کد مطلب: ۱۷۸۹۴
تاریخ انتشار: سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۸

بخشی از «خاندان جاودان زالس»

ترجمه‌ی مهشید میرمعزی

برای هیچ‌کس از سال ۱۹۱۴ تعریف نکرده‌ام. همان سالی که خانواده‌ام مرتکب یک قتل شد و من مامان را نجات دادم.
ولی حالا دیگر وقتش است. از تصمیمات زیادی که در زندگی گرفته‌ام پشیمانم. از این یکی نیستم. فرزندانم باید این‌ها را بدانند. باید بدانند من چیزی بیشتر از آن فرد شیطان‌صفتی هستم که می‌پندارند. پس از «شما» خواهش می‌کنم، هر که هستید، به حرف‌هایم گوش کنید. اگر این کار را نکنید، به این می‌ماند که هرگز حرف نزده‌ام.
می‌فهمید؟
هوای لایپزیک آخرین چیزی است که به خاطر دارم. به‌عنوان مالک جدید هتل فورستن‌هوف کمی پس از تحویل آن در ژوئیه ۱۹۹۰، برای برآورده شدن آرزویی دیرینه اقدام کردم: رفتن به بالای سقف. از ۱۹۱۴ دیگر آنجا نبودم.
برای بالا رفتن، به زمانی بیشتر از آن دوران که نُه ساله بودم نیاز داشتم. در بالاترین نقطه و درست وسط حروف هتل فورستن‌هوف نشستم و شروع به تکان دادن پاهایم کردم. امیدوار بودم که در آنجا با دوستی قدیمی برخورد کنم، ولی او نیامد. شاید مرا نمی‌شناخت. به هر حال، مرور زمان هم به من آسیب رسانده بود.
پس این دوست نیامد. داشتم این موضوع را می‌پذیرفتم که متوجه شدم فقط من تغییر نکرده‌ام. هوای این آلمان تازه هم بویی بی‌معنا داشت. در آن هیچ اثری از قصه‌ی این مکان و تاریخ ما به مشام نمی‌رسید.
خواستم پایین بیایم.
لحظه‌ی بعد در اینجا بیدار شدم. نمی‌دانم اینجا کجاست. تاریکی خاموش، سیاهی مطلق بی‌نقص، بی‌صدا و بی‌ستاره‌ای مرا فرا گرفته است. من آن را قلمرو سایه‌ها می‌خوانم. بله کمی احساسی اما درست است. نور در زندگی من نقشی بی‌اهمیت و سایه‌ها نقشی تعیین کننده دارند.
از خود می‌پرسم در این بین چقدر زمان گذشته است. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ یک روز؟
تاریکی به زمان اهمیت نمی‌دهد. وقتی در ذهنم، جسم خود را جابه‌جا می‌کنم و تلاش می‌کنم انگشت یا پلکم را تکان دهم یا حرکت کنم، مدت زیادی طول می‌کشد که ناکام تسلیم شوم.
از طرف دیگر مگر از آخرین مرتبه‌ای که یک لقمه‌ی کوچکی اکلر به من داده‌اند، یک ثانیه نگذشته است؟ شما بودید؟ کاش پایان تمام زندگی‌ها چنین لذیذ باشند.
حس دیگری برایم باقی نمانده است. من زندانی قلمرو سایه‌ها هستم. فقط واژه‌هایم می‌توانند از آنجا فرار کنند. خیلی امید دارم نزد شما در امان باشند.
پس ۱۹۱۴ سالی تعیین کننده بود. اتفاقی که آن زمان افتاد، برای همیشه بر خانواده‌ی من تأثیر گذاشت. اعتراف می‌کنم از سفر به آغاز زندگی‌نامه‌ام کمی می‌ترسم؛ ولی کسی چه می‌داند چقدر زمان برای ما باقی مانده است. شاید این‌ها آخرین لحظه‌های من باشند. بهتر است فوراً شروع کنیم.
می‌شنوید؟

