون دست در دست آنها راه میرفت، و قابلاعتماد و مهربان بود؛ او حتی به سوی آنها رفت تا بغلشان کند، کاری که هرگز آن را انجام نداده بود. با این وجود، از آنجا که برای والدین روشن بود که مشکلات نیکولاس عمیقتر هستند، و به دلیل اینکه میخواستند پیش از ورود او به مدرسه، در حل آنها به او کمک کنند، خواستند که در صورت امکان، در پاییز او را برای درمان بیاورند (رجوع کنید به کلیتزینگ،Klitzing ۲۰۰۳).
درمان نیکولاس
نیکولاس بسیار بهسرعت انتقال مثبت شدیدی با من برقرار کرد. او میخواست برگردد و بازی کند. در ابتدای درمان، وقتی تقریباً سهساله بود، خزانهیلغاتش بسیار محدود بود: او با جملات تککلمهای صحبت میکرد، اما میتوانست بهلحاظ غیرکلامی بسیار خوب خود را ابراز کند. برخی از مشکلات او تنها در جلساتش با من مشهود شد، زیرا والدینش به آنها اشاره نکرده بودند: او اشیاء متعددی را در گوشها و بینیاش میگذاشت و به این شکل در اطراف میدوید. او یک پاککن، مدادتراش کوچک، یا یک تکه کاغذ را بهعنوان "پستانک" در دهانش میگذاشت و آنها را میجوید.
والدینش در طول دورهی درمان، تنها مرا در جریان برخی از اطلاعات مهم در مورد اینکه مشکلات نیکولاس چگونه شروع شدند، قرار دادند. چند هفته پس از تولد او، مادر مبتلا به یک بیماری حاد رودهای شده بود که بحرانی را برای کل خانواده بهوجود آورده بود. از آنجا که او نمیخواست هیچ دارویی دریافت کند یا به بیمارستان برود، شوهرش در خانه از او مراقبت میکرد. او درمانهای هومیوپاتیک را ادامه میداد و مجبور بود برای چند هفته در تخت بماند. علیرغم ضعف جسمانی، او شیر دادن به نیکولاس که ساعات زیادی را با او در تخت میگذراند، ادامه داد. تنها پس از شش ماه، بهبودی اندکی را نشان داد. از آنجا که مادر هرگز در کودکی شیر مادرش را نخورده بود، شیر دادن به نیکولاس تا جای ممکن برایش بسیار اهمیت داشت- در حقیقت، این کار یازده ماه ادامه پیدا کرد. سپس طبق گفتهی مادر، نیکولاس خودش شیر خوردن را متوقف کرد: او سینهی مادر را گاز میگرفت، تا اینکه پس از سه روز، مادر مجبور شد پس زدنِ او را بپذیرد. مادر مجبور بود برای کار کردن پس از یک نیمسال به شهر دیگری برود و بسیار میترسید که همسرش را از دست بدهد.
در وهلهی اول درمان، رفتار نیکولاس بین اعمال خودتخریبگرانه- میل به بریدن انگشتانش، فرو کردن اشیاء کوچک در گوشش یا گذاشتن دو مداد در سوراخهای بینیاش، و دویدن در اطراف با آنها- و خواست او برای تحت مالکیت درآوردن من و کل اتاق در نوسان بود. او میخواست در این قلمرو سلطه داشته باشد. در این وهله، نیکولاس در خانه دوباره میخواست یک نوزاد باشد: او در تخت کنار مادرش دراز میکشید، همانگونه که طی بیماری ششماههی وی این کار را انجام داده بود. تا جایی که مادر بهخاطر داشت، پرخاشگری او تنها پس از آن شروع شده بود که مادر بهبود پیدا کرده بود و میتوانست از جایش برخیزد. مشخص شد که مادر با تغییر تدریجی مشکل دارد: همه چیز یا خوب بود یا بد. او میترسید که نکند اگر نیکولاس اجازه داشته باشد پرخاشگریاش را به من نشان دهد، درمان برایش بد باشد. او تقریباً با بیمیلی، به این اشاره میکرد که او اکنون چقدر میتواند صحبت کند و تا چه حد خوب به همه چیز دقت میکند. اکنون مادر نیز میتوانست پایاننامهیفوقلیسانس خود را که دو سال بود روی آن کار کرده بود، تمام کند- چیزی که او را آسودهخاطر و خوشحال میکرد.
