هوکهای مستقیم، از بغل و رو به بالا را هر شب تکرار میکردیم، هر بار هوک چپ و راست. شش ضربهای که یاد گرفتناش آسان است. در ضربههای مستقیم با حداکثر قدرت، مشت باید درست جلوی صورت حریف چهل و پنج درجه میچرخید، استخوان انگشتها در لحظهی تماس باید به حالت افقی میبود. هوکها باید از بغل به سرعت برق اجرا میشد و گارد نباید بیجهت باز میماند و آپرکات به این معنی بود که مشت فقط کمی پایین آورده میشد و ضربه از بغل چانه به طرف چانهی حریف اجرا میشد. شش ضربهای که میشد آنها را به اشکال گوناگون با هم ترکیب کرد، شش ضربهای که محکمتر میشدند، دقیقتر میشدند و اجرای آنها پیچیدهتر میشد: هوک و کراس چپ، سر و تنه را دزدیدن، تا بتوانی از بغل حریف سر دربیاوری، دو و برش رقص پا کنی، خستهاش کنی.
باشگاه برایم آزمایشگاهی بود که در آن روی بدن خودم میدیدم درد تا چه اندازه میتواند گوناگون باشد. ضربههایی که روی پوست لکههای تیره باقی میگذاشتند، لکههای بنفش، آبی و زرد. در اثر دفع هوکها، بالای آرنج ضربه خورده یک جور کرختی حس میکردم که چند روز از بین نمیرفت. مدام با مشکلاتی روبهرو میشدم که حاصل خواستههایی ساده بودند. مثلاً وقتی اندی میگفت بیوقفه با دست راست روی کیسه بکس یا روی دستکش پهن ضربه بزنم، خستگی از شانههایم راه میافتاد و به دستم میرسید، طوری که یقین میکردم برای اجرای آن تمرینات نه از سرعت لازم برخوردارم و نه از قدرت کافی. ضربهای که به فک میخورد، قورت دادن را مشکل میکرد و ضربهی مستقیم به صورت آب دهان را خونین و چشمها را اشکآلود. وقتی توپ چرمی گاهی از چپ، گاهی از راست دو به دو پشت سر هم میآمدند و به نوک انگشت میخوردند، مفصل انگشت باد میکرد. در حین تمرین وقتی به نفس نفس میافتادم، سینهام میسوخت، در حالی که تازه دو دقیقه گذشته بود و قرار بود شصت ثانیهی دیگر به همراه شصت بار سوختن ریه، من را زجر بدهد. مشت چپ از سمت راست میان دندهها و تهیگاهم میپیچید و با یکی دو ثانیه تأخیر حالت تهوع ایجاد میکرد و در اثر تهوع نقش زمین میشدم و نفسم بند میآمد. بعد یک هوکی که به کبد زده شد، کارم را تمام کرد. بعد که درد فروکش میکرد، اصلاً نمیتوانستم آن را به یاد بیاورم. درد در لایههایی از بدنم ثبت میشد که ذهنم مستقیماً به آن دسترسی نداشت. با این حال درد کمک میکرد که در حین مبارزه بفهمم وضعم از چه قرار است. با وارد آمدن ضربهی بعدی به کبد، همین که شروع حالت تهوع را حس کردم، سعی کردم به سرعت عقب بنشینم، از حریف فاصله بگیرم، و با آن که نفس کشیدن سخت بود، دستها را بالا بردم تا هوای بیشتری وارد ریهام بشود.
*
بین راه، توی مترو، قاتل روانی گروه تاکینگ هدز را از گوشی میشنوم، توی ذهنم ضربهی چپ میزنم، دست راست روی سلسله اعصاب سیمپاتیک، هوک چپ، قدم به جلو، گارد راست، آپر چپ، هوک راست.
