شاعر، نمایشنامهنویس و مترجمی که به عنوان کارگردان و موسیقیدان فعالیت میکند. چهار مجموعه شعر منتشر کرده است: چراغهای پارک منلو، متضاد گوشت، همه نامهای تو و آدمخواران. نمایشنامههای زیادی نگاشته است که برخی از آنها با همکاری نتاندو سله، زاموئل شوارتس، مرت ماتر و گروه پنگ پالاست یا ماتو کمپف بوده است. اورویدر قطعات نمایشی، شعر و اپرا از زبان انگلیسی، فرانسوی و سوئیسی آلمانی ترجمه کرده است.
اورویدر از سال ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۰ مدیر هنری تئاتر برن و از سال ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۶ رئیس انجن نویسندگان سوئیس بوده است.
اورویدر در موسسه ادبی بیل و گروه تئاتر و گروه هنر معاصر دانشگاه هنر برن تدریس کرده است.
همچنین در برنامههای خارجی و داخلی زیادی در سالهای اخیر، از جمله فستیوال مدلین (کلمبیا)، مراکش، هند، افریقای جنوبی، انگلیس، اتریش و آلمان شرکت کرده و آثار خود را ارائه داده است.
همچنین کارگردانی مجموعه فیلم «عمه هنزی - منطقهای در بهشت» اثر ملا مایرهانس را در همکاری با باشگاه ویزنبرگ در گار دو نورد در بازل انجام داده است.
با همکاری ماتو کمپف چندین نمایشنامه به زبان آلمانی در برن و درنهایت اریکا در افریقا در سال ۲۰۱۴ و موزیکال سی و پله ۲۰۱۷ را نگاشته است.
اورویدر همچنین مجموعه شعر مینسک، اپرای هاملین و لیبرتو مینسک شاعر انگلیسی لاوینیا گرنلاو، لیبرتوی لو شاله اثر اوژن اسکریب را به زبان آلمانی ترجمه کرده و نمایشنامههای جوانا لاورنس و رمانهای پادرو لنتس و مرداب روبرت والزر را از زبان آلمانی سوئیسی به آلمانی معیار ترجمه کرده است.
فهرست آثار اورویدر شامل آثار زیر هم میشود: روز به خیر آقای گوتنبرگ، اوتنزهایم در کنار دونا ۱۹۹۹؛ چراغها در پارک منلو، کلن ۲۰۰۲؛ متضاد گوشت ۲۰۰۳ و همه نامهای تو، اعتیاد و اشتیاق ۲۰۰۸ و آدمخواران را در سال ۲۰۱۸ منتشر کرده است.
رافائل اورویدر در سال ۱۹۹۹ جایزه لئونس و لنا در سال ۲۰۰۰ جایزه ایالت رن برای مجموعه شعرش «چراغها در پارک منلو»، جایزه شبکه ۳ در مسابقه ادبی اینگبورگ باخمان در کلانگنفورت، ۲۰۰۴ جایزه کلمنس برنتانو دریافت کرده است. در سال ۲۰۰۵ بورس بنیاد لاندیس لندن را کسب کرده است و برای «همه نامهای تو» در سال ۲۰۰۹ جایزه شیلر بنیاد شیلر سوئیس را دریافت کرده است.
S. ۲۱
دانوب
آمدنم با کشتی بود
و صدایم آرام و بم
با کسی حرف نزدم
هر زنی آنی دارد که من ندارم
و ماجرایی برای تعریف
صورتم را جلوی باد میگیرم روزها و ساعتها
دیرتر به ساحل رسیدم
با کفش بر پا از مدتها پیش
نمیدانم این کهنه رنگ لباسها از کجاست
نمیدانم از کجا آنها را آوردهام
کشتی پهلو گرفت
صدایم هنوز خیس است و دستانم بر نردهی عرشهی کشتی
خردههایی از پاییز در جیبم
اکنون اکتبر است
و هر کسی به سفر در رود نمیآید
فقط زنان با همان آن و مردانی که جا رزرو کردهاند
دست کم تا بخارست یا دریای سیاه
S. ۲۲-25
بروکسل ایکس ال
مرگ هم بلد است بر طبل بکوبد
و تو میتوانی آن گردباد را در دل حس کنی
دیرزمانی با نوایی بلند میزند
و بر پوست مرده میکوبد
در دل اروپا حفرهای است
و در این حفره هر آنچه اروپاست
نهفته
چرچیل و واترلو کنار هم
