آرمان: «جای خالی سلوچ» یکی از مهمترین و پرخوانندهترین آثار فارسی منتشرشده پس از انقلاب است. چهلسال از انتشار این رمان میگذرد و میتوان از آن به عنوان یکی از آثار کلاسیک ادبیات داستانی فارسی یاد کرد. این اثر در سال ۵۸ منتشر شد و تا به امروز پنجاهبار تجدید چاپ شده و میتوان گفت تقریباً (بدون احتساب نسخههای زیرزمینی) دویست و پنجاه هزار نسخه فروخته است. «جای خالی سلوچ» به چند زبان از جمله انگلیسی، آلمانی، هلندی، فرانسوی و ایتالیایی ترجمه شده است.
دولتآبادی در این رمان نیز مانند «كليدر» با نثری احساسي، تغزلي و حماسي داستان زنی به نام مِرگان را روایت میکند و همزمان شرايط سياسي، اجتماعي و اقتصادی دهه چهل تا نیمه یک دهه پنجاه را. داستان در روستایی دورافتاده در خراسان بزرگ به نام زمینج میگذرد. به نوعی دولتآبادی در این اثر نیز چون «کلیدر» نقبی میزند به آن بخشی از تاریخ معاصر ایران که کمتر به آن پرداخته شده و آنطور که خودش میگوید «بهعنوان یک نويسنده، من در مسير خلق حماسههاي روايي كشورم قدم برميدارم كه لزوماً شامل بخش زيادي از تاريخ نانوشته آن است.» و البته نباید از نقش پررنگ زن در این رمان چشم پوشید، آنطور که دولتآبادی خود نیز میگوید: «زنان در «كليدر» از شأن انسانى مهمى برخوردارند و اگر حمل بر غرور نشود كه نبايد، توان گفت نظيرشان را كمتر در ادبيات ديدهايم، حتی در ادبيات ديگر ملل. زنهاى كليدر فقط در كليدر مىتوانستند پديد بيايند و خوشبختانه پديد آمدند در كنار «مِرگان» رمان «جاى خالي سلوچ». شايد بدان سبب كه آنها از اعماق تاريخ اجتماعي ما میآيند... زنانی که نه شاهزادهاند و نه آنکه پیشتر شرایطی پیش آمده تا نویسندهای به سراغشان برود؛ و خوشبختانه چنین اتفاقی رخ داد در این ذهن و این قلم.»
«جالی خالی سلوچ» اینگونه آغاز میشود: «مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر. مرگان زلفهای مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنه در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یکراست بهسر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شبهای گذشته را سلوچ لب تنور میخوابید. مرگان نمیدانست چرا؟ فقط میدید که سر تنور میخوابید. شبها دیر، خیلی دیر به خانه میآمد، یکراست به ایوان تنور میرفت و زیر سقف شکسته ایوان، لب تنور، چمبر میشد. جثه ریزی داشت. خودش را جمع میکرد، زانوهایش را توی شکمش فرومیبرد، دستهایش را لای رانهایشدوپاره استخوان جا میداد، سرش را بیخ دیوار میگذاشت و کپان کهنه الاغش را الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود رویش میکشید و میخوابید. شاید هم نمیخوابید. کسی چه میداند؛ شاید تا صبح کز میکرد و با خودش حرف میزد؟ چراکه این چند روزه آخر از حرف و گپ افتاده بود. خاموش میآمد و خاموش میرفت. صبحها مرگان میرفت بالای سرش، سلوچ هم خاموش بیدار میشد و بیآنکه به زنش نگاه کند، پیش از برخاستن بچهها، از شکاف دیوار بیرون میرفت. مرگان فقط صدای سرفه همیشگی شویش را از کوچه میشنید و پس از آن سلوچ گم بود. سلوچ و سرفهاش گم بودند. پاپوش و گیوهای هم به پا نداشت تا صدای رفتنش را مرگان بشنود. کجا میرفت؟ این را هم مرگان نتوانسته بود بفهمد. کجا میتوانست برود؟ کجا گم میشد؟ پیدا نبود. کسی نمیدانست. کسی به کسی نبود. مردم به خود بودند. هرکسی دچار خود، سردرگریبان خود داشت. دیده نمیشد. هیچکس دیده نمیشد. پنداری اهالی زمینج در لایهای از یخ خشک پنهان بودند. تنها خشکه سرمای سمج و تمامنشدنی بود که کوچههای کجوکوله زمینج را پر میکرد. سلوچ ژنده، بیپاپوش و بیکلاه، کپان خر مردهاش را روی شانهها میکشید و در این خشکه سرما که یوز در آن بند نمیآورد، گم میشد؛ و مرگان نمیدانست مردش کجا میرود. یک کنجکاو بود که بداند، اما کمکم رغبتش را از دست داد. میرفت که میرفت. بگذارد برود!»
«جالی خالی سلوچ» به باور بسیاری از نویسندگان و منتقدان و خوانندگان بهترین اثر دولتآبادی است، حتی برخی آن را از «کلیدر» بالاتر میدانند. این کتاب از زمان انتشارش تاکنون، بسیار مورد توجه منتقدان و نویسندگان و مترجمان قرار گرفته است. علیاصغر حداد «جای خالی سلوچ» را یکی از کتابهایی معرفی میکند که برایش هم جذاب بوده و هم روی او تأثیر بسیار گذاشته است. و البته آنطور که خودش میگوید نثر دولتآبادی را در «جای خالی سلوچ» خیلی میپسندد. لیلی گلستان هم از ستایشگران محمود دولتآبادی است و از «جالی خالی سلوچ» بهعنوان مهمترین اثر او نام میبرد و البته دولتآبادی را نویسندهای برای تمام عمر. فرزانه طاهری نیز از محمود دولتآبادی بهعنوان نویسندهای «رئالیستی» یاد میکند و میگوید: «آنچه مرا جذب میکرد همان دغدغههای سیاسی بود و افشای فقر و ظلم و... و البته کشش داستانی آن.»
بهاالدین خرمشاهی، دولتآبادی را یکی از تواناترین و هنرمندترین داستاننویسان امروز ایران میداند و مینویسد: «بعضی آثار او با آثار بزرگ ادبیات جهان، همتراز است.» خرمشاهی «جای خالی سلوچ» را رنجنامهای توصیف میکند دلگیر و دلپذیر و مینویسد: «دلگیر از آنروی که در حین خواندن، چنگ در دل خواننده میاندازد و پس از خواندن و شاید هرگز، این چنگ را از دل او بیرون نمیآورد. تصویرها و توصیفهای این اثر، فوقالعاده نافذ و دلشکاف است؛ خیلی بیمحاباست؛ آرامش و امان خواننده را میبرد. در حین خواندن، گاه برای اینکه از شدت همدلی و همدردیام با آدمهای این رمان کاسته شود، به خود چنین تسلی میدادم که اینها واقعیت ندارد، دولتآبادی از خودش ساخته است! ولی این خودفریبی فقط یک ثانیه دوام میآورد. حتی اگر خود نویسنده هم تصریح کند که این آدمها و مهمتر از همه مِرگان، مدل واقعی و نمونه عینی خارجی نداشته بوده است، باز هم چیزی از حقیقت آنها کاسته نمیشود. چه جادویی است هنر که حتی دروغش هم راست است!»