سیمون یک ورقه دستم داده بود. در آن ورقه چند واریانت یادداشت شده بود. یکی در میان یک آهنگ، یک تمرین مشتزنی. مثلاً: با من زامبا برقص (تونی هالیدی) - چپ، ضربهی محکم، چپ چپ، ضربهی محکم هوک چپ از پهلو، هوک راست به بدن، هرروز در چند نوبت، مبارزه با حریف فرضی، بعد فقط توی ذهن. به ورقه نگاه کرده بودم. واریانت پنج: کنار رود زیبا و آبی دانوب (یوهان اشتراوس) - چپ، آپر چپ، گارد راست، هوک چپ، دزدیدن سر و بدن و در حال حرکت یک هوک بدن راست، دوباره سر بالا، هوک چپ از پهلو، گارد راست، هوک راست از پهلو. پرسیدم: جدی؟ نمیشه یه چیز دیگه باشه؟ سیمون گفت: با این از بچگی آشنایی، چه بخواهی چه نخواهی ضرباهنگ والس از بچگی توی خون توست. در ضرباهنگ سوم ضربه بزن. میگوید: یک وقتی به یک ارمنی تمرین میدادم و میخواستم ترکیبها را به دویچهولهی نو یادش بدهم. اصلاً جور درنمیآمد. نمیفهمیدم گیر کار کجاست. تا آن که متوجه شدم ضربهی محکماش همیشه روی ضرباهنگ دوم سوار است. ریتم ذاتیاش فرق میکرد. خب معلوم است، به عنوان ارمنی با موسیقی دیگری بزرگ شده بود. ممکن بود خودم زودتر متوجه بشوم. بعد مجبور شدم تمرینات را با ریتمهایی مثل رقص شمشیر، اثر خاچاطوریان هماهنگ کنم.
*
تس اولین کسی نبود که بعد از فرار به وین، از باشگاه سر درآورده بود. سیمون سه مرد سوری را که یکی از زنهای عضو اِنجیاو همراهیشان میکرد، رد کرده بود. میگفت از جنگ آمدهاند و حالا میخواهند باز با مبارزه سر و کار داشته باشند؟ شنا یا فوتبال یک چیزی، اما مشت زنی؟ نه، به هیچ وجه. جو گفت: ولی برای باشگاه تبلیغ خوبی است. سیمون پافشاری کرد و گفت: نه، ما روی ورزش تمرکز میکنیم، دیگران باید به کار پناهندگان رسیدگی کنند. پیش و بعد از تمرین موضوع بحث همین بود. کریم میگفت: اینها میآیند پیش ما و مفت و مجانی چیزی را به آنها حقنه میکنند که منِ پیتزاپز باید براش جان بکنم. و یکی از مبتدیها میگفت: متعصبهای حکومت اسلامی با سوءاستفاده از وضعیت اضطراری خودشان را پناهنده جا میزنند و به اروپا نفوذ میکنند.
من بدون آن که تس راحتی یک بار توی رینگ دیده باشم، بلوف زدم و گفتم جنگجو است، به کارش وارد است. جو گفت: خب اگر تو توصیهاش میکنی، و نگاهی پرسشگر به سیمون انداخت. سیمون هم عینکش را جابهجا کرد و گفت: بسیار خوب، نشان بدهد چه کاره است. خستگی تس که در دیدار مجدد متوجه آن شده بودم، در تمرین با کریم از بین رفت. مشتها را انداخت پایین و بدون آنکه گارد بگیرد به حریف حمله کرد. کریم هم دعوت او را قبول کرد. تس توانست به موقع جاخالی بدهد. پوزخندی که محافظ دندان آنرا بیریخت کرده بود، روی صورت تس برق زد. اما لحظهی بعد کریم یک ضربهی مستقیم حوالهاش کرد. تس تلو تلو خوران افتاد روی طنابهای رینگ. از این لحظه به بعد گارد گرفت.
کریستینه تفسیر میکرد: مثل فیلم مستند از دنیای وحش توی تلویزیون. دو تا کرگدن سر قلمرو با هم مبارزه میکردند. سیمون گفت: خوب است و به من حق داد. گفت البته هنوز صیقل نخورده، وحشی است، با این وجود خوب است. تس بعد از مبارزه از لای طنابهای رینگ سُرید بیرون، دستکشها را درآورد و محافظ دندان را تُف کرد بیرون. گفت: چه عالی، دلم چقدر برای مبارزه تنگ شده بود.