در ژانویه ۱۹۱۴ با خانواده‌ام در مونیخ زندگی می‌کردم. والدینم مستأجر لوون‌برویکلر[۱] افسانه‌ای بودند و این ساختمان عجیب و بایری، خانه‌ی ما هم بود. برج کوچکی با توفال‌های براق که از سمت خیابان آگوستن[۲] بالا رفته بود و دیگر وجود ندارد، به آپارتمان خصوصی ما تعلق داشت و از جمله اتاق کودکی ما را در برمی‌گرفت. در آنجا دیواری بود که تابلوهای طرح سایه‌ی نیمرخ خانواده مثل شجره‌نامه‌ای بر آن آویزان بود. در مرکز آن‌ها تصویر مادر تپلم با دماغی شبیه سیب‌زمینی کنار پدرم با ریش و موهای پرپشت قرار داشت. در همان ردیف، طرح چهره‌ی ملیح خاله آلی[۳]، خواهر مامان و سرِ سیلندرمانند شوهرش، عمو برم[۴] آویزان بود. بالای خواهران، تصویر مادربزرگِ بسیار شل و ول من و کاملاً پایین، خواهرم گرتل[۵]، نسخه‌ی جوان‌تر مادرم و همچنین من که حالات ظریف صورتم افراد را یاد پدرم می‌انداخت، قرار داشتیم.
هر سال به مناسبت روز تولدمان، مامان طرح‌های جدیدی تهیه می‌کرد. به‌عنوان در کودکی هرگز این پرسش برایم به وجود نیامده بود که طرح خود را چگونه می‌کشد. امروز خیلی دوست دارم بدانم چطور موفق می‌شد این حرکت هنرمندانه را انجام دهد.
برای اینکه مامان بتواند طرح‌های خود را در آرامش سایه‌روشن بزند، باید بی‌حرکت روی صندلی مخصوص می‌نشستیم. کاری که من، پرتحرک‌ترین عضو خانواده استعداد زیادی در آن نداشتم. اما آن را بار دیگر با شدتی بیشتر و به‌خصوص در ژانویه‌ی ۱۹۱۴ کمی قبل از نهمین سالروز تولدم انجام دادم.
مامان با سخت‌گیرانه‌ترین لحنی که می‌توانست گفت: «تکان نخور.» طنینش اصلاً جدی نبود. بیشتر مهرآمیز بود و به‌هیچ‌عنوان موجب نشد من ساکت بنشینم.
بالاخره گفت: «عزیزم، هیچ می‌دانی من برای چه سایه‌هامان را می‌کشم؟»
هنوز داشتم فکر می‌کردم می‌دانم یا نمی‌دانم که ادامه داد:
«این یک راز است.»
«پاپا می‌داند؟»
سرش را به علامت نفی تکان داد.
«گرتل چه؟»
باز سرش را تکان داد. «تو اولین شخصی هستی که برایش می‌گویم. هر کسی متوجه نمی‌شود.»
خب، حالا واقعاً می‌خواستم بدانم.
مامان گفت: «اگر دقت کنی متوجه می‌شوی که هر سایه‌ای، طراحی شده یا نشده، می‌تواند بخشی از حقیقت را برای تو فاش کند.»
کمی فکر کردم و نتیجه گرفتم: «سایه‌ها که حرف نمی‌زنند.»
لبخند زد. «مطمئنی؟ آن‌ها از کلمات استفاده نمی‌کنند، ولی می‌توانند چیزهای زیادی بگویند. هنوز اولین چیزی را که در باره‌ی تو به من گفتند خوب به خاطر دارم.» مکثی کرد و به من نگریست. «زمان تولد تو، نور یک چراغ، سایه‌ات را روی دیوار انداخت. لکه‌ای نامشخص، تیره و لرزان، ورود شخصی را اعلام کرد که قرار بود یک دقیقه بعد در آغوشش بگیرم؛ اما حتی وقتی تو را به خود فشار دادم و صورتت را بوسیدم و برای اولین مرتبه نامت را به خود گفتم، باز به سایه‌ات روی دیوار نگاه کردم که سایه‌ی مادری در حال تکان دادن آن بود.»
پرسیدم: «چرا؟»
«چون ابتدا سایه‌ات به من اطمینان داد و کاملاً متقاعدم کرد که تو آمده‌ای. سایه‌ات رد تو در جهان بوده و هست. سند قطعی وجود توست؛ به عبارت دیگر، سایه‌ات بدون تو و تو بدون سایه‌ات وجود ندارید.»
«اگر سایه‌ام را از دست بدهم چی؟»
به دیوار طرح‌ها اشاره کرد و گفت: «بعد همیشه می‌توانی خودت را اینجا بیابی. برای همین آن را می‌کشم.»
به خاطر آوردم در گذشته چند مرتبه از اینکه بنشینم تا مادرم پرتره‌ی مرا بکشد، خودداری کرده بودم. ناگهان احساس گناه کردم و متأسف شدم. سریع، صاف روی صندلی مخصوص طراحی سایه نشستم. اعلام کردم: «تا وقتی کارت تمام شود، دیگر تکان نمی‌خورم. مثل یک سنگ، بی‌حرکت می‌مانم، مامان. قول می‌دهم!»
بعد او چه کرد؟ جای اینکه بلافاصله از موقعیت استفاده کند، مرا به خود فشرد، صورتم را بوسید و طوری نام مرا به خودم گفت، گویی اولین مرتبه است مرا می‌بیند. تازه بعد به سایه‌روشن زدن ادامه داد.
قرار بود این آخرین طرح نیمرخ من باشد.