والدین نیکولاس پس از دو ماه میگفتند که رفتار او بهنحوی چشمگیر بهبود یافته است. او در کودکستان با کودکی که یکسالونیم از او بزرگتر بود، بازیهای خیالی میکرد. او یک غار یا خانوادهی خرسها را میساخت و بسیار خلاق بود. در خانه هم، نشانههای نویدبخشی وجود داشت. او شروع کرده بود به اینکه بخواهد لباسهایش را خودش بپوشد. در پیشزمینه، ترسهای او به هنگام رفتن برای خوابیدن و در مورد عادات غذاییاش وجود داشت. مادرش به واسطهی پرخاشگری او وقتی تفنگی میساخت و میخواست به پدرش و دزدها شلیک کند، آزرده میشد. پدر که برای یک سال بیکار بود، اکنون کار جذابی مطابق علایق و تحصیلاتش پیدا کرده بود.
برای نیکولاس، جلسات درمان مهم بودند؛ او به ندرت تا اتمام تعطیلات صبر میکرد و برایش سخت بود که به هنگام تمام شدن جلسه آنجا را ترک کند. یک درونمایهی مهم در بازی او، دایناسورهای جنگجویی بود که با خمیربازی میساخت و همچنین تمساحهایی که میخواستند پاهای او را گاز بگیرند و شبها سروصداهای خطرناک بهوجود میآوردند. بهنظر میرسید او مرا در قالب فردی تجربه میکند که از فانتزیهایپرخاشگرانهی او نمیترسد و میتواند یأس و خشم خود را از جداییها به او نشان دهد، کسی که به او کمک کرده است تا احساساتش را بفهمد. او گاهی به تعبیرهای من با ترس واکنش نشان میداد، گویی آنچه من گفته بودم میتوانست در حقیقت در همان لحظه رخ دهد. او به تدریج شروع به دیدن تفاوت بین یک فانتزی یا یک واژه و یک ابژهی عینی تهدیدآمیز کرد، مانند وقتی باور داشت که تمساح او را گاز میگیرد.
والدین توانستند زمان کافی به او بدهند تا به تدریج جلسات را به پایان برساند. او توانست افکار و احساساتش را از طریق بازی خلاق و لغات ابراز کند. نه تنها خزانهیلغاتش را بیش از حد افزایش داده بود، بلکه در حرکات جسمانیاش هم آزادتر و ماهرتر شده بود. او از بچهای عجیبغریب و خرسوار که همه چیز را به اطراف پرت میکرد و متمایل به فروریختن بود، به کودکی سرزنده تبدیل شده بود که میتوانست از هوش عالی خود استفاده کند. در ضمن، نیکولاس اکنون میتوانست اندوه خود را وقتی مادرش او را ترک میکرد، نشان بدهد. مادر نیکولاس نیز یاد گرفته بود که به او نشان دهد میتواند کارها را به تنهایی انجام دهد: برای مثال، او در ابتدا از دو طرف روسریاش را دور گردن نیکولاس پیچانده بود بهنحوی که او تقریباً وقتی میخواست آن را دربیاورد، داشت خفه میشد، تا اینکه مادر به او نشان داد چگونه باید آن را باز کند؛ او همچنین به نیکولاس نشان داد که چگونه میتواند دو انتهای زیپش را بگیرد تا با هم میزان شوند. از آنجا که پدر نیکولاس او را به جلسات میآورد، با آنچه در جلسات رخ میداد، بیشتر در ارتباط بود، درحالیکه اغلب برای مادر سخت بود که بپذیرد نیکولاس خیلی از جلسات لذت میبرد و چنین پیشرفتی میکند. با این وجود، استقلال نورستهی او چنان آسودگیخاطری به زندگی مادر آورد که توانست حمایت عاطفی برای درمان را به نیکولاس بدهد. وقتی خانواده به همراه هم به یک کافه رفتند و نیکولاسغذایش را به تنهایی خورد، سپس کتابش را خواند، درحالیکه افرادی که آنها را تماشا میکردند به والدین برای داشتن پسر شیرینشان غبطه میخوردند، دورنمای جدیدی به روی آنها گشوده شد. آنها میتوانستند به خواستههای نیکولاس هم بهتر پاسخ بدهند، زیرا او اکنون قادر به ابراز آنها در قالب لغات بود.