در یک آپارتمان اشتراکی اتاق گیر آورده بود. یک بار رفتم آنجا دنبالش. به عنوان مبارز مسابقات دورهای کلید داشتم و میتوانستم در ساعاتی هم که باشگاه بسته بود تمرین کنم. در دورهی آماده سازی برای مسابقات قهرمانی کشور، میخواستم تواناییم را هرچه بیشتر تقویت کنم. به تس پیشنهاد کردم همراهم بیاید. وقتی وارد اتاق شدم، داشت با استفاده از اسکایپ با پسرعمویی که سر از شهر کوچکی در سوئد درآورده بود حرف میزد. روی مونیتور یک دیوار، یک پنجره و پشت آن سفیدی خیرهکننده دیده میشد. مردی جوان و چاق روی یک تخت دراز کشیده بود. تس او را ابو هولگرسون صدا میکرد و از این دلخور بود که این ابو هولگرسون برایش از زندگی در شمال اروپا چیز چندانی تعریف نمیکرد. ابو لگرسون داشت با تس یا شخص دیگری حرف میزد که از وقت کافی و اینترنت بدرد بخور برخوردار بود و جایی در آلمان یا سوریه در یک اردوگاه زندگی میکرد. داشت میگفت که آن بیرون جنگل هست، میگفت اگر راستش را بخواهی جنگلی بیش از اندازه بزرگ و متأسفانه بیشتر از جنگل برف هست. و بعد از دمشق گفت و این که چقدر دلش برای شهری تنگ شده است که در آن درس خوانده و بهترین دوران زندگیش را گذرانده است. تس حرف او را قطع کرد و گفت آه و ناله نکند و از سوئد برایشان بگوید. در حین گفتگو، عربی به کردی تبدیل شد. من کیف ورزشیام را زمین گذاشتم و اسمهایی را تماشا کردم که روی یک ورقه کاغذ نوشته و به گنجهی لباسها چسبانده شده بود. روی ورقهی کاغذ فهرستی از اسمها دیده میشد که دور برخی خط کشیده، و برخی را خط زده بودند: میگتی مونتاناتا، کُردیش دلیگت، پوسونوس کینگکنگ.
در گنجه بسته نشده بود. داخل گنجه از پیراهن ابریشمی خبری نبود. در عوض یک ژاکت مخمل سیاه دیده میشد. گفتم: چه شیک. تس روی صندلی اداری چرخید، با کت اسپورت
جلوی آینه ژست گرفت. چانه بالا، دستها مشت کرده. با لبخندی پهن روی چهره به طرف من چرخید. ابو هولگرسون به وضوح ابرو بالا انداخت. پرسیدم: ادای چه کسی را درمیآوری؟ تس گفت: نشانت میدهم و با اشارهای به پسرعمو یوتوب را باز کرد. نگاه کن: مسابقات حرفهای کریس یو بانک.
پیراهنهای ابریشمی در قامشلی جا مانده بودند. حالا صاحب این کت اسپورت بود. آن را در استانبول بدست آورده و در یک کیف پلاستیکی پیچیده بود و داخل کولهپشتی گذاشته و به وین آورده بود. روبرتو دووران و توماس هرنس هم در قامشلی ماندند و حالا به کسی مثل کریس یو بانک نیاز بود که به خاطر رفتار متفاوتش شهرهی آفاق بود و به خاطر اعتماد به نفس بیاندازهاش ترسناک، یو بانکی که خوب بلد بود شو اجرا کند. تس ستایشکنان گفت: ببین یو بانک چطور پیش از مبارزه با پشتک وارو به داخل رینگ جست میزند. یک گزافهگو که در طول فعالیتاش میلیونها درآمد داشت و با همهی خودپسندیاش مظهر کیفیت بود، کیفیتی که به آن چانهی گرانیتی میگفتند، مبارزی که در مقابل محکمترین ضربهها مقاومت میکرد.