از همان زمان طرح‌های سایه‌روشن را با چشم دیگری می‌دیدم و تلاش می‌کردم آن‌ها را بخوانم. ساعت‌ها جلوی دیوار اتاق بچه‌ها می‌ایستادم و رد خطوط بین سیاه و سفید را بررسی می‌کردم، اما برایم مشکل بود چیزی بیشتر از سطوح سیاه در آن سایه‌ها ببینم.
روز بعد به مامان اعتراف کردم: «گمان کنم نمی‌توانم حقیقت را خیلی خوب بخوانم.»
گفت: «درست می‌شود. باید زیاد تمرین کنی.»
شاید همین‌طور بود. فقط برای تمرین زیاد، نیاز به نظم هم بود که با تقریباً نُه سال سن هنوز چنان نظمی نداشتم. از اینکه نمی‌توانستم بخوان و بنویسم آن‌قدر دلسرد می‌شدم که اقداماتی افراطی به ذهنم می‌رسید، مثلاً فکر کردم ماجرا را به خواهرم بگویم.
در این مورد، گرتل و من بیش از نام خانوادگی و والدینمان اشتراکی نداشتیم. از زمانی که به خاطر دارم، سپری حفاظتی و نامرئی دورش قرار داشت که او را از زندگی و زندگی را از او جدا می‌کرد. به‌ندرت سؤالی می‌کرد یا علاقه‌ای نشان می‌داد و از آن هم نادرتر واکنشی بروز می‌داد که بیش از یک لبخند یا حرکتی عاری از هیجان بود. اکثر اوقات گرتل دقیقاً همان کاری را انجام می‌داد که از او انتظار می‌رفت. در نهان حدس می‌زدم سایه‌اش هیچ حقیقتی را فاش نمی‌کرد که من از مدت‌ها پیش آن را ندانم.
ولی در نهایت، دلیلی که تصمیم گرفتم او را وارد بررسی سایه‌ها نکنم این نبود. مامان، رازش را فقط به من گفته بود و این ما را با هم پیوند می‌داد. نمی‌خواستم با هیچ‌کس دیگری آن را قسمت کنم.
به‌این‌ترتیب به کسی نگفتم و تحلیل سایه‌ها را مثل تکلیف سخت مدرسه به زمانی نامشخص موکول کردم. شاید باید بیشتر تلاش می‌کردم که حقایقی از آن‌ها بیرون آورم! در این صورت آیا می‌توانستم از اتفاقاتی که بعداً افتاد جلوگیری کنم؟ مثلاً طرح سایه‌روشن چهره‌ی مامان. چقدر از چیزهایی که امروز می‌دانم و حتی چیزهای بیشتری را می‌توانستم از طریق آن درک کنم؟
مامان در دیر پاسنیگ[۶] بزرگ شده بود و به‌این‌ترتیب تربیتی نداشت که او را متناسب با دنیای بیرون آماده کرده باشد. موجودی معصوم بود و آن‌گونه که در دیر به او یاد داده بودند، هدف زندگی زناشویی را در این می‌دید که بچه به دنیا بیاورد. بعد زد و درست عاشق آقای زالس شد که به‌عنوان گارسون در لندن و نیمی از دنیا کار کرده بود و در تمام موارد تجربیاتی داشت.
اگرچه خیلی تمایل ندارم این را بگویم، پاپا را می‌شد مردی ایده‌آل دانست. البته تصویر زیبای نیمرخش چیزی از ویژگی‌های خاص او را فاش نمی‌کرد. چشم‌هایش به رنگ آبی - خاکستری سردی بود. قد کوتاهی داشت، کوتاه‌تر از آنکه مردی کاملاً زیبا به‌نظر آید. باید اضافه کنم که کوچکی او فقط شامل این یک مورد نمی‌شد.
در خانواده‌ی من، فقط یک تصویر بیشتر از تصویر پدرم دیده و تحسین می‌شد. آن هم نیمرخ خاله آلی بود. هر مردی می‌دیدش، می‌خواست با او آشنا شود و هر زنی هم می‌خواست جلوی شوهر خود را بگیرد که دقیقاً همین کار انجام نشود. تصویر خاله آلی آشکارا برتر از بقیه بود. درست مثل اینکه خودش هم از بقیه‌ی خانواده برتر بود. شاید به این دلیل که به لحاظ تبارشناسی از تیره‌ی اصیل‌تری بود. او نتیجه‌ی یک گناه قدیمی مادربزرگ من، ماریا فرانسیسکا گراس‌برگر[۷] بود که بعد با ازدواجی سریع با آقای اُلورتر[۸] ساده‌لوح ماست‌مالی شد. در واقع این راز فاش شده‌ی خانوادگی بود. حتی اگر کسی چیزی از این موضوع نمی‌دانست، می‌توانست حدس بزند. هیچ‌کس در خانواده حتی کمی به زیبایی، جذابیت و شادابی خاله آلی نبود. همچنین نیازش به تجملات و اشتیاقش به اسراف کردن هم در نظر دیگران و گاه هم‌جنسان او جذاب به نظر می‌رسید. اگر در دوران لودویگ اول[۹] زندگی می‌کرد، تصویر نیمرخ او در گالری زیبایی[۱۰] نصب می‌شد. از زمان‌های دور او را «کنتس گوکرل[۱۱]» می‌خواندند.
فقط به همین دلیل هم در دوران جوانی اشتباهاتی انجام داد که در سرنوشتش تأثیر گذاشت. او تحسین‌کنندگان زیادی داشت. یکی از آن‌هایی که جدی گرفته شدند و من به خاطر دارم، بارون بود. او هدیه‌های زیادی به خاله می‌داد. از جمله یک سگ تازی بسیار لاغراندام. خاله آلی چنان مفتونش شد که مامان‌بزرگ آن را فوراً پس فرستاد، چون متوجه شد چنین هدایای گران‌قیمتی نشان می‌داد که تحسین جناب بارون چندان هم از سر دوستی افلاطونی نیست؛ بنابراین آن رابطه را به پایان رساند و تصمیم گرفت دختر سرخوشش را شوهر دهد. البته پیدا کردن همسر برای خاله آلی کار مشکلی نبود. قرعه به نام آقای یوزف برم محترم افتاد و او عاشق بی‌قرار آلی شد. یوزف برم قبلاً مثل پدر من سر گارسون بامبرگر هوف[۱۲] بود و در این بین مهمانخانه‌ای پرمشتری را در ایستگاه قطار مونیخ کرایه داده بود.
مامان نیمرخی از خواهر خود کشید، مخصوص جشن. هر کس بعدها به آن نگاه می‌کرد، فوراً متوجه می‌شد که بزرگ‌ترین شیء تجملی عمو برم است و این خودش خیلی بود. آخر عمو برم از طریق مبلغی که بابت کرایه دریافت می‌کرد، مردی بسیار ثروتمند شده بود (او به افرادی هم که فرصت نکرده بودند به موقع از دستش فرار کنند بلافاصله و با روشی نه‌چندان زیرکانه این را حالی می‌کرد. مثلاً می‌گفت یکی از اولین مسافران کشتی هوایی گراف فون سپلین[۱۳] بوده و در هوا دوری زده). خاله آلی سه رج مروارید، آن هم نه مروارید پرورشی، بلکه مرواریدهای دریایی به همراه گوشواره‌هایش، زیورآلات یاقوت و انگشترهای زمرد از عمو هدیه گرفت. او یکی از شیک‌ترین زن‌های مونیخ بود که فقط لباس‌های شخصی‌دوز می‌پوشید که همه در خیاط‌خانه‌ی شوبر[۱۴] دوخته می‌شد. در آنجا برای تنظیم چین‌های دامنش گاهی روی اسبی تاکسیدرمی شده می‌نشست که به اندازه‌ی اسب واقعی و کمی لوچ بود.
ماجراهای عشقی خاله آلی، ادامه‌ی بازی نازیبای سرنوشت او بود که ظاهراً عمو برم از شیوه‌ی زندگی یا طرح نیمرخش درک نکرده بود. یکی از آن ماجراهای جدی در اوایل ۱۹۱۴ با آقای تُت[۱۵]، پسر صاحب پالاس هتل رگینا[۱۶] در میدان لنباخ[۱۷] بود. آن‌ها گاهی با هم ملاقات می‌کردند، شام می‌خوردند و موسیقی گوش می‌کردند. به‌ندرت به تئاتر می‌رفتند. در آنجا باید زیاد فکر می‌کردند. اگرچه خاله آلی کاملاً عاری از استعداد موسیقی بود، هیچ‌یک از اجراهای تریستان و ایزولد[۱۸] را از دست نمی‌داد.
یک بار دیگر که من گوش ایستاده بودم، مامان هنگام گفت‌وگو و نوشیدن قهوه به او توصیه کرد: «بهتر است پنهانی لذت ببری.» ژانویه و شب قبل از تولد نُه سالگی‌ام بود. پنهان‌کاری برای خاله آلی معنایی نداشت و تمام جزئیات شیطنت‌های خود را تعریف می‌کرد.
«هرگز! اگر همه را پیش خود نگه دارم، تقریباً مثل این می‌ماند که اتفاق نیفتاده است.» (من حالا باید با نگاهی به گذشته آن را تأیید کنم.)
«نمی‌ترسی که یوزف بفهمد؟»
«اوه، چرا! وحشتناک می‌شود!» خاله آلی یک تکه‌ی بزرگ تارت کروکانت[۱۹] را بلعید و با دهان پر ادامه داد: «ولی شما که مرا لو نمی‌دهید، نه؟»
به مامان نگاه کرد که بلافاصله با تکان دادن سر جواب منفی داد و پدرم هم از او تقلید کرد. هیجان خاله آلی به هر جمعی سرایت می‌کرد. البته باید دست‌کم یک مرد در جمع حضور می‌داشت که حوصله‌ی خاله آلی سر نرود.
مامان که روحی به‌مراتب لطیف‌تر از خواهرش داشت، پرسید: «نمی‌خواهید بچه‌دار شوید؟»
خاله آلی فریاد زد: «البته که می‌خواهیم! دست‌کم نیم دوجین!»
مامان آرام گفت: «ولی چطور می‌توانی مطمئن باشی که بچه‌ها...؟»
خاله آلی جمله‌ی او را کامل کرد: «بچه‌های او هستند؟ فقط تحت شرایطی خاص.»
پدر و مادر من نگاهی ردوبدل کردند.
خاله آلی گفت: «کمی بُر خوردن در شجره‌نامه به هیچ خانواده‌ای آسیب نزده است. زیباترین بچه‌ها درست می‌شوند. به من نگاه کن.»
حتی پدرم که به‌ندرت شاد بود، در قهقهه‌ی خنده‌ی بعد از این جمله شرکت کرد. واکنش مامان فرق داشت. به‌سرعت پلک زد و کمی سرخ شد. هرگز به این‌گونه حرف‌های تند جواب نمی‌داد. برای این کار زیادی مهربان بود. شاید هم گمان می‌کرد باید بعضی از درشتی‌های خواهرش را تحمل کند، چون پدرم و مامان کرایه‌ی لوون‌برویکلر را مدیون او بودند.
چند سال پیش به ذهن خاله رسیده بود که با یکی از شیک‌ترین لباس‌هایش و کلاهی پردار سراغ یکی از کله‌گنده‌های آبجوسازی لوون‌بروی برود و با او به سلامتی همکاری پرمنفعتشان بنوشد. بعد تقریباً ضمنی بگوید که اگر نپذیرد خواهرش و شوهر او پس از به پایان رسیدن موعد اجاره همچنان مستأجر لوون‌برویکلر باشند، شاید برم‌ها - در اینجا با مکث، معصومانه این کلمه‌ی تأثیرگذار را تکرار کرد - شاید به این موضوع فکر کنند که برای مهمان‌خانه‌ی ایستگاه راه‌آهن، از لوون‌بروی آبجو بخرند یا احتمالاً... احتمالاً به سراغ یک کارخانه‌ی آبجوسازی دیگر در مونیخ بروند.
این کار نه احتمالاً که قطعاً ضرری بزرگ برای آبجوسازی لوون‌بروی بود. آن زمان با اتومبیل به سمت جنوب نمی‌رفتند و هر که به تیرول، ایتالیا و... می‌رفت، به منطقه‌ی اطراف ایستگاه قطار می‌آمد و می‌نوشید، زیادی می‌نوشید و آبجوی مشهور را بر زمین می‌ریخت. به‌این‌ترتیب راه دیگری برای مدیر کارخانه نماند و حداقل به لحاظ اقتصادی بهترین انتخاب بود. باید اعتراف کنم معلوم شد پدرم، تاجری ماهر است. آنجا را به اوج رساند و به‌خصوص هنگام کارناوال، این راینلندی[۲۰]، با تزیینات مفصل و برنامه‌های متنوعش موفق می‌شد انواع مشتری را جذب کند و بگذارد آن‌ها در گوشه‌های دنج، پر دود و پر از سروصدای لوون‌برویکلر به افراط تفریح کنند. او پس از فصل کارناوال، بیش از صد هزار مارک را در بانک می‌گذاشت.
هنگام حرکت گروه‌ها در کارناوال، لوون‌برویکلر یک واگن داشت. اسب‌های کارخانه‌ی آبجوسازی آن را می‌کشیدند، اما پدرم بالای آن نمی‌نشست، بلکه مادربزرگم مثل طرح نیمرخ سایه‌روشن روی دیوار، بالای درشکه جلوس می‌کرد.
ماریا فرانسیسکا اُلورتر، پیش‌کسوتی هوشیار، زنی فعال، خردمند و البته مستبد بود که نمی‌خواست به‌سادگی به دلیل کهولت خودش را بازنشسته کند. در جایگاه بانوی آشپزخانه با پیش‌بندی به سفیدی برف مراقب جریان کار بود. از آنجا که یکی از مستأجران لوون‌برویکلر بود، همیشه دعواهایی به‌خصوص با پدرم داشت، زیرا او به مدیریت منظم و صحیح اهمیت می‌داد و برعکس، تمرکز پدرم بیشتر بر منفعت بود.
تصویر نیم‌رخ مامان‌بزرگ با غبغب سه طبقه، بینی کوفته‌ای و دهان قلنبه، شباهت زیادی به تصویری کودکانه داشت. تفاوت واضح تصویر او با تصویر کودک، در ابروهای پرپشتش بود. احتمالاً در سال‌های جوانی، مردان چندان به او توجه نکرده بودند. (خاله آلی، باید در تاریکی و با کمک مردی تشنه‌ی عشق و بسیار خوش‌قیافه درست شده باشد.)
ولی گاهی درست افراد کریه خود را وقف حفظ زیبایی‌ها می‌کنند. مامان‌بزرگ هر روز صبح زود و قبل از شروع کار، تابلوی مسی آپارتمان مونیخی‌اش را برق می‌انداخت. خانه‌اش درست روبه‌روی لوون‌برویکلر و در کنج خیابان برینر[۲۱] قرار داشت که به میدان اشتیگْل‌مایر[۲۲] می‌رسید.
در ۲۲ ژانویه‌ی ۱۹۱۴، یعنی در روز تولدم، زنگ آنجا را زدم، چون مرا خواسته بود. دخترک خدمتکار، طبعاً با سربند کوچک سفید، در را باز کرد و راه را نشانم داد. آپارتمان او مثل تمام آپارتمان‌های این طبقه بود و حتی چیزی شبیه سکوی خطابه هم داشت که مامان‌بزرگ روی آن می‌نشست و به میدان اشتیگل‌مایر نگاه می‌کرد. در کنارش بوفه‌ای از چوب بلوط قرار داشت و روباهی تاکسیدرمی شده با چشم‌های شیشه‌ای از آن مراقبت می‌کرد. پدرم که در سال‌های جوانی بسیار به شکار علاقه داشت، آن را زده بود.
مامان‌بزرگ گفت: «خب لولو، حالا می‌ریم بوفه رو ببینیم.» طرز حرف زدن پر سر و صدا با لهجه‌ی بایری او هنوز در گوشم زنگ می‌زند.
در مقابل آن، لهجه‌ی آلمانی ناب من به نظر بسیار مظلوم می‌رسید: «برای من کادو خریده‌ای؟» برای پدرم خیلی مهم بود با لهجه‌ی بایری حرف نزنم و در هر موقعیت تلفظ کلماتم را تصحیح می‌کرد. شاید برای اینکه حال مامان‌بزرگ را بگیرد.
با احتیاط دو در بوفه را باز کردم. کمی می‌ترسیدم نکند روباه به من حمله کند. یک سگ اسباب‌بازی تولید کارخانه‌ی اشتایف[۲۳] در بوفه یافتم. در گوش‌هایش دگمه داشت و با چشم‌هایی که دل آدم را آب می‌کرد به من می‌نگریست. فوراً آن را به سینه‌ام فشار دادم.
از او پرسیدم: «اسمش چیه؟»
از من سؤال کرد: «باید چی باشه؟»
یک دقیقه به او نگاه کردم. بعد تصمیم گرفتم: «فوکسل[۲۴].»
«فوکسل؟! این که سگه!»
«مگر نمی‌شود اسم یک سگ، فوکسل باشد؟»
«روباه در پوست سگ. یکی از همینا رو تو فامیل داریم.»
«ما یک روباه داریم؟ واقعاً؟»
جوابم را نداد. سال‌ها گذشت تا منظور او را فهمیدم. به جای آن، از روی سکو به لوون‌برویکلر نگاه کرد. گویی در افق به دنبال طوفان می‌گردد.
بدون اینکه نگاهش را از آنجا برگیرد یا پلک بزند گفت: «می‌دونی لولو، نگران نباش. هر چی هم بشه، من مواظب خانواده هستم و ترتیبی می‌دم که همه‌چی درست پیش بره. هیش‌کی نمی‌تونه جلومو بگیره.»
هیچ‌کس، جز یک نفر.
مامان‌بزرگ دو روز بعد از تولد من با مرگ ملاقات کرد. وقتی به دریاچه‌ی تگرن[۲۵] رفته بود، سکته کرد. او را به بیمارستان منتقل کردند. ساعت‌ها بیهوش بود. مامان، عرق مرگ را از پیشانی‌اش پاک می‌کرد. خاله آلی جلوی در ایستاده بود، گویی خطر بیماری واگیردار وجود دارد. ترس در هوا موج می‌زد. می‌شد آن را در سکوت شنید. امروز از خودم می‌پرسم دقیقاً کدام ترس بوده است. البته خواهرها می‌ترسیدند فرد عزیزی را از دست بدهند، ولی همه‌اش هم این نبود. به گمانم از بلاهایی می‌ترسیدند که ممکن بود بدون حمایتگر بر سرشان بیاید.
مراسم دفن در کنار فرشته‌ی دعاگوی مرمری در گورستان شرقی برگزار شد. وقتی آنجا را تکر می‌کردیم، خاله آلی کنار گور دکتر گودن[۲۶] به من رسید و با وجود آن همه وحشت، آرام گفت: «می‌دانی لولا، ما دو تا در لباس عزا از همه زیباتر بودیم.»
خاله آلی ترسش را پنهان می‌کرد و به‌علاوه اصلاً دوراندیش نبود؛ اما اگر با دقت به حرف‌های من گوش کرده باشید، متوجه شده‌اید با مرگ مامان‌بزرگ، نه فقط مسن‌ترین عضو خانواده که محافظ و بزرگ خانواده‌ی ما از دنیا رفته بود. نظمی که تاکنون وجود داشت دیگر نبود. حتی اگر اوایل فقط تغییرات کوچکی این موضوع را نشان می‌داد. تصویر نیمرخ مامان‌بزرگ از دیوار برداشته شد و والدین من با خاله آلی و عمو برم به بخش بالای دیوار منتقل شدند. درعین‌حال هم میخ‌های جدید را چندان دقیق نزدند. اگر کسی با دقت نگاه می‌کرد، متوجه می‌شد تصویر پدرم کمی بالاتر از بقیه آویزان شده است.