بحث
در اینجا ما برخلاف مشاهدات شیرخوار، هیچ گزارشی از مشاهدهگری خنثی در درمان نداریم و بنابراین، به اطلاعات دادهشده از سوی والدین و دادههای حاصل از بازی کودک در درمان وابسته هستیم. گزارش مادر از بیماری طولانیمدتش، که او را مجبور کرده بود یکماه در تخت باشد، این سؤال را برمیانگیزد که آیا این مسئله میتوانستهبهواقعوهلهای از افسردگی بعد از زایمان باشد. رابطهیپرفشار او با مادر خودش که سرد و دور توصیف میشد، میتواند یکبار دیگر از طریق تولد نیکولاس در مادر به راه افتاده باشد. بهنظر میرسد هر دو والد بهندرت کمکی از خانوادههای خود دریافت یا درخواست کرده باشند. آیا نیکولاس در ماههای اول زندگی خود بیش از حد به چالش کشیده شده بوده و آیا در تلاش برای تسلی دادن به مادر شکنندهی خود بوده است؟ احتمالاً، او بهعنوان یک شیرخوار محتاج بودن مادرش را ثبت کرده و سپس نوزادی "خوب" شده و در جهت حمایت از او طی شش ماه نخست زندگی خود بوده است. در هر صورت، رشد و رسشیافتگی او برای مادرش از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بود- چیزی که او سلامتی خود را تحتالشعاع آن قرار داده بود. هر چه مادر در ادامه سالمتر و قبراقتر میشد، نیکولاس دشوارتر و بلواگرتر میشد. احتمالاً، انحلال زودهنگام و تعیین مرزهایی بین او و مادرش، باثبات و به خوبی برقرار نشده بوده است. اجبار او به کنترل همه چیز و در اختیار داشتن کامل همهی افراد، برای مدت قابلتوجهیدرونمایهای محوری در بازی او بود. اگرچه وقتی تحلیل کودک را شروع کرد، هنوز سهساله نشده بود، اما به خوبی میتوانست خود را بهنحویتعجببرانگیز از طریق نمادها ابراز کند و بلافاصله تعابیر مرا میگرفت.
پدر مرد مهربانی بود و عمیقاً علاقمند به سلامت پسرش، و اینکه نسبت به پدر خودش، پدر بهتری برای نیکولاس باشد را بسیار مهم قلمداد میکرد. با این حال، احساسات شدید رقابت ممکن است در او فعال شده و منجر به آن شده باشند که گاهی مانند یک کودک واکنش نشان دهد، مانند وقتی نیکولاس را گاز میگرفت.
نیکولاس توانست از طریق بازی سردرگمی خود را نشان دهد و گامبهگام حدود واضحتری مابین خودش و دیگری بسازد که امکان جدایی به همراه تجدید دیدار محبتآمیز را فراهم آورد. او با استفاده از جنبههای مثبت و محبتآمیز رابطهی مادر و پدرش، توانست با پدرش همانندسازی کند و فانتزیهایپرخاشگرانهاش را در ارتباط با فعالیتهای شبانهیوالدینش از سطح واقعیت تفکیک کند.
چشمانداز و دیدگاهها: مهار کردن دوران کودکی اولیه
همراه شدن با یک کودک در طول سه سال نخست پرشوروهیجان زندگیاش، یک چالش و مسئولیت اساسی برای والدین است، زیرا در طی این زمان الگوهای زیربنایی شخصیت شکل میگیرند. این همکاری در شکلگیری شخصیت فردی جدید چیزی است که بهنحوی منحصربهفرد اقناعکننده و ارضاکننده، اما در ضمن توانفرسا است. شعار داستایفسکی- "بودن با بچهها روح را شفا میدهد"- متأسفانه تنها گویای نیمی از حقیقت است. تماس با بچهها میتواند تلخترین بخش یک فرد را نیز فعال کند، و وقتی حمایت روانی و عملی موردنیاز وجود نداشته باشد، بیرحمی و تنفر را فراخواند. همانگونه که نیچه اشاره میکند، کدام بچه است که اشک والدین خود را درنیاورده باشد؟ در این مورد، او به روی دیگر سکه اشاره میکند، نقاطضعف و بیکفایتیهای والدین. تنها هر دو بخش، به همراه یکدیگر، تصویر کاملی را تشکیل میدهند. کودک زندگی مادر و پدرش را بهنحوی بنیادین تغییر میدهد، چه آنها واقعاً با یکدیگر و با بچه زندگی کنند، چه از او جدا باشند، چه تماس را حفظ کنند یا از هرگونه تماسی اجتناب ورزند. آنها در تجربهی درونی خود، پدر یا مادری هستند، که وظایف خود را به بهترین نحوی که میتوانند انجام میدهند، یا مسئولیت خالی کردن پشت فرزند خود، رها کردن او یا واگذار کردن سرپرستیاش را به دوش میکشند. برای کودکی که از والدینش جدا شده نیز این مسئله، روند اساسی زندگیاش را تحتالشعاع قرار میدهد.