*
تس میگفت: در اصل میخواستم بروم سوئد پیش ابو هولگرسون. یک گروه تقریباً پانزدهنفره بودند: سوری، عراقی و یک افغان که در مجارستان، در محل پارک کامیونها سوار اتاق بار کامیون شده بودند. بعد که در شبی گرم با آسمانی پر از ستاره، کامیون کوچک در اتریش توقف کرد، راننده گفته بود استیشنی قرمز رنگ آنها را به آلمان خواهد رساند. تس آهسته تکرار کرد: آلمان. به زودی به مقصد میرسید. در دو طرف جاده، پهنهی تیره و تاریک کشتزارها گسترده بود. در تاریکی شب، منطقهای تاریک، دور از چراغها و روشنایی شد. نورافکنهایی پیش آمدند، چند بار چراغ زدند. راننده داد زد: آماده شوید. استیشن قرمز رنگ سرعتش را کم کرد، آهسته رد شد و مردی که پشت فرمان بود، با حرکت دست علامت سر بریدن را نشان داد و با سرعت دور شد. یکی از افراد گروه بد و بیراهگویان سمت دیگر جاده را نشان داد. آژیر بود و نور آبی چرخان. نقشهی تس برای رفتن به سوئد موقتاً شکست خورده بود. دو اتومبیل پلیس جلوی آنها توقف کرد. اتومبیل سوم رفت که استیشن را تعقیب کند. پیش از آن که تس را به قرارگاه پلیس منتقل کنند، یکی از مأمورهای یونیفرمپوش به او یک سیگار تعارف کرد. در آن لحظه تس فهمید که سختیها تمام شده است. چون در سوریه یا ترکیه امکان نداشت پلیس چنین کاری بکند.
*
توی باشگاه، بعد از تمرین سبک، وقتی هر یک به تنهایی روی کیسه بکس کار میکردیم، دربارهی فهرست اسمها روی گنجهی لباس پرسیدم. تس به سرعت چند ضربهی سریع زد، ضربههایی شلاقی. گفت: جیبی من یک فکر بکر دارم. من وسط حرکت ترکیبیای که اجرا میکردم دست نگه داشتم: میخواهی مشتزن حرفهای بشوی، مگر نه؟ با دندان بند چسبی دستکشها را باز کرد، دستکشها را زمین انداخت. نوک انگشتهایش را بهم مالید. بله داداش، یورویی که میخواهم آنجاست. جلوی آیینهی دیواری دوباره ژست گرفت، یوبانک، مدل دو: مشتها به کمر، سر پایین، لبخند تهدیدآمیز. گفت: توی اینترنت اطلاعات جمع کردم. مشتزنهای صدوپنجاهمین همه هستند. همین کافی است تا مرتب مسابقه بدهی، علاوه بر آن تبلیغات دهان به دهان و رسانههای اجتماعی. پسر، باور کن، پول خوبی گیر میآید.
اشاره کرد که کنارش بایستم. با گوشی عکس گرفت، عکس دونفری، شانه به شانه. گفت برای خودت صفحهی فیسبوک درست کن. من تقریباً هشتصد طرفدار دارم. به عنوان مشتزن به طرفدار نیاز داری.
آخرین ضربهی راست را حوالهی سنگینترین کیسه بکسی که با چهار زنجیر آهنی به سقف آویزان بود کردم. گفتم: نه، به عنوان مشتزن به ضربههای پرقدرت نیاز داری.
*
چپ، راست. سیمون دستهایم را باندپیچی میکند، نوار سیاه را به تناوب دور مچها میپیچد و از لای انگشتها رد میکند، به اندازهی کافی محکم تا از استخوانهای زیر پوست محافظت کند. با تأنی، دقیق، به دست راست و چپم چشم میدوزد. میدانم که در نگاهش مهربانی خاصی هست. سیمون به شانهام میزند و من در جواب دستم را مشت میکنم. این گفتگویی است خاموش، فقط با تماس دستها. باندپیچی را وارسی میکند، سر بالا میگیرد. در چشمانش دیگر محبتی نیست، فقط نگاهی حسابگرانه. بزودی این نگاه آن گوشه خواهد ایستاد. میگوید کارش را تمام میکنی و مشکلی نیست. سرم را به طرف خودش میکشد، پیشانی به پیشانی. میگوید: پسر، تو دل داری. شعار قدیمی مشتزنها، دل تو، دل من، پیش از هر مبارزه یاری جستن از این عضو ویژهی بدن، یک جور تمثیل برای توسل به اراده یا جنون، یا هرچیزی که تو را در مقابل حریفی قدرتمند سرپا نگه میدارد. یک جور دعا که در هر رختکن، در هر سالن چند منظوره، میلیونها بار زیر لب یا به صدای بلند به زبان میآورند، پیش از هر مبارزهای که قرار است میان اینجا و کاپ اشتاد یاریکاویک برگزار شود. فضا پر است از فش فش نفسهای هیاکلی که سرگرم مبارزه با حریف فرضی هستند. قهرمانی اتریش 2015، روز دوم. از سالن مسابقه هیاهو بیرون میزند. احتمالاً به علت ناک اوتی که هیجان تماشای آن، جمعیت را از روی صندلیها بلند کرده است. همه گوش تیز میکنند. سیمون هم یک لحظه نفس در سینه حبس میکند. میگوید نوبت کریستینه است. وقتی من مشتزنی را شروع کردم، مهمترین نکات را کریستینه به من گوشزد میکرد. میگفت موقع حمله نچرخم، چشم به حریفم بدوزم و مدام با یک دست گارد بگیرم. کریستینه با شیوهی آرامش بخشش هوکهای اشتباه یا قدمهای ولنگوارانهام را به یادم میآورد. دفعهی اول که او را در مسابقات دورهای دیدم، از طرز مبارزهی پرخطر و بی امانی که میان طنابهای رینگ به نمایش میگذاشت تعجب کردم. امیدوارم هیاهوی جمعیت به معنی زمین خوردن او نباشد.