پس از آن تقریباً یک ماه تا آن اتفاق، که قرار بود زندگی ما را به طرز بازگشت‌ناپذیری به مسیری تازه هدایت کند، طول کشید. لیون فویشت‌واگنر[۲۷]، مهمان همیشگی و مورد علاقه در لوون‌برویکلر حتی در رمان خود، موفقیت، از آن نام برده است. البته اسمی از والدین من در آن نیست.
بگذارید اول اشاره کنم در مونیخ، بیشتر از هر جای دیگر ضروری بود که بالای کوزه یا لیوان آبجو، حسابی کف داشته باشد. حالا این جریان با توجه به اینکه دیگر کنترل مادربزرگ نبود، بلکه هدف سود بیشتر بود، این جریان با مدیریت جدید پدرم تشدید شد و شکل‌های دیگری به خود گرفت. این کلاهک‌های کفی به مذاق بعضی مونیخی‌های نجیب آبجوخور خوش نیامد. از پدرم به جرم «کم‌فروشی» شکایت کردند.
دادگاهی تشکیل شد که در مرحله‌ی اول پدرم را بی‌گناه دانست، ولی بعد خاله آلی در سالن دادگاه از جا بلند شد و طوری کف زد که گویی در اپراست. گفت: «براوو! براووو!» همان‌طور که گفتم دوراندیش نبود، چون این کف زدن هم به مذاق جناب دادستان خوش نیامد و تقاضای کرد در حکم تجدیدنظر کنند. در مرحله‌ی دوم، پدرم گناهکار شناخته و محکوم به ده روز زندان شد. تمام تلاش خانواده برای تبدیل کردن این حکم به جریمه‌ی مالی بی‌ثمر ماند. می‌خواستند با برخورد تند در این مورد الگویی بسازند.

