آرمان: فردیناند فنشیراخ با سهگانه «تبهکاری»، «جرم» و «مجازات» که داستانهایی از دوران وکالتش است توانست با فروش بیش از یکمیلیون نسخه در آلمان، به یکی از جنایینویسان برجسته امروز آلمان تبدیل شود. زندگی فنشیراخ نیز مانند آدمهایی که وکالتشان را به عهده گرفت و بعدها قصهشان را نوشت، عجیب است: پدربزرگش بالدور فنشیراخ از رهبران بلندپایه آلمان نازی بود که در سال ۱۹۳۷ با پیام هیتلر به رضاشاه به ایران سفر کرد. پدرش خودکشی کرد. نخستین عشقش از خانواده مبارزان جنبش مقاومت بود. یکبار قصد خودکشی داشت. تجربه افسردگی دارد و بسیاری از چیزهایی که میتوان در بین آدمهای قصهها و دنیای واقعی با او به اشتراک جست. فنشیراخ موکل، نویسنده و نمایشنامهنویس آلمانی در سال ۱۹۶۴ میلادی در مونیخ متولد شد. پس از سالها تجربه وکالت، در آستانه چهلسالگی تصمیم میگیرد نویسنده شود. سهگانه «تبهکاری»، «جرم» و «مجازات» به همراه کتاب «پرونده کولینی» که اقتباس موفقی نیز روی آن شده، آثاری است که توسط کامران جمالی ترجمه و از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است. آنچه میخوانید برگزیده گفتوگوهای کریستوف آمند، یوهانا آدورجان و ماتیاس وولف با فردیناند فنشیراخ است درباره سهگانهاش، دوران وکالتش و اینکه چه شد که تصمیم گرفت بالاخره نویسنده شود.
آقای فنشیراخ، چه شد که سهگانه «تبهکاری»، «جرم» و «مجازات» را نوشتید؟
همیشه برایم روشن بود که میخواهم این سه مجموعه را بنویسم، چون اینها بهترتیب جزو بررسیهای دادگاه است، اول بررسی میشود که آیا تبهکاری اتفاق افتاده، بعد در مورد جرم تبهکار سؤال میشود و اگر هر دو درست بود مجازات اعلام میشود.
شما کتابهایتان را هرجا که باشید، مینویسید؟
محیط و مکان برای نوشتن کتاب برایم مهم نیست. آدم نباید خیلی خودش را به زحمت بیندازد، دنبال جا و مکان بودن فقط آدم را به دردسر میاندازد. من فقط لپتاپ را باز میکنم و فوراً از محیط جدا میشوم و مهم نیست اطرافم چه اتفاقی بیفتد. کافهها خیلی خوب هستند، آنجا سر صحنه زندگی هستی اما نباید در آن شرکت کنی. تنها مشکل اینجاست که در اغلب کافهها نمیتوان سیگار کشید، این به آن معناست که من باید هرازچندگاهی برای سیگارکشیدن بیرون بروم.
سیگارکشیدن از مدتها پیش در کتابهای شما نقش بزرگی ایفا میکند، در همان کتابِ...
بله همینطور است، کتاب «قهوه و سیگار». نمیتوانم کتابی را بدون سیگار تصور کنم. ولف وندراتشک زمانی گفته بود که سیگار و قهوه تنها چیزهایی هستند که هنگام نوشتن کمککننده است. درست است.
آقای فنشیراخ، شما امروز با یکمیلیون نسخه تیراژ کتابتان یکی از موفقترین نویسندگان آلمانی به شمار میروید، نمایشنامه «ترور» شما در بازه زمانی ۲۰۱۶ تا ۲۰۱۷، بیشترین اجراها را در صحنههای تئاتر آلمانیزبان داشت. در ضمن شما اولین کتاب خود را حدود ۴۰سالگی منتشر کردید. قبل از آن مدتها بهعنوان وکیل کار میکردید. چرا نوشتن را زودتر شروع نکردید؟
بهخاطر ترس از آینده. وضعیت نویسندگان همیشه کمی خندهدار است، بههرحال آنها بهطرز وحشتناکی فقیر هستند و همه به من میگفتند که نویسندگان در زیرزمینهای نمور بر اثر ذاتالریه میمیرند. بنابراین جرات نمیکردم بنویسم. من در سیزدهسالگی اولین نمایشنامهام را نوشتم. نمایشنامه «دوئل» که اخیراً آن را دوباره پیدا کردم. این نمایشنامه اقتباس شرمآوری از داستان «سه تفنگدار» بود. هرچه که بود نمایشنامهام روی صحنه رفت.