*
حالا با دستهای باندپیچی شده مبارزه اجتنابناپذیر است. دلهره، خوشحالی پیشین، مخلوطی از این دو. بدنم باید گرم بشود، کلهام باید سرد بماند. کسی از عقب دستی به موهایم میرساند. این تس است، کاملاً هیجانزده است: مرد، نیمه نهایی، نشان بده که خوبی. تس نمیتواند آرام بگیرد. آرامش امکان ندارد، حالا نه، نه وقتی که خودش میخواهد حتماً وارد رینگ بشود. به طرف ادریس میرود، داد میزند: داداش، من برای شو یک پارچه آتشم. ادریس هدفون زده است، چیزی نمیفهمد. بالاتنهاش تاب میخورد، مشتها به نشان ضربه زدن حرکت میکنند. سیمون از پشت سر به تس نگاه میکند و سر تکان میدهد. میگوید: به توله سگ میماند. با نوک انگشت روی پیشانی، ابروهام و شقیقههام وازلین میمالد. وازلین با یکهزارم آدرنالین مخلوط شده است و جلوی خونریزی احتمالی را میگیرد.
*
تاپ تاپ، طناب پرش تق صدا میکند، به زمین کشیده میشود، تاپ تاپ، فقط روی پای چپ، روی دیوار پوسترهای مسابقات پیشین. مشتزنها با چهرههای عبوس طناب زدن مرا تماشا میکنند، پرش روی پای راست، عقربهی ثانیهشمار تند تند حرکت میکند. تیک تیک، تیک تیک، راست مستقیم، هوک چپ، راست مستقیم. هوک چپ، ضربهی محکم. آیینه یک متر و هشتاد و چهار سانت و 75 کیلو را با کفش و شلوار قرمز نشان میدهد. بالاخره وقتش شد. بزودی تمام میشود. هربار تعجب میکنی از این که سه راند چه زود میگذرد. در اطرافم لافزنهایی که مبارزهشان تمام شده است. من شکست بخور نیستم، من تا مقام اول پیش میروم. مشتزنهایی که کارهای قهرمانانهی خودشان یا شکست دیگران را تفسیر میکنند: وای خدایا، یانکو سی ثانیه روی زمین ولو شده بود.
آیینه بیا، یک بار دیگر، یک متر و هشتاد و چهار سانت، 75 کیلو. توی رختکن بغلی حریف من. چپ پا، مثل خود من. دو کیلو سبکتر. وقتی به سالن رسیدم، سیمون با جدول قرعهکشی اومد سراغم. گفت: حریفات تا به حال 26 مبارزه داشته، با تجربه است، مواظب باش. 26 مبارزهی او در برابر 18 مبارزهی من. چپ، چپ. راست، چپ چپ و ضربه، با ریتم پیش خودم تکرار میکنم: توی سرش شوک میفرستم. چپ و ضربه، هوک و: جلوی چشماش فقط سیاهی خواهد داشت.