روز اعلام حکم، آسمان آبی خودنمایی می‌کرد. خبر بدیمن و جدید را برای من، دخترک نُه ساله چندان مطابق با حقیقت تعریف نکردند. مامان فقط به اطلاعم رساند که پاپا برای مدتی به سفر خواهد رفت؛ بنابراین تمام حواس من در آن روز، به حیوانات کوچک چوبی‌ام بود. به ردیف چیدن تمام حیوانات کشتی نوح کار سختی بود. تمام بعد از ظهر را صرف این کار کردم تا بالاخره تمام اتاق نشیمن را پر کردند. وقتی پدرم آمد، صدایش کردم تا کارم را به او نشان دهم. واکنشی نشان نداد و به نظر می‌رسید مرا نمی‌بیند. مثل کسی که در خواب راه می‌رود، در اتاق قدم می‌زد. وقتی پا روی گورخر گذاشت، فریاد زد. حالا ظاهراً ناگهان بیدار شده بود. از کمد اسلحه‌هایش، تفنگی برداشت و فریاد زد: «حالا به شکار می‌رویم!» بعد با لوله‌ی تفنگ تمام باغ‌وحشم نابود کرد.
از جا پریدم. «چه کار بدی!»
از آنجا که به کار خود ادامه داد، کلمه‌ی دیگری اضافه کردم که از خودش شنیده بودم: «چه خبیثانه!» از مدتی پیش تمام بایری‌ها را چنین می‌خواند.
بالاخره دست برداشت. «فکر می‌کنی این کار خبیثانه است؟» تازه به من نگاه کرد. با نوعی سردی که حتی در مورد او هم تازگی داشت. جرأت نکردم جوابش را بدهم.
گفت: «نشانت می‌دهم خبیثانه چیست.» تفنگ را کنار گذاشت، کنار پنجره‌ای رفت که فوکسل را با روبان آبی به آن بسته بودم. فوکسل را هُل داد. طوری که آویزان به روبانش تاب می‌خورد. با تخیلات کودکی‌ام گمان کردم فوکسلم در حال خفه شدن است. فریاد زدم و التماس کردم که او را باز به اتاق بیاورد.
پدرم اتاق و کمی بعد شهر را ترک کرد. به هامبورگ رفت تا چنانکه در یادداشت کوتاهی نوشته بود و مامان همان شب آن را روی میز آشپزخانه پیدا کرد، آزادی بیشتری در آمریکا بیابد.
گریه‌ی چند ساعت بعد از آن، چشم‌های مامان را مثل زمان کارناوال در لوون‌برویکلر پر از دود، قرمز کرد. وقتی از او پرسیدم پاپا چه مدت در سفر می‌ماند، با اشک‌های بیشتری پاسخم را داد. تابلوی او را از دیوار برداشت و مشتاقانه نگاهش کرد. اشک‌هایش کاغذ را خیس کرد. هنگامی‌که به رختخواب رفت، تابلو را کنار خود و روی بالش پدرم گذاشت.
عمو برم همان شب به دنبال پدرم رفت و روز بعد در هامبورگ، پیش از اینکه سوار کشتی بخاری شود، او را پیدا کرد. آن‌ها بازو در بازو بازگشتند و مراسم شام خانوادگی‌ای ترتیب دادند. کپی شام آخر داوینچی البته بدون مسیح و بعد مامان هم جای مریم بود. او دائم دست پدر را نوازش می‌کرد، گویی می‌خواهد بگوید: «اشکالی ندارد که می‌خواستی ما را به حال خود رها کنی. اتفاق است دیگر. مهم این است که باز اینجا هستی.»
ولی آیا واقعاً آنجا بود؟ گمان کنم نبود. می‌دانم که عمو برم آقایی به نام زالس را برگردانده بود نه پدرم را. پدرواقعی‌ام مدت‌ها پیش ما را ترک کرده بود. پدرواقعی‌ام مانع بسیاری از مشکلاتمان می‌شد.