بر تابلوی راهنمای هزارتوی
ایستگاههای مترو زیر زمین
شاهان قیصران و کندی
لینگالایی و امریکایی
کنار میزهای لق پلاستیکی
مهندسهای ناتو بروکلینی
با شیکپوشترین تاجران کینشانی
نشستهاند و حشیش میکشند
در این حفره در گالری ماتونیه
موی مصنوعی زنان روی زمین
کنار اسکلت ماهیهای خشک شده موج میزند
در کوچههای با حس و حال ناپل
صلیب تابلوهای داروخانههای ایتالیایی روشن و خاموش میشوند
سبز بر سنگفرش گرانیتی فنلاندی
آبریزگاههای ایستاده آلمانی با چینی سوئیسی
فلامنیهای ناراضی روآنداییهای دمکرات
همچون والنیهای فرانسوی پرشمار
تردید نکنید که در این حفره
در قلب اروپا روزنامههایی هست
به بیش از بیست زبان
ولی والنیها روزنامههای فرانسوی میخوانند
و فلامنیها از پخش ترانههای شانسون
در مترو گله میکنند
گدایان شمال افریقا را باید
از آنجا راند و باید جلوی ولگردی
ولگردان بلژیکی را گرفت
در دل اروپا حفرهای دهان باز کرده
شهری مدعی پایتختی
که ساکنانش چنین باورش ندارند
فلامنیها امروز خود را
فاجعهای طبیعی ناشی از نظام اداری
به زبانی بیگانه میدانند
فاصلهها در مترو کوتاه است
ترانههای اعصاب خردکن به زبانهای
آلمانی، اسپانیایی، فرانسوی و انگلیسی
ساختمانهای بلند موسسات مالی
همچون گذشته کنار ایستگاه راهآهن شمال شهر
و در دو قدمی سرای تنفروشان
که مرز بین آنها فقط یک ریل راهآهن است
و در آنجا زنان در پنجرههای سرخ
در انتظار یورو ایستادهاند
به این حفره به این مغزی که باید اروپا را نگه دارد
قهوه مس کائوچو
سنگهای گرانبها سرازیر میشده است و هزاران مرده
از میان این حفره مردمانی اراذل
از قلب اروپا مهاجرت کردهاند
یا وادار به مهاجرتشان کردهاند
ناگهان کسانی بودهاند که حکومت کردهاند
و دستانی را با تبر بریدهاند
و صرفا از سر اتفاق جلوی آن گرفته شده است
از سر اتفاق اختراع عکاسی
یعنی نخستین عکاسان مسافر
در ازای کائوچو و دو سه کاخ
کاخهایی در دل اروپا
درست همان ساختمانهای اداری تمیز اروپا
با مواد خام مستعمرات پیشین
در مناطقی بدون حکومت
امکان دمکراسی را فراهم کردن
در حفره اروپا که همه به درون آن مینگرند
در دل اروپا مردان سپیدموی
در کارناوال آواز میخوانند
همچون سیاهان اشرافی همچون نویرودها
با چهرههایی که سیاهش کردهاند
و لبانی سرخ از باری به باری دیگر میروند
هماره با صدای شیپور و زنگ
با صندوقهای سیاه بنابر رسمی قدیمی
با هر دو دست سکههای سنت را
برای یتیمخانههای بلژیکی جمع میکنند
مغز در قلب اروپا خاطرهی افسونگر و فریبای
کنگو روآندا و بوروندی را
تارانده و از یادها برده است
با وعدهی ثروت
با ماشینهای دارای لاستیک پر از باد
درست همچون حل مشاجرهای خانگی
اروپا را مغزها حفظ میکنند
و همان گونه که گتفرید بن میگوید
ایدهای است برمبنای یک فکر
اما فکر نقصهای بسیار دارد
قلب حفرهای دارد آکنده
از هر آنچه امروز اروپا میتواند باشد
S. ۳۵
شاخ زرین
غبارآلود غبارآلود این آسمان
تیره و تار و در هم تنیده و آمیخته با آب شور
هیچ سایهگستری نیست
جز سایه کشتیهای باربری
جز مرغان دریایی
آن هم به خاطر غذایی که مسافران به آنان میدهند
سفر از اروپا تا آسیا
دقیقا به اندازهی صرف یک چای طول میکشد
S. ۳۶
دبی جبل علی
لیلا هلال ماهی دزدیده
و به جایش تبسم خود نشانده