صدای سیمون از آن سر سالن: دارد شروع میشود. توی راهروی زیرزمین، سیمون دنبالم میآید، دستش را روی شانهام میگذارد. پشت سر او جو. هر دو گوشهی رینگ من خواهند ایستاد. انتهای راهرو، در فلزی. وقتی با تس حرف میزدیم و موضوع این بود که برای مشتزنها چه چیزی بینظیر، فوقالعاده و بهترین است، تس گفت: رفیق بهترین کار رفتن به طرف این هیاهو، این کفزدنها و پا به زمین کوبیدنهاست. به نظر تس هیچ چیز هیجانانگیزتر از گذشتن از این در نیست. در فلزی با صدای بأس یک آهنگ مرتعش است. یکی از مأموران حفاظت دستگیره را به پایین فشار میدهد. هیاهو به تشویق تبدیل میشود و پا کوبیدنها به آهنگ کلاسیکی از وو-تنگ: Cash rules everything around me
در برابرم سالن با پله دیواری، حلقههای بسکتبال و خطوط زمین بازی. تماشاچیها روی سکوها پخش شدهاند. من برخلاف تس از شلوغی دوروبر رینگ، از شوی میان برنامه و بوی آبجو خوشم نمیآید. اما آنچه وسط رینگ رخ میدهد، مرا به وجد میآورد. حریفم مردی است که نمیشناسم، کسی که به احتمال قوی دیگر هرگز نخواهم دید و این آدم به درازای سه راند برایم به مهمترین مسأله تبدیل میشود. وقتی به تس گفتم که بیشتر دوست دارم بدون تماشاچی، بدون داور مشت بزنم، گفت تو دیوانهای. فقط رینگ و حریف، اما بدون هیاهو، بدون سوت و تشویق، بدون حال و هوای جشن و پایکوبی داخل چادر. فقط همان چیزی که اصل قضیه است. دو مرد، یکی با لباس قرمز، دیگری آبی، چپ و راست، پیروزی یا شکست، سیستمی بسیار ساده، کاملاً روشن که نشان میدهد در چه سطحی مبارزه میکنی. سرم را پایین میاندازم، از فشار دست سیمون بر شانهام پیروی میکنم. فشاری محکم که به من اطمینان میدهد موقع بالا رفتن از پلهها و رسیدن به رینگ کنارم میماند. طناب رینگ را کنار میزند و من رد میشوم. حرکات سه گانه را شروع میکنم. چپ کراس هوکریال یک دو سه - کف رینگ لکههای تیره، آثار مبارزههای پیشین. حریف از آن گوشه نگاهم میکند. سبکتر است، کوتاهتر و قویتر. از طرف باشگاهی در برگنتس در مسابقات شرکت کرده است. موهایی بور، پوستی آفتاب سوخته دارد، از آن پسر خوشگلاست. به حسابت میرسم. محافظ دندان را به دهان میگذارم. داور ما را به وسط فرا میخواند. روبهروی هم میایستیم و از نگاه پرقدرتش میفهمم که بیش از یک دانشجوی رشتهی ورزش توانایی دارد، دانشجویی که ترجیح میداد مربی موجسواری بشود. 26 مبارزه، باید محتاط باشم. به حسابت میرسم. مثل اجل معلق روی سرت سوار میشوم. قدرت در کمین نشستهام را حس میکنم. آمادهام. سرانجام: صدای زنگ.