آقای زالس ده روز در زندان بود و مجازات می‌شد. بعد دیگر مهمانخانه در اجاره‌ی والدینم نبود. آقای زالس باید به کار دیگری فکر می‌کرد. خود را موظف کرد در کافه لوییتپولد[۲۸] در خیابان برینِن[۲۹] نشریات را ورق بزند و مغزش را برای آینده‌ی ما به زحمت بیندازد.
دست‌کم این چیزی بود که به ما می‌گفت. هرگز اجازه نداشتیم همراهش برویم. در این دوران،بعد از ظهر به آقای زالس و آقای زالس به کافه تعلق داشت. قرار بود به‌زودی آگهی فروشی را در آنجا بخواند. متن آن بدون مهارت و با خشکی شیوه‌ی اطلاع‌رسانی کتاب تاریخ کلاس ششم، با نام هتلی آمیخته شده بود که در آینده با زندگی من می‌آمیخت.

فورستن‌هوف در لایپزیک ایالت زاکسن، ابتدا این نام را نداشت بانکدار متمول لایپزیکی، ابرهارد هاینریش لور[۳۰]، در سال ۱۷۷۰، . ساختمانی را که بعدها به فورستن‌هوف شهرت یافت در تفرجگاه روبه‌روی نمایشخانه‌ی کمدی ساخت. مکانی که قرار بود در آینده هتل فورستن‌هوف باشد، مدت مدیدی مکانی مورد علاقه‌ی قشر مرفه و نمایشگاه پررونق کتاب و دانشگاه بود؛ ولی در ۱۹۱۳ نیروهای قیصر، شهر را اشغال و آنجا را مقر اصلی ارتش کردند. ناپلئون آمد و صاحب فورستن‌هوف دار فانی را وداع گفت. بیوه و دختر وی وادار شدند فورستن‌هوف را برای جناب فرمانده ناپلئون، ترک گویند تا در آنجا ضیافت‌های مفصل برپا کند. پس از خروج ناپلئون، بانوان خاندان لور[۳۱] اشراف‌زادگانی را از تبعیدگاه خود در وایمار به خانه‌ی خویش آوردند. برای اینکه بتوانند مطابق شأن خود در فورستن‌هوف غذا میل کنند، سالن غذاخوری پرشکوهی در آنجا ساختند که با سنگ سرپانتین[۳۲] یا به عبارتی «سنگ مرمر پادشاهان زاکسن» و درهایی از چوب آبنوس خراطی شده تزیینش کردند. فورستن‌هوف تا ۱۸۸۶ ملک این خانواده بود. بعد به یک بنگاه معاملات ملکی فروخته شد که زمین آن را تقسیم کرد و با سود فراوان فروخت. ۱۸۸۹ ساختمان هتل فورستن‌هوف بنا شد. حال لایپزیک هم هتلی درجه‌یک داشت که لایپزیکی‌ها با عشق آن را «فورستن‌هوفله» می‌خواندند و تمام افراد پرآوازه در آن آمد و شد داشتند.

