اعتماد: یاد و خاطره محمد قاضی مرا به سالهای دیر و دور میبرد. از نوجوانی و جوانی نسل ما با کارهای زبده و ممتاز او آشنا بود. از شازده کوچولو تا دن کیشوت و بسیار کتابها و قصهها. اما او را از نزدیک ندیده بودم.
به سال ۵۲ روزی را به یاد میآورم که زندهیاد سیروس طاهباز مدیر
انتشارات کانون او را به ما معرفی کرد. «م. آزاد» و من ویراستار بخش فارسی
انتشارات کانون بودیم. طاهباز محمد قاضی را به ما معرفی کرد، نیاز به معرفی نبود
او را میشناختیم و افزود، از امروز محمد قاضی همکار ماست در بخش ویرایش کتابهای
فرانسوی. طاهباز از سر مهر میزی در اتاق خویش گذاشت و محمد قاضی در اتاق طاهباز به
کار ترجمه پرداخت. در نخستین برخورد پیرمرد چالاک زنده دلی مینمود. پرنشاط و
پرشور بود و گاه که خسته میشد به اتاق ما میآمد، چای مینوشید و یاد گذشته را با
طنزی شیرین بیان میکرد. آنگاه به کار خویش میپرداخت. پیرمرد یکریز ترجمه میکرد.
در آن سالها ندیدم که به دیکشنری مراجعه کند، گویی زبان فرانسه همزاد زبان فارسی
او بود. خود حکایت میکرد که در دوران نوجوانی آموختن زبان فرانسه را در آن روزگار
کفر میدانستند و زبان کفار میانگاشتند. اما او آموختن زبان فرانسه را در مهاباد
نزد ادیب کرد «گیو مکریانی» آغاز کرد. زمانی هم که به تهران آمد و دوره دانشکده
حقوق را گذراند به آموختن زبان فرانسه همتی بلند گماشت. او به استخدام وزارت دارایی
درآمد و پس از دوران بازنشستگی به خدمت کانون پرورش کودکان و نوجوانان. حضور قاضی
حضور شادی بود. هرگز برج عاجنشین نبود و دیواری گرد خویش بنا نکرد. این کرد پاکنهاد
با همه به صداقت و صمیمیت سخن میگفت. زلال و شفاف بود. به یاد میآورم زمانی که
شاملو برای عمل عازم خارج بود، دوستانی از من خواستند که از یاران کانون برای کمک
هزینه بیماری او استمدادی بطلبم. پس به اشارت سیروس راه افتادم، لیستی تهیه شد نیک
به یاد دارم نخستین کس که از کیسه پرفتوت خویش مُهر برداشت و در این کار انسانی یاری
کرد، محمد قاضی بود و شگفتا دومین کس که میانه خوشی با شاملو نداشت اما آن روز در کانون
مهمان ما بود، اسماعیل شاهرودی «م. آینده» بود. پولها که جمع شد به سیروس طاهباز
سپردم و او و دوستانش از مساعدت اهل قلم کانون شادمان شدند. کار انجام گرفت اما
چندی بعد دریافتیم که قاضی به سرطان حنجره دچار شده و اینبار در توان او نبود که
به درمان این بیماری در ایران بپردازد. طاهباز مشکل را با مدیرعامل وقت کانون در میان
نهاد و او دستور داد که به خرج کانون، کارمند پارهوقت کانون، محمد قاضی به آلمان
سفر کند و سلامت خویش بازیابد. هر چند پس از عمل جراحی تارهای صوتیاش را از دست
داد اما از دستگاهی استفاده میکرد و سخن میگفت. آن روزها من عصرها در کار کتاب
«موج» بودم و آثاری را از نویسندگان و مترجمان نامی ایرانی نشر میدادم و نسخهای
از آن را به وی پیشکش کردم. روزی از سر شوق گفت، ترجمههای پراکندهای دارم از
داستاننویسان شهره جهان که اینجا و آنجا نشر یافته است. دلم میخواهد که این کارها
گردآوری شود و نشرش دهید. با شوق پذیرفتم، قصههای کوتاهی از نویسندگان بزرگ جهان
بود که او ترجمه کرده بود. همه اینها گردآوری شد و با نقش زیبای پرویز کلانتری با
نام کتاب «بیریشه» نشر یافت. قاضی که از سفر برگشت کتاب را دید و خوشحال شد.
شادان و سرحال بود و اندکی غم در چهره و سخنش نمایان نبود. با دوستی به دیدارش
رفته بودیم. بانویی چای آورد. بانو را معرفی کرد و گفت همسر دوم من است، خندید و
گفت پس از درگذشت همسر اول با خواهر او برای صرفهجویی در مادرزن پیمان ازدواج
بستم! آنگاه گفت چه خوب است کنسرتی برگزار شود من بخوانم، ابراهیم یونسی برقصد و
اعتمادزاده دست بزند. خندید و خندید. بار دیگر کتابی از «مایاکوفسکی» با نام «کره
اسب آتشین» را برای ترجمه به او سپردم و این کتاب نشر یافت
هر چند کنایه آمیز بود. پس از سالها کتاب «پنجره» از من خواست که «بیریشه»
بازنشر یابد و خرسندم در این نشر زندگینامه نویسندگان را افزودم و دیباچهای
درباره زندگی و زمانه قاضی با عنوان «زوربای ایرانی» نگاشتم. خرسندم که این کتاب
با اقبال و استقبال خوانندگان ایرانی روبهرو شد.
ادای دینی کوچک بود به مردی بزرگ؛ مردی که خویش را زوربای ایرانی مینامید، یادش بخیر.