تبسم لیلا شبها
همچون بادبانی در آسمان گسترده
برفراز بندر دوبی
کارگران پیمانکار در انتظار نفتکش ایستاده
هر از گاهی نگاهشان در آسمان
ره گم کرده و به اهتزاز تبسم لیلا خیره
تو گویی هرگز رویایی ندیده
رویای پمپ آتشنشانی و قیر پسمانده
و لباسهای ضد آب خیس عرق
و همزمان نفتکشی در بندر قدیمی با کالاهای خاموش ناشده
درانتظار رفتن به ایران از راه دریا
تبسم لیلا هلالی میشود در چهره
تبسم لیلا به بلندی مسجدها
میدرخشد بر لکههای نفت بر آب
بر پستی و بلندی ساختگی لکهها
و تبسم لیلا ساختگی همچون هر ساخته دست انسان
S. ۴۵-47
ژوهانسبورگ داون تاون
ژوهانسبورگ کلیدهایم را گم کردهام
نه دورن میآیم و نه برون
ژوهانسبورگ آسمانت بیانتها بود
اگر کسی به بالا مینگریست
ولی همه میخزند
گویی آسمان مرزی است
مرز ژوهانسبورگ
کلیدهایم را گم کردهام
هوا سرد است و همه
میخواهند به من بخچالی قالب کنند
یا این جور به نظر میآید که دوست دارند چنین کنند
نه درون میآیم و نه بیرون
ژوهانسبورگ نمیدانم
چگونه با تو سخن بگویم
رفتاری سرد با من میکنی
یا پولاد سرد به من میدهی
کلیدهایم را گم کردهام
ژوهانسبورگ امروز حاکمان آن ساختمان کیست
که در آن زندگی میکردم
و پول خریدنش را نداشتم
چرا میزبانان تو صاحبخانه نیستند
و صاحبخانههای تو در تبعیدند
یا در ساندتون و در این بین
جنگجویان تو سرگرم بازار بورس
نه درون میآیم و نه برون
دیگر تهاجم تبلیغاتی بس است
دوست دارم حقیقتهای تو را بشنوم
کلیدهایم را گم کردهام
آب و هوای تو قویتر از من است
در ماه مه هوا سرد است و هنوز هم باد میوزد
تو مرا بدل به سفیدپوستی خشکیده کردهای
رنگ پوستم مهم نیست
چون برایم فرقی نمیکند
به ژوهانسبورگ بگو مراقب تو باشد
کلیدهایم را گم کردهام
ژوهانسبورگ تو مرا گرسنه کردی
برایم پوتو پاپ بر ظرفی فلزی بریز
حتی اگر بوی روغن بدهد
و کاری تند آن
به موتورم آسیب برساند
نه درون میآیم و نه بیرون
در انتظار چیستم
نشانی من endstreet است
در ایستگاه راهآهن فریاد میزنم
لطفا مرا آهسته به دیوار بکوبید
کلیدهایم را گم کردهام
ژوهانسبورگ پولم مال تو
گذرنامه و سیم کارتم مال تو
اما تلفن را برایم بگذار
هنوز شعرهایی در آن دارم.
S ۹۰
انار
ایرانی. فنیقی. توراتی.
با دانه های سخت سیاه
گوشتی آبدار
پرشمار همچون سورههای قرآن
پوستی چرمین با نوکی
همچون جام و گرده هایی ماندگار.
گاه میوه ای که خود دهان باز می کند.
بر بوته ای عریان با برگ های نوک تیز.
برگ هایی رگه رگه.
نماد هرچیزی
در هر دینی
نقاشی اثر بوتیچلی.
S. ۹۷-105
نخستین اندیشه وجود نداشته است
باید بیش از یکی بوده باشد
تا چنین بشناسندش
تکرارهایی وجود دارد
همچون سر و صدای دکمههای
چسب پوشک بچه
شاید بوی خاک
و گوشت خشک شده بز کوهی
در اتاق زیر شیروانی با رگه هایی از خورشید
مگس های مردهی بسیار
افتاده پایین شیشه های پنجره ها
در دمایی که دایم و ناگهانی
کم و زیاد می شود
جسم رشد می کند، این را نمی دانم
اندام ها و مفصل ها و ستون فقرات بزرگ می شوند
و در هم فرو می روند
بزرگ شدن دردناک است این را نمی دانم
دندان ها راهشان را از میان لثه باز می کنند
و دردناک است
هیچی نمی دانم
محیط را حس کردن در دهان
سنگ آهک می جوم
چوب، پارچه، پشم، خاک را امتحان می کنم.