آقای زالس، شیفته‌ی این تفکر که در حقیقت با خرید فورستن‌هوف، عنوان اشرافی را هم دریافت می‌کند، آگهی را مانند غنیمتی جنگی به خانه آورد. او، با این فرض که مامان بدون شک برای خرید آنجا پول لازم را از طریق خانواده‌اش تأمین می‌کند، آگهی را با صدایی بلند و شاد خواند.
تا کلمه‌ی چهارم رسید.
مامان حرفش را قطع کرد: «زاکسن؟»
آقای زالس سرش را به علامت تأیید تکان داد و دوباره شروع کرد.
این بار هم نتوانست بیشت از چهار کلمه بخواند.
مامان فریاد زد: «زاکسن!»
پدر برای آخرین مرتبه شروع کرد.
این بار مامان همان اول او را متوقف کرد.
گفت: «زاکسن.» و به‌این‌ترتیب همه‌چیز را به او گفته بود.
پدر، روح مونیخی مامان را دست‌کم گرفته بود. او هیچ علاقه‌ای نداشت از زادگاهش جدا شود که از بسیاری جهات و با وجود کبمودهایش آن را دوست داشت.
مونیخ را برای آپارتمان نوساز ما در خیابان لوسین گران[۳۳] دوست داشت که در نزدیکی پرینس‌رگنتن تئاتر[۳۴] بود. بعد از دادگاه کف آبجو به آن آپارتمان نقل‌مکان کرده بودیم. اتاق بچه‌ها به‌قدری بزرگ بود که مامان با شادی تمام، طرح‌های نیمرخ را در آنجا زد و توضیح داد هنوز جای زیادی برای تابلوهای بیشتر دارد. همچنین مونیخ را برای هوفگارتن[۳۵] دوست داشت. آنجا که گاهی شاهزاده آلبرشت[۳۶] کوچک را (که مامان پنهانی آرزوی کشیدن و سایه‌روشن زدن نیمرخ او را داشت) هنگام اجرای مراسم از ریشه درآوردن گل‌های برفی می‌دیدیم. همچنین مونیخ را برای آقای حیوان‌دوستی دوست داشت که هر روز از مقابل خانه‌ی ما رد می‌شد و طناب روباهی را در دست داشت، چون هر بار او را می‌دید می‌گفت: «اگر مامان‌بزرگ بود از این کار خوشش می‌آمد!» به‌ویژه مونیخ را دوست داشت، چون محل سکونت موجودی منقرض شده یعنی شیناراما - رسی[۳۷] بود. گونه‌ای موجود مؤنث که روی صندلی‌های کوچک آهنی می‌نشست، زمستان‌ها با لباس کلفت و تابستان‌ها با دریندل[۳۸]، همیشه با کلاه کوچک تراختن[۳۹] تخت که پری هم روی آن داشت. شیناراما - رسی با میله‌ای دراز و فلزی ریل‌ها را - حدوداً در میدان ماکس وبر[۴۰] که محل تقاطع چند خط تراموا بود - در وضعیت صحیح قرار می‌دادند تا تمام مسافران صحیح و سالم به مقصدشان برسند. آن‌طور که مامان یک بار برایم تعریف کرد، به دلیل مسئولیت «هدایت» این شیناراما - رسی‌ها، عمیقاً احساس می‌کرد با آن‌ها مرتبط است. اگرچه هرگز حتی یک کلمه هم با یکی از آن‌ها حرف نزده بود. البته مامان مونیخ را زیاد به خاطر کافه لوییتپولد دوست نداشت؛ جایی که آقای زالس گاهی وقت خود را بیشتر از خانه را در آن سپری می‌کرد. در عوض برای مردمش دوست داشت که کهنه‌پرست بودند و چندان علاقه نداشتند پیشرفت کنند. نمونه‌ی بسیار خوبش هم عمو برم بود. هر بار که از در مهمان‌خانه‌ی خود در ایستگاه راه‌آهن خارج می‌شد و یکی از اتومبیل‌های بوگندو از کنارش رد می‌شد، اعلام می‌کرد: «این آینده ندارد.»

آقای زالس کوتاه‌قامت هم وقتی خود را در مواجهه با عشق بی‌قیدوشرط مامان به مونیخ دید، حتماً فکر کرد لابد از نظر مامان، این احساس در مورد فورستن‌هوف هم صدق می‌کند. یک بایری اصیل هرگز ثروت خانوادگی‌اش را در ایالت زاکسن سرمایه‌گذاری نمی‌کرد. به‌این‌ترتیب کاری از دست آقای زالس برنمی‌آمد. هتل خریداری نشد و ما هم به لایپزیک نقل‌مکان نکردیم. کاش همین‌طور می‌ماند!