در مدرسه؟
بله، درغیر اینصورت جایی اجرا نمیشد. این نمایشنامه عمدتاً از صحنههای شمشیربازی تشکیل شده بود و دیالوگها جزیی بودند. من پسر کشاورزی بودم که میخواست تفنگدار شود. بعدها من در تئاتر دانشجویی، نمایشنامه «فیزیکدانها» از فردریش دورنمات را کارگردانی کردم. یکبار هم اجازه پیدا کردم نقش لئونس در نمایشنامه «لئونس و لنا» اثر جرج بوشنر را بازی کنم.
و بعد هم تحصیلات حقوق و پیشرفت در رشته وکالت؟
واقعاً فکر کردم که باید این کار را بکنم، درغیر اینصورت به کارتنخوابی میافتم. ترس از فقر اغلب بخشی از افسردگی است. میدانید، من بیش از حد تنبل و خیلی محتاط هستم. من دائم تصور میکنم که فردا صبح همهچیز تمام شده است و دیگر هیچکس نمیخواهد کتابهای من را بخواند. از طرفی چندان بد هم نیست. البته من هواپیما و قایق تفریحی نمیخواهم و گلف هم بازی نمیکنم. من هیچ تفریحی ندارم و با این همه این سخنانم را متناقض میدانم؛ چون از کودکی در خانههای بزرگ زندگی کردهام که برایم اهمیتی ندارند. حتی ماشینهایی که بهعنوان یک وکیل راندم، دیگر من را به وجد نمیآورد. با وجود این، با آنها کنار میآیم.
آقای فنشیراخ شما هنوز هم وکیل هستید؟
نه، اولاً پروندهای کوچک، توجه زیادی را به خودش جلب میکند که اصلاً مستحق آن توجه نیست. از طرف دیگر، این امکان وجود دارد که یک قاضی کتابهای من را وحشتناک بداند و بعد این بیزاری را ناخودآگاه روی سر موکل من خالی کند. نمیتوانم این خطر را برای هیچکس انتظار داشته باشم.
در جایگاه قاضی چطور هستید؟
نمیترسم. اما قضاوتکردن مردم سخت است. بهعنوان یک قاضی باید درک متفاوتی از جهان داشته باشی. قاضی باید در مورد هر شک عاقلانهای مطمئن باشد که آن شک درست است، آنقدر درست که میتواند فردی را پانزدهسال زندان بفرستد. چنین تصمیماتی در طولانیمدت مرا عذاب میدهند.
شما در مورد وکیل اِشلزینگر در یکی از داستانها(طرف غلط کتاب «مجازات») نوشتید که «او همیشه تصور میکرد که طرف درست را گرفته است.» این تصور برای شما هم صدق میکند؟
منظور، طرف قانون است. اِشلزینگر در جریان یک پرونده درهم شکسته میشود که میتواند اتفاق بیفتد. آدمهایی در سیستم عدالت کیفری هستند که در هر زمانی نسبت به درستی آن بدبین و بیاعتماد میشوند یا بهراحتی با آن کنار میآیند.
آیا چون شما نویسنده هستید، زندگی حالا برایتان آسانتر است؟
زندگی هیچگاه آسانتر نمیشود، خلاصی از «من» امکان ندارد. در آخرین داستانم(داستان دوست در کتاب «مجازات») آن را توصیف کردهام: «پس از آن بیستسال که وکیل مدافع دادگاههای کیفری بودم تنها یک کارتن با خودم بردم، خنزرپنززها، یک خودنویس سبز که دیگر خوب نمینوشت، قوطی سیگار که موکلی به من هدیه داده بود و چند عکس و نامه. فکر میکردم یک زندگی جدید آسانتر است. اما زندگی هیچوقت آسانتر نشد. اینکه صاحب داروخانه باشیم یا نجار یا نویسنده تفاوتی ندارد. قواعد همیشه کمی فرق میکنند، اما بیگانگی، انزوا و تمام آن چیزهای دیگر به جا میمانند.»
کافکا، گابریل گارسیا مارکز، لوئیس بیگلی و گوته چرا اینهمه حقوقدان بین نویسندهها داریم؟
زندگی نویسندگان و حقوقدانان از «سخنوری» میچرخد. وکیل مدافع، داستان موکلش را میگوید. بعداً قاضی این داستانها را قضاوت میکند و خوانندگان نیز قاضی نویسندگان هستند.
چرا سالن دادگاه در داستانهای شما همیشه پیشپاافتادهترین مکان روی زمین است؟
سالن دادگاه حالا هم جای فریبندهای نیست. نامعمولترین چیز سالن دادگاه شاید تمرکز و سختگیری قانون باشد. آنجا بحثهای طولانی و بیپایان وجود ندارد، بلکه باید تصمیم گرفت. این مساله سالن دادگاه را از زندگی روزمره ما یا سیاست متمایز میکند.