مزهی شن زنگ برف را می چشم
مزهی قندیل و تکه های یخ را می چشم
بعد اولین آفت ها شروع می شوند
که لب را سخت می سوزانند
درست مثل پوست گردوی نارسیده
خاطرات فقط در جمع هستند
خاطرات بوی دود
دستان پدر
خاطرات دستان خشکیده مادر
هر صبح در تختخواب
مرطوب پدر و مادر
خاطرات دم و بازدم همزمانی که پدر سعی می کرد
از بازدم هنگام دم
خودداری کند
خاطرهی خزه گاو صمغ
شیر با رویه، برف سنگین
پوست سرخ که مثل خراشیدگی می سوخت
پوست زبان
که به نردهی یخزده پل می چسبید
یا شاید زبان برادر بود
خاطرهی تعریف ماجرایی دردناک
بسیار سرزنده و دردناک
درست مثل نرده های یخزده
تصویری از برف آبی
بر کوه سیاه سوی سایهی دره
بهمنی آزاد می شود و زمین لرزه
موجی از فشار در چشم برهم زدنی
به کل روستای آفتابی می چسبد
و پنجره ها آبی روشن بود
می آموزم که زخم ها دردناک است
فرورفتگی و بریدگی
خاطرهی میخی زنگ زده
بین شصت و انگشت دوم پا
خاطرهی اولین چاقوی
جدم هنگام بستن
که هنگام بستن با شدت
روی بند دوم انگشت بسته می شود
اولین جای زخم باز هم یادآور خاطرات
باز هم خاطره ای در میانهی شب
از طویله با بوی آمونیاک
بز پیش از زایمان
انگار از رویا بیدار شده ای
اول صدای ناله و لرزش و ترکیدن
کیسه آب درخشان
پشت بز پاهای بچهی بز
بیرون زدن همچون
دنبالهی ستارهی کاغذی بیت اللحم
هنگام بازی کریسمس در تالار کلیسا
با دیوارهایی ناجور
که هنوز هم از صمغ کاج است
سالی شمرده نشده سالی نیامده
پیش و پس از آن سالی نیست
روزهای بلند نخستین حضور
ارتباطی نیست
گاوی به دستگاه
جفتگیری وصل شده است
انبوهی از خاک اره
مخلوط با روغن
با ارههای گردبر
سر بز کوهی
که پدرم در باغچه خاک کرده
یادآور صداهایی است
که مرا از اتاق کودکی
به رختشویخانه میکشاند
بوی مشروب و مردان هیجانزده که گوشت را جدا میکردند
درست مثل بچههای یک بز کوهی وحشی
با چاقوهای جیبی
پوستش را میکندند و بز مرده
با شاخهای رو به عقب
به لولهی آبی آویزان بود
با زبانی سرخ و چشمانی روشن
بر تنگههای جاده و پیش از تونل
جعبههای مین یا موانع حرکت تانکها
به شکل شکلاتهای مثلثی توبلرون بسیار سنگین
همه خزه بسته
آبستره همه گرانیتها
همیشه آبستره مانده
از پنجرهی ماشین آن پشت
در تنگترین جای دره
جایی که نمیتوان توقف کرد
نارنجکهای مشقی در برگباخ در تابستانها
کلمرهها و سمندر آتشین
زیر سنگهای داغ سایهگستر
و در کنار لوله آب چشمهها
دلشان به سرعت میزند
و صدای تق تق تراکتورهای شیلتر پر از علوفه یا دبههای شیر
باعث رفتن مگسها و مگسهای سبز
پر سر و صدا
از پوست و پهن نمیشود
در انتهای بالایی درههای عمیق
هیچ گذرگاهی در کف دره نیست
هیچ جز روستای بعدی
ولی در پس سراشیبی سایهروی کوه
چین بود و در سمت آفتابرو
ماشینهای درو بالهای خود را گشوده بودند
و مثل حشرات
برفراز سراشبی شبنم نشسته بالا و پایین میرفتند
من باور دارم
پدربزرگ راحتی درازی داشت
مادربزرگ بالشتی به اندازه جای یک نشستن گربه
راحتی در طرف دیگر
محل سوختگی طرف دیگر
میز طرف دیگر
تیر هفتتیر
پدربزرگ از کنار مادربزرگ رد شد
و از دیواره چوبی گنجه گذشت
و به اتاق دیگر رفت
ولی این ماجرا زمانی بود
که مادربزرگ هنوز مادر بود و من نبودم
آیا آن بریدگی عجیب
در چوب میز کوچک بعدها درست شده است
تازه بعدها این سوال را پرسیدم
درباره سیر گلوله حدسها زدم
خاطراتی
از نخستین نیتجهگیریها
اغلب رادیو بود
و ترانه موزهای هانری بلافونته
و اولین افراد دریافتند
که جهان
ممکن است بینهایت باشد
از پدرم در کلیسا پرسیدم
که بمب اتمی چیست
و او در سال ۱۹۸۱
اعلام جنگ سرد کرد و در چند لحظه
فهمیدم که انسانها
میتوانند جهان را چندین بار
منفجر کنند
این را از پدرم فهمیدم
از جعبه رادیو با رونالد ریگان
برژنف و گروه rivers of Babylon بانی ام