ولی عشق مامان به مونیخ، به عشقی تازه و احمقانه کمک کرد که قرار بود از هر جهتی تأثیری نابود کننده داشته باشد. خاله آلی این ماجرا را در نامه‌ای به اطلاعم رساند. وقتی وقتی والدینم از او فاصله گرفته بودند، نامه به دستم رسید. نوشته بود یکی از سرگرمی‌های نامطلوبش جمع کردن نامه‌های عاشقانه‌ای است که از آقایان مختلف دریافت می‌کند. بین یکی از این نامه‌ها، عکسی هم وجود داشت. تمام این غنائم در صندوقچه‌ای در کمد لباس‌های خاله آلی نگهداری می‌شدند. خب، این کار کمی احمقانه بود.
به‌علاوه سفرهای خاله آلی و دوستانش به رم و پاریس و مکان‌های دیگر آن‌قدر زیاد شده بود که به‌تدریج غیبت‌هایش از نظر عمو برم کمی مشکوک شدند. عمو برم تصمیم گرفت با همکاری کارآگاهی همسرش را کنترل کند. وقتی خاله آلی یک مرتبه - و خدا می‌داند برای کدام استراحت پزشکی، چون در سلامتی کامل به سر می‌برد - به ویسبادن[۴۱] رفته بود، تردید کرد در صندوق را درست قفل کرده است یا نه. از کابین تلفن در هتل به مادر بیچاره، سربه‌راه و بی‌آزار من زنگ زد و گفت که باید به بهانه‌ای به اتاقش برود و آن صندوق را قبل از اینکه عمو برم پیدا کند بردارد. تأکید هم کرد که به‌هیچ‌عنوان اجازه ندارد در آن را باز کند.
کارآگاه این مکالمه را شنید. مامان در مقام یک خواهر باوفا به راه افتاد. شوهر خواهرش در آستانه‌ی در با این کلمات به استقبال او آمد: «رزا، دیر آمدی.» بعد عکس را به او داد. صاحب عکس ژستی گرفته بود که آدم را کمی یاد یکی از فرسکوهای[۴۲] میکل‌آنژ می‌انداخت. گویی تلاش می‌کرد خودش را قدبلندتر نشان دهد.
حتی روزهای بعد که مامان کمی خودش را کنترل کرد، نمی‌دانست کدام‌یک او را بیشتر آزرده‌خاطر کرده است. اینکه آن مرد توی عکس شوهرش بود یا در اولین لحظه او را نشناخته بود.‌ (از صحبت‌های پراکنده‌ی مامان و خاله آلی متوجه شده بودم در اتاق خواب والدینم اگر هم کلمه‌ای مهرآمیز رد و بدل شود، با چراغ خاموش است. البته اگر اصلاً این کار انجام می‌شد.) مامان عکس را نگه داشت و پشت در قفل شده به آن نگاه می‌کرد. پس این مرد شوهر او بود.
مامان، مامان زیادی خوش‌قلب من آزادفکری خواهرش را پذیرفت. خاله آلی و آقای زالس را سرزنش نکرد. حتی آن خیانت‌کارها را به گفت‌وگوی سه نفره دعوت کرد. اطمینان داشت هیچ‌یک از آن‌ها مقصر نیست. خاله آلی طبیعتی تشنه‌ی عشق داشت و آقای زالس هم فقط دنبال پرت کردن حواس خود از وضعیت فلاکت‌بار زندگی‌اش بود. مامان، جای خشم، احساس گناه می‌کرد، چون باعث شده بود همسرش به اقدامی شبیه خیانت وادار شود. دلش برای او می‌سوخت. مدت زیادی فکر کرد چطور می‌تواند همسر بهتری یا اگر دوست دارد حتی همسر بدتری برای او باشد و به این نتیجه رسید: باید از عشقی صرف‌نظر کند تا عشق دیگرش را نجات دهد.
ماه بعد به زاکسن نقل‌مکان کردیم.

 


________________________________________
[۱] - Löwenbräukeller کارخانه‌ی آبجوسازی مشهوری در مونیخ که برنامه‌های مختلفی هم در آنجا اجرا می‌شود. در هشتم نوامبر ۱۹۲۳ و یک روز پیش از کودتای نافرجام هیتلر، یکی از ملازمین هیتلر به نام هرمان اِسِر در آنجا سخنرانی کرد.
[۲] - Augustenstraße
[۳] - Alli
[۴] - Brem
[۵] - Gretl
[۶] - Pasing منطقه‌ای در مونیخ
[۷] - Maria Franziska Grasberger
[۸] - Olwerther
[۹] - Ludwig I. پادشاه بایرن (۱۷۸۶-۱۸۶۸)
[۱۰] - در بخش جنوبی کلاه‌فرنگی قصر نیمفن‌بورگ، به دستور لودویگ اول ۳۶ پرتره از زنان مونیخی،‌ اشراف‌زادگان و مردم عادی نصب شده که تقریباً تمام آن‌ها را یوزف کارل اشتیلر کشیده است.
[۱۱] - Comtesse Guckerl نمایش کمدی در سه پرده اثر فرانتس فون شونتان و فرانتس کوپل - اِلفِلد
[۱۲] - Bamberger Hof هتلی در بامبرگ آلمان
[۱۳] - Ferdinand von Zeppelin فردیناند فون سپلین (۱۸۳۸-۱۹۱۷)، اشراف‌زاده و ژنرال آلمانی که کشتی هوایی ساخت او به همین نام مشهور است.
[۱۴] - Schober
[۱۵] - Tott
[۱۶] - Regina Palasthotel
[۱۷] - Lenbachplatz
[۱۸] - Tristan und Isolde داستان عاشقانه‌ای که نویسندگان اروپایی زیادی در قرون‌وسطی روی آن کار کرده‌اند.
[۱۹] - Krokanttorte
[۲۰] - Rheinländer
[۲۱] - Briennerstraße
[۲۲] - Stiglmaierplatz
[۲۳] - Margarete Steiff GmbH کارخانه‌ای که تخصصش به‌ویژه در درست کردن اسباب‌بازی‌های پرزدار است.
[۲۴] - Foxel روباه
[۲۵] - Tegernsee دریاچه‌ای در ایلات بایرن
[۲۶] - Doktor Gudden
[۲۷] - Lion Feuchtwanger نویسنده آلمانی (۱۸۸۴-۱۹۵۸)
[۲۸] - Café Luitpold
[۲۹] - Briennerstraße
[۳۰] - Eberhard Heinrich Löhr
[۳۱] - Löhr
[۳۲] - Serpentin
[۳۳] - Lucile-Grahn
[۳۴] - Prinzregententheater
[۳۵] - Hofgarten پارکی با معماری باروک در حاشیه شمالی شهر قدیمی مونیخ.
[۳۶] - Prinz Albrecht
[۳۷] - Schienaramma-Resi
[۳۸] - Dirndl لباس محلی بایری و اتریشی
[۳۹] - Trachtenhütchen کلاه متناسب با دریندل
[۴۰] - Max Weber
[۴۱] - Wiesbaden
[۴۲] - Fresko ترکیب چندین شیوه نقاشی روی گچ، دیوار و سقف

 

 

کلید واژه ها: کریستوفر کلوبله -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST