فرهنگ امروز: صرفنظر از این بحث که طرح موضوعات نظری در حوزهی علوم انسانی در نشریات عمومی تا چه حد درست یا معقول یا کاراست و با پذیرش اینکه این نشریات عمومی، در فقدان فضاهای مناسب دانشگاهی برای عرضهی چنان مباحثی، عملاً قائممقام آکادمی شدهاند، چند نکته را در پاسخ به پرسش «فرهنگ امروز» دربارهی «نظریه و تاریخ اجتماعی» پیش میکشم؛ با این یادآوری که این یادداشت، خودش یک ادعای تئوریک نیست.
۱- بدکارکردیِ دانشگاهها در حوزهی علوم انسانی و به گمان خام من، بازتعریف نامناسبِ فرادستانه و آمرانهی از هویت و کارکرد/خدمتِ دانشگاه در ایران موجب شده که بهویژه در دههی اخیر، درک مُعَوَّج و کاریکاتورگونهای از نظریهپردازی در علوم انسانی و از جمله در زمینهی مطالعات تاریخی در ایران شکل بگیرد و چون این درک شگفتانگیز از درون خود دانشگاهها هم بیرون آمده، کسوتی عالمانه به خود پوشیده و سخنی روشنفکرانه و سنجیده تلقی شده و در نهایت، خودش به معیاری برای داوری دربارهی سواد و دانش استادان این رشتهها تبدیل شده است. در رشتههای تاریخ نیز وضع به جایی رسیده که برخی از استادان (یا دربارهی برخی از ایشان باید گفت تدریسکنندگان در دانشگاه و نه بیشتر از این)، اساساً شأن اولی و اصولیِ «یک عالم به تاریخ بودن» را دیگر در حد خود نمیدانند و یکسره خود را به نظریهپردازی و نقد نظری مشغول کردهاند. برخی هم بر این گماناند که پژوهشی تاریخی که براساس یکی از نظریههای مدرن یا پستمدرن حوزهی عمومی یا علوم اجتماعی یا فلسفه نباشد، اصلاً یک پژوهش علمی نیست و از این رو، در نظام دانشگاهی ایران، برای پروپوزالهای کارشناسی ارشد و دکتری، فرمهایی طراحی کردهاند که در آنها، زیرساخت نظریهای (و نه زیرساخت و چارچوب نظری) و ارائهی فرضیه! بهصورت اجباری از مهمترین ارکان پژوهش تلقی میشود. البته این یادداشت را مجال پرداختن به این موضوع نیست، اما خواستم در اشارتی نشان دهم که قرار است در چه فضایی از نسبت نظریه و تاریخ اجتماعی سخن بگوییم.
۲- تاریخ اجتماعی نوین، عمرِ آکادمیک چندانی ندارد و اندکی بیش از پنجاه سال است که متولد شده و از این رو، هنوز کسی حتی در غرب، مدعی نشده که در این زمینه نظریهپردازی منسجمی کرده است. هنوز فلسفهبازان به جان این رشتهی جدید نیفتادهاند و این رشته یا بهتر است بگوییم این طیف مطالعاتی، از رایگانگوییهای فارغ از دانش تاریخی، آسیب قابل ملاحظهای ندیده است.
۳- رسیدن به نظریه (از جمله نظریهی اجتماعی) از مجرای مطالعات تاریخی، تنها با طی کردن الزامی مراحلی میسر است و بدون طی کردن دقیق و درست آن مراحل، اگر هم از این زهدان، نظریهای متولد شود، ناقصالخلقه خواهد بود یا مُرده. هرجا که قرار باشد نظریهای از مسیر تاریخ شکل بگیرد، طی کردن صحیح و دقیق چهار مرحله ضروری است و پیمودن این مسیر طولانی است که دستیابی به یک نظریه را به فرایندی پیچیده و پرزحمت تبدیل میکند. نخست آنکه محقق باید جستوجو کند و دریابد که در موضوع مورد نظر، واقعیتهای تاریخی چه بوده و بنا بر منابع موثق تاریخی، چه اطلاعات قابل اعتمادی در اینباره به دست میآید؟ در همین مرحله، انبوهی از انضباطهای روششناختی هرمنوتیکی و سندشناختی باید رعایت شود که طبعاً فراگرفتن و کسب مهارت در به کار بستن آنها بدون آموزش آکادمیک تقریباً غیرممکن است. به فرض که محقق توانست گزارشهای حتیالامکان درست و حاکی از حاق واقع راجعبه موضوع را از منابع و مستندات تاریخی استخراج کند، میتواند به مرحلهی دوم وارد شود. در مرحلهی دوم باید به جستوجو و بازشناسی عواملی بپردازد که در شکل دادن به پیکرهی موضوع پژوهش و چیدن اجزا و مؤلفههای این پیکره نقش داشتهاند. در این مرحله باید در حد امکان، نقش