سیمون میان رینگ و ردیف اول ایستاده است، دارد توی هوا مشت میپراند، رو به نورافکنها داد میزند، نگران است، تشویق میکند، فریاد میزند: دست راست را بکش جلو، لورنس، زود باش. من پابهپای او میشمارم. سه ضربه، چهار. ضربهی پنجم من، یک هوک چپ به سمت بالا. اصابت میکند. یک امتیاز برای من. حریف حمله میکند، حرکات را میشمارم، یک، دو، چپ راست، به پهلو پا عوض میکنم، ضربه اصابت نمیکند. از نزدیک به هم میپیچیم. دستش پس گردن من است، سعی میکند با دست آزادش ضربه بزند. داور جدامان میکند. به علت ضربه با سر تذکر میدهد. هنوز یک به صفر به نفع من است. این را مترنوم درونیام میگوید که تیک تیککنان گامهای مرا میشمرد، ضرباتم را و ضربات مرد موبور را شمارش میکند که جاخالی میدهد، دست به ضد حمله میزند، ضربهاش اصابت میکند. آه، یک به یک. ضربه به شدت به پیشانیام خورده است. وقتی سرم به عقب پرتاب میشود و مغز در کاسهی سر لمبرزنان تکان میخورد، تصورش در ذهنم برق میزند. چنین لحظهای را برایم وصف کردهاند و تصور آن دیگر دست از سرم برنمیدارد. خطر اصلی مشتزنی از حرکاتی ناشی میشود که ضربه به مغز ایجاد میکند و مغز به دیوارهی کاسهی سر خورد. هوا را به درون میکشم، آروارهها را به شدت بیشتری روی محافظ دندان فشار میدهم. میدانم چه رخ خواهد داد. میدانم در درونم چه میگذرد. بجای سر و مغز، بجای احساسات، بجای افکار و آرزوها، کبد، کلیهها، دندهها، مفاصل و استخوانها مطرح میشوند. آگاهیام به دل و رودهام، به عضلاتم، به رگ و پیام معطوف میشود، چون درد میتواند همه جا باشد. من به عنوان سوزش در ریه، به عنوان تهوع در شکم، در شقیقهها که پس از اصابت ضربه به تپش افتادهاست و تاپ تاپ آن به نیمی از صورت سرایت کرده است. من نبض پرتپش. من خون. من آدرنالین، اندورفین، تستوسترون. یکی از مهمانان رسمی سه بار به روی میز میزند. صدای سیمون را میشنوم. داد میزند: ده! ده ثانیه تا پایان راند، ده ثانیهی پایانی از همه مهمتر است، این ده ثانیه در ذهن پنج داور باقی میماند، موقع امتیازدهی به آن فکر میکنند. حریفم نفس نفس میزند. خش خش خش. صدای فس فس لوکوموتیو سرعت گرفته را میشنوم. هوک راستم عبور میکند. بله نقطه باز گاردش را حس میکنم و سرش به سرعت کنار کشیده میشود. نفساش طنینی مثل ناله دارد. چهار، سه، دو، بعد صدای زنگ. گوشهی من کجاست؟ محافظ دندان را تف میکنم بیرون. چهرهی سیمون بغل گوشم. محل دردناک بالای چشم چپم را وارسی میکند. میگوید موبوره با چپ گول زد، با راست ضربه. ولی آنقدر که به نظر میرسید ناجور نبود. بدنم را وارسی میکند. میگوید از نفس کم میآورد. جو تأیید میکند: بله. روی کبد و طحال کار کن، دوباره آب، تف میکنم. میپرسم هوک راستم خوب بود، مگر نه؟ هر دو با تکان سر تأیید میکنند. جو میگوید همینطور ادامه بده و با دستکش بادم میزند. سیمون تاکتیک را تکرار میکند: به حریف نزدیک شو، کبد، طحال. بچسب به حریف، نگذار از دستت در برود. ریههام از عهده برمیآیند، میدانم. برای راند آخر به اندازهی کافی نفس دارم. از عهده برمیآیم، از عهده...
محافظ دندان بس است، نفس نفس زدن بس است. در اطرافمان سوت، داد و فریاد، کفزدن و تشویق. موبوره زیر هوکهای من از پا درآمد. تمام انرژیام را جمع کردم و گذاشتم توی یک ضربه، درست آخر کار. این لحظه را در ذهنم مرور میکنم. بله، قبول، لحظهی پایانی به نفع او بود. چشمهایم میسوزند. نه، خون نیامده است. نه، حتماً عرق است. اما دماغم، گونههام چه وضعی دارند؟ کجای بدنم وضع بدتری دارد؟ جو میگوید: خوب بود و صدایش میلرزد، انگار خودش توی رینگ بودهاست؟ جو خودش در سطح کتککاری خیابانی جلوی رستوران است. میگوید: نفساش را بریدی. پیروزی ممکن است. بله، من باید برنده باشم. داور با اشارهی دست ما را به وسط فرا میخواند. مچ دست من و حریفم را میگیرد. وسط ما دو تا میایستد. از بلندگو طنین میاندازد: پیروزی با امتیاز ... و من میخواهم دست چپ آزادم را به هوا بلند کنم. سخنگوی رینگ اسم مرا خواهد خواند. بیا، بگذار من برنده باشم.