من در تلاش خود برای برقراری ارتباطی بین تجارب روزمره با کودکان خردسال و نظریههای روانکاوانه در مورد تحول کودک در سه سال نخست زندگی که با تجاربی از درمان تکمیل شده، فشار زیادی بر روی خواننده گذاشتهام. بهعبارتی، در کنه این کار بزرگ، سه دیدگاه متفاوت وجود دارد: نخست، رویکرد تحقیقات آزمایشی، گردهمآوردن دادهها از طریق مشاهده و پرسشگری؛ دوم، بازسازی بینشهای کسبشده در جلسات درمان؛ و سوم، تعمیمدهیهای مبتنی بر دادههای بالینی، که در جهت شکلگیری نظریههای متعدد مورد استفاده قرار گرفتهاند. یکی از دوستان من که نسخهی دستنویس را خوانده بود، توصیفات من از بچههای تحت مشاهده را باعاطفهتر از کودکانی که در درمان بودند، یافته بود. این امر نشان میدهد که توجه کردن به والدین "بهنجار" و کودکان "بهنجار" تا چه حد اهمیت دارد، زیرا در ارتباط با خانوادههایی که در درمان هستند، مشکلات و ترسشان از تحول نابهنجار اغلب جنبههای مثبت و محبتآمیز رابطهی بین کودک و والد را به پسزمینه میبرد. از سوی دیگر، این حقیقت که آنها کمک درمانی را میپذیرند، نشان میدهد که چقدر این والدین ترغیب تحول فرزند خود را مهم میدانند. این محبت عمیق نسبت به یک کودک عاملی بسیار مهم در فرایند شفا یافتن محسوب میشود، و همکاری بین درمانگر و والدین را ممکن میسازد. برای من به تصویر کشیدن هر دو بخش، از اهمیتی حیاتی برخوردار بود، غنی کردن منحصربهفرد زندگی از طریق کودکان و نیز مشکلاتی که والدین به هنگام انجام وظیفه با آن روبرو میشوند. در ضمن باید یادآور شد که علیرغم تلاشهای بسیار در راستای بررسی دقیقتر سالهای اولیهی زندگی و پدیدایی رابطهی عاطفی بین والدین و کودک، هنوز یک نظریهی واحد یا کامل در این زمینه وجود ندارد: دانش مرتبط با این سالهای اولیه همچنان گشوده و کاری در جریان است.
بنابراین، هدف این کتاب ارائه دادن هنجارهای تثبیتشده و توصیههای عمده نیست که در شرایط عینیِ خانوادههای خاص به کار گرفته شود. بالعکس: هدف آن است که والدین و معلمان نسبت به نیازهای کودکان حساس شوند، و نه تنها کودک، بلکه کودکی که خودشان بودهاند را نیز تحت مراقبت قرار دهند. تنها وقتی افراد بزرگسال با عواطف، حسرتها، ترسها، و احساسات آسیبدیدهی خود همآهنگ شوند، میتوانند در برابر احساسات بدوی نوزاد و کودک خردسال نیز گشوده باشند. برای هر فرد بزرگسالی، تعامل با کودکان خردسال احیاءکنندهی تجارب شاد و دردناک خود است. تاکید بر اهمیت سه سال نخست زندگی در راستای خنثی کردن این تصور غلط است که کودک خردسال هنوز درد روانی یا روحی را احساس نمیکند، و هنوز متوجه عدمحضور مادرش، تغییرات موجود در شرایط زندگیاش، منابع تحقیر، یا امنیت نیست. تنها وقتی نتوانیم بهدقت نگاه کنیم، تنها وقتی نخواهیم تظاهر شادمان یا مستأصل را در چشمان کودک ببینیم، میتوانیم نتیجه بگیریم که او هنوز فاقد عواطف یا ادراکات عاطفی است. مشاهدهی نوزاد، و ادراک وضعیت عاطفی او، پیشنیازهای درک آن هستند که چگونه رابطهی بین نوزاد و بزرگسال تحول مییابد. یک مولفهی حیاتی در نگرش روانکاوانه برای بزرگ کردن کودک، عبارت است از اینکه بهنحوی همدلانه به نوزاد کمک کنیم تا با ناکامیها، یأسها، و شکستها قدمبهقدم دستوپنجه نرم کند. وقتی فردی که اختیار را در دست دارد به شخصیت و استقلال کودک احترام بگذارد، بنیانی برای اعتمادبهنفسی محکم پایهریزی خواهد شد. بنابراین، درک و پذیرش شخصیت کودک، و اعتماد کردن به او در مدیریت مطالبات زندگی بهنحوی گامبهگام امری ضروری است. داشتن محبت نسبت به کودک و اعتقاد به توانایی او برای آرام کردن خود، به خواب رفتن به تنهایی، بازی کردن با خود، و کنکاش در جهان اطراف بنیانی استوار را بهوجود میآورد. در اینجا، لغت "به تنهایی" بدین معنا نیست که کودک بهسادگی به حال خود رها شود، بلکه بدین معنا است که به او ابتکار عمل داده شود تا حرکت کند و بدن خود را کشف نماید، و بزرگسال نیز بهعنوان یک شرکتکننده حاضر باشد، نه راهانداز ابتکار.