هریک از این اجزا و مؤلفههای عامل، ارزیابی شود. شناسایی بسیاری از مؤلفههای عامل، کار دشواری نیست، اما کشف و تبیین دقیق و روشن سازوکارهایی که هریک از این عوامل از طریق آنها در شکل دادن به این پیکره عمل کردهاند، محتاج تأملاتی روشمند و پژوهشهایی طولانی است؛ بهویژه آنکه این عوامل نه تنها بهصورت منفرد عمل نمیکنند، بلکه اینطور هم نیست که لزوماً و همواره با یکدیگر تعامل مثبت داشته باشند؛ یعنی چهبسا که برخی از عوامل در این فرایند، اثر متقابل و خنثیکنندهای در قبال برخی عوامل دیگر دارند و برایند نهایی عمل ایجابی و سلبی این عوامل هم بهعنوان یک شبکهی علّی درهمتنیده، نه به تولید یک معلول ساده، بلکه گاه به تولید یک پدیدهی مرکب بسیار پیچیده و مشکک میانجامد. در مرحلهی سوم، در صورت موفق شدن در ارزیابی نقش عوامل و کشف طرز عمل آنها، میتوان به یافتن پاسخ این پرسش امیدوار بود که چرا برایند تعامل این مجموعهی علّی به تولید این معلول انجامیده و با در نظر گرفتن مسئلهای که این معلول قرار بوده پاسخ آن باشد، چه پاسخهای دیگری ممکن بوده و آیا پاسخ نهایی تولیدشده برای مسئلهی مورد نظر، کارآمد بوده است یا نه؟ از این مرحله است که ذهنیت محقق، دخالت خود را در صورتبندی ابعاد موضوع بحث افزایش میدهد و زمانی فرامیرسد که محقق باید در قبال یافتههای خود موضعگیری کند. در مرحلهی چهارم، امکان رسیدن به یک نظریه فراهم شده است و اکنون میتوان با در نظر داشتن همهی آگاهیهای قابل اعتماد بهدستآمده که مبتنی بر «دانشی تفصیلی» از موضوع بحث است، به نظریهپردازی دست زد. ایراد اساسی بسیاری از نظریههایی که برخی برای تبیین و تحلیل برمیگزینند، همین است که غالباً بر دانشی تفصیلی از گذشتهی تاریخی مبتنی نیستند. این نظریهها یا بهصورت خامدستانه از سنتهای غیربومی گرتهبرداری شدهاند که معمولاً و طبعاً با شرایط بومی و ملی و منطقهای سازگار نمیافتند (ن.ک.به: شمارهی ۸ همین یادداشت) یا مراحل ضروری پژوهش تاریخی در آنها بهدرستی طی نشده و یا اصلاً طی نشده است و در واقع از مسیر طبیعی و درست و روشمند دستیابی به یک نظریه، متولد نشدهاند و بهاصطلاح زیر بتهی آرزواندیشیها یا احساسات شخصی افراد به عمل آمدهاند و بدیهی است که نمیتوانند در به دست دادن تبیینی درست و واقعگرایانه از موضوع، کارآمد باشند.
۴- تاریخ اجتماعی صرفاً یک رشته نیست، بلکه یا باید بپذیریم که شامل طیفی از رشتههای تخصصیشده است یا بالاتر از این، باید آن را چونان گفتمان یا بهمثابهی «روش» در معنای معرفتشناختیاش تلقی کنیم. اگر سابقهی نیمقرن مطالعاتِ موجودِ تاریخ اجتماعی را ملاک قرار دهیم، نمیتوانیم تاریخ اجتماعی را یک رشته (چه برسد به زیررشته یا شاخه) بینگاریم، مگر آنکه همچون برخی از شوخچشمان عالمِ روششناسی، تصمیم بگیریم که تعریف و چارچوب روششناختیِ پیشینی برای این دانش از خودمان دربیاوریم و فتوا بدهیم که فارغ از آنچه پیش از این بوده، از این پس تاریخ اجتماعی همین است که ما میگوییم! تنوعات درونی و ساختاری در حوزههای گوناگون مطالعات تاریخ اجتماعی، امکانی شگرف به محققان میدهد که این روش را با شمار دیگری از روشهای علوم انسانی پیوند بزنند و بسیار آسانتر و مقبولتر و کاراتر از دیگر مطالعات بینرشتهای/چندروشی، از امکانات نرمافزاری روششناختهای مختلف بهره ببرند و در نهایت، تبیینها و تحلیلها و محاسبات واقعنگرانهتر و بسیار نزدیکتری نسبت به «آنچه واقعاً روی داده است» ارائه دهند. مروری بر مطالعاتِ خوب صورتگرفته به روش تاریخ اجتماعی و تأمل در علل گسترش و رواج سریع این روش در دهههای اخیر در شرق و غرب، کارآمدی و قدرت تبیین و تحلیل پژوهشهای تاریخ اجتماعی را روشن تواند ساخت.
۵- نه لازم است که مورخ اجتماعی آنقدر ازخودراضی و تکرو باشد و آنچنان شیفتهی رشتهی خود که وقتی یک محقق جامعهشناسی یا علوم سیاسی میگوید: «به نظر ما، ماجرا اینطور بوده» یا «به نظر ما، علت پدیدهی الف، ب بوده و حالا شما محققان تاریخ باید بروید برای اثبات یا رد ادعاهای ما، شواهد تاریخی پیدا کنید»، چون آتشفشان بخروشد و همهی آن جامعهشناسان و محققان علوم سیاسی را یک مشت نادان بیسواد بخواند که بهسبب بیاطلاعی و عجز در استفاده از منابع تاریخی، حرف مفت میزنند و مورخان را پادو و کلفت خود میانگارند (البته انکار نمیکنم که برخی از این جماعت همینطوری هم هستند!) و نه لازم است که مورخ اجتماعی، بهواسطهی ترس از متهم شدن به بیسوادیِ نظری، چنان خود را در نظریههای فلسفی یا علوم اجتماعی غرق کند که نوشتههایش یکسره به متنی خارج از زبان و بیان تاریخ تبدیل شود. وام گرفتن از علوم دیگر یک چیز است و ادغام و مضمحل شدن در روش و نظریهها و زبان و گفتمانهای آن علوم، چیز دیگر. اگر یک مورخ اجتماعی نتواند با نگارش خود نشان دهد که یک مورخ است و نه جامعهشناس و فیلسوف، باید حتماً در کارگاههای نگارش مقالات تاریخی شرکت کند و نوشتن را از نو بیاموزد. مورخ اجتماعی از «قلمبهسلمبهنویسی» پرهیز میکند و تاکنون هم قریب به اتفاق کتابهای تاریخ اجتماعی (نه کتابها و مقالاتِ دربارهی تاریخ اجتماعی)، نثر روان و روشنی داشتهاند و در جهانِ مطالعات تاریخ اجتماعی، کسانی که بیش از حد از نثر معیار تاریخنگارانه فاصله گرفتهاند، مورد انتقاد واقع شدهاند (مثلاً برخی از طرفداران بررسیهای کمّی در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی که در نگارش متونشان بیشتر از یک نثر فنی مختص ریاضیات و علوم آماری استفاده میکردهاند).
۶- مورخ اجتماعی باید بداند که ارزش کار او به ارجاعاتش به شماری از فیلسوفان مدرن و پستمدرن نیست، بلکه میزان مستند بودن تحقیق و کیفیت استفادهی او از اسناد و شواهد و چیدمان هدفمند و هوشمندانهی اطلاعات و شیوایی تبیین و در نهایت، کارایی پژوهش اوست که ارزش کارش را معین میکند. چون مورخ اجتماعی با اعتمادبهنفس کافی به انبوهی از شواهد و مستندات از انواع منابع و از حوزههای مختلف تکیه دارد، نیازی ندارد که پشت سپاهی از کلمات و لفاظیهای مرسوم در برخی از مباحث و محافل علوم انسانی سنگر بگیرد و با نامفهوم ساختن نثر و گفتارش، با گرفتن ژستی عالمانه، خوانندهاش را چنان بترساند که مخاطب بیچاره از بیم اتهام حرامزادگی، اعتراف کند که «پادشاه، لباس بر تن دارد»! مورخی که شواهد و مستندات کافی در اختیار داشته باشد، نیازی نخواهد داشت که از ترفند ریاکارانهی تجهیز کردن نثر خود به الفاظ و اصطلاحات ناظر به گفتمانها و نظریههای علوم دیگر به قصد پُربار نمایاندن تبیین و تحلیلش استفاده کند و چونان برخی سخنبارگانِ بیاطلاع از واقعیتهای تاریخی، با گفتمانِ «بیسوادی مسلح»، مخاطبان را مقهور نظر خود سازد. توجه به جزئیات و در حالت آرمانی، توجه به همهی جزئیات موجود و استثنائات و شواهدِ نقض، قدرت و کیفیتی به تبیین و تحلیل مورخ اجتماعی میبخشد که بسیار آسانتر از محققان هر رشتهی دیگری میتواند بنیان نظریههای رایگانگویانهی غیرمبتنی بر واقعیتهای تاریخی اجتماعی را فروبریزد.
۷- در بسیاری از تحقیقات تاریخ اجتماعی، بهجای آنکه محقق بهصورت آشکارا و با فریاد و قیلوقال، نظریهپردازی را محور کار قرار دهد و برای موجه ساختن مدلِ تبیینی و تحلیلیاش، یکسره در متن کار بر کوسِ ابتنای پژوهشش بر فلان و بهمان نظریه بکوبد، رسم این است که خودِ کار، از چارچوبهای نظریای که به آنها پشتگرم است حکایت کند، نه آنکه عطار بگوید! تصور کنید که برای صرف غذا به رستوران میروید و آشپز خودش میآید و کنارتان مینشیند و یکسره دربارهی غذایی که برای شما پخته حرف میزند و از گفتمان فراآشپزانهی چندروشی میانفرهنگی گشتاری نوین و از بینامتنیت زیباییشناختیِ پنهان چیدمانی گرافیک رستورانی سخن میگوید (البته باور کنید که این کار را میشود کرد و من خودم هم البته با عرض شرمندگی، در درسهای تاریخ اجتماعی زیباییشناسیِ زندگی روزانه، گاهی از این حرفها میزنم، ولی نه در رستوران و برای مشتریِ خود غذا، بلکه برای دانشجویان ارشد ارتباط تصویری که میخواهند دربارهی گرافیک محیطی رستورانها تحقیق کنند!) خوانندهی مطالعات تاریخ اجتماعی یا بهعنوان مصرفکننده، صورت نهایی و خروجی روایت تاریخ اجتماع یک مورخ را میخواند و از آن بهره میبرد یا اینکه بهعنوان یک منتقد، خودش در سطحی است که ساختوارهی نظری کارِ محققِ مورد نظر را دریابد و در هر دو صورت، باز نیازی نیست که مورخ اجتماعی در متن و نثر نوشتهاش، بیش از اندازهای که در مقدمهای روششناختی لازم است، دربارهی نظریههای مختار سخن بگوید، مگر آنکه نوشتهاش اصولاً بحثی انتقادی در روش باشد.
۸- تاریخ اجتماعی، بنا بر تجربهی موجود، مدعیِ پردازش نظریههای فراگیر جهانشمول و پی افکندن فلسفهی تاریخ نیست و از این رو، چارچوبهای نظری در مطالعات تاریخ اجتماعی لزوماً باید ناظر به زمان و مکان خاص باشد و در افق جغرافیای فرهنگی و مختصات بومی و ملی، فهمشدنی باشد و بهویژه به زبانِ زیستهی زیستبومِ مورد مطالعه توجه کند. مهمترین کلیدواژه در بستر تفهمی مطالعات تاریخ اجتماعی، «جهانِ زیسته» است و این محور آنچنان مستحکم است که اجازه نمیدهد نظریههای بیگانه با زمانه و زمینهی بومیِ یک پژوهش، در چنان مطالعهای، ارج و قدر و اهمیتی داشته باشند. حتی بهترین نظریههای برآمده از زمانهها و زمینههای دیگر و حتی آنهایی که مبتنی بر دانش تفصیلیِ راجعبه زیستجهانهای دیگرند، باز نمیتوانند بهطور عام برای همهی زیستجهانها به کار آیند. تجربه نشان داده است که اِعمال (یا باید گفت استعمالِ) نظریهها بهصورت عام و فراگیر برای هر زمانه و زمینهای، گاه چنان با انبوهی از شواهدِ نقضِ برآمده از جهانِ زیسته در یک جغرافیای معین مواجه میشود که روشنفکری صاحبنام را در چشم اهل فن در حد رایگانگویی بیخبر تنزل میدهد.
۹- اینکه پیدایش یک دانش و روششناخت تا حدی تحت تأثیر پارهای از مکاتب و جنبشهای فکری و فلسفی و یا حتی نظریههایی در علوم انسانی باشد، لزوماً به این منجر نمیشود که روششناسی خودِ آن دانش هم بازتابانندهی همان افکار و آرا و نظریهها باشد. دربارهی تاریخ اجتماعی اولاً باید در تحقیقاتی منصفانه و روشمند، نقش و تأثیر «فکرِ چپ» را در فراهم ساختن زمینههای پیدایش و رشد آن بازجست و البته باید در این راه، در دام اغراقهای چپمدارانه هم نیفتاد و از فروکاستن پدیدهها به یک علت واحد، اجتناب کرد و ثانیاً باید به نقش عوامل زمینهساز دیگر، چنانکه شایستهی آنهاست، توجه داشت و آنگاه با دست گذاشتن بر روی نمونههای معین، نشان داد که مثلاً فلان محقق در فلان تبیین و تحلیلش در زمینهی تاریخ اجتماعی، تحت تأثیر فکر چپ بوده، وگرنه کلیبافی و رایگانگوییِ بدون توجه به موارد معین و مشخص در این زمینه، از جنس همان حرفهایی است که این روزها حتی عوام هم در رسانههای مجازی سعی دارند از آن پرهیز کنند.