داستان باید چه چیزی داشته باشد تا از نظر شما ارزش روایت را پیدا کند؟
چیزی که از خود داستان فراتر میرود. داستانگفتن از یک روان آزار اساساً کسلکننده است، چون اعمالش برای ما بیگانه هستند و کارهای او فقط ما را میترساند، اما روح ما را لمس نمیکند. داستانهایی درباره یک فرد کاملاً عادی که زنش را بعد از چهلسال دیگر نمیتواند تحمل کند میتواند به ما چیزی درباره خودمان بگوید. تصور رایجی وجود دارد که هویت نقش مهمی در زندگی بزرگسالان ایفا میکند، گاهی اوقات این تصور وجود دارد که هویت رشته جداگانهای از انسان است. ما نهتنها منشاء خودمان هستیم، بلکه قبل از هر چیز، آنچه هستیم که انجام میدهیم. هویت، ما را به نظر با اقدامات خاصی، مجبور نمیکند.
آیا میتوان از هویت فرار کرد؟
اگر دیگر به آن اعتقاد نداشته باشیم و باور نداشته باشیم که اختیاری وجود دارد که به آزادی ما و آزادی کل جامعه غرب منجر میشود. به نظر میرسد در ساحل زاردینین در ایتالیا میتوان تشخیص داد که چه کسی ثروتمند و چه کسی فقیر است. در جاهای دیگر هم میتوانید به این مساله پی ببرید. وقتی چند نسل در خانوادهای پولدار باشند، نمادهای منزلت کمرنگ میشوند. اما نه ثروت و نه فقر شما را مجبور نمیکند که جنایتی را مرتکب شوید. مکانیسمهای کاملاً متفاوت دیگری باعث جنایت میشوند.
آیا تصویر انسان در کتابهای شما سرنوشتگرا است؟
نه، به هیچوجه، چطور به این نتیجه رسیدید؟
آدمها در داستانهای شما قابلپیشبینی نیستند و هرگاه فرصتی پیش بیاید مرتکب جنایت میشوند، مهم نیست که سابقه زندگی آنان چه بوده است. هر رویکرد سیاسی ـ اجتماعی بیهوده است.
جنایات اغلب ناشی از زنجیرهای ناخوشایند از شرایط هستند که هرکسی واقعاً خواستار آن نیست که جنایتی انجام دهد. اما شما حق دارید، ظاهر قضیه حکایت از همین مساله دارد. میدانیم که صدمیلیارد منظومه شمسی در کهکشان ما وجود دارد و میدانیم صدها میلیارد از این کهکشان هم وجود دارد و همه اینها با هم فقط دهدرصد فضای جهان را تشکیل میدهند. بقیه آن خالی است و ۲۷۰ درجه سرد است. ما طی دو قرن گذشته تمام اطمینان خود را از دست دادهایم. با این احوال، معلوم است که این سردی و رهاشدگی ما در جهان علتی است برای اینکه همه باید باهم باشیم.
به نظر دلگرمکننده نمیرسد.
منظورم همانطور که شوپنهاور گفته یک «مشارکت رفتاری و همدردی» است که این اصل دستکم در رفتارم برای زندگی است. من سرخوش زندگی نمیکنم و به خاطر همین همهچیز خستهکننده است، اما من با کمال میل زندگی میکنم. نوعی بشر وجود دارد که همیشه به آنها برخورد میکنید: تنها، میانسال، خجالتی، افسرده و همیشه خیلی آسیبپذیر. بقیه کجا هستند: افراد دارای اعتمادبهنفس، عصبانیها و بیخیالها. محرمانه بگویم که آدم همیشه در مورد خودش مینویسد. ما در این دنیا رها شدیم و تصور میکنم یکی از ویژگیهای اصلی عصر ما تنهایی است. حتی افرادی که سالهاست روابط صمیمانهای باهم دارند هم ممکن است تنها باشند.
این تنهایی از کجا ناشی میشود؟
به خاطرات پررنگی که دارید فکر کنید. آنها با شادی یا عشق ارتباط ندارند، بلکه با خجالت مرتبط هستند. ما نمیتوانیم شرمآورترین لحظات را فراموش کنیم. اغلب آنچنان از خودمان خجالت میکشیم که نمیخواهیم از آن خاطرات برای دیگران تعریف کنیم و این مساله به تنهایی منجر میشود. حتی فردی که با او زندگی میکنیم نیز متوجه این مسائل نمیشود و وضعیت بدتر میشود. یکی از جامعهشناسان برجسته حوزه ازدواج از زوجهایی میگوید که بیستسال است باهم زندگی میکنند و هر هفته در این مورد بحث دارند که آیا باید جدا شوند. این هم جهنم است. وضعیت بدتر از آن هم وجود دارد: زوجهایی که بیستسال است میخواهند از هم جدا شوند، اما هرگز نمیتوانند درباره آن صحبت کنند. این جهنم دیگری است. هریک از این زوج شبها از خودش میپرسد که چطور این مساله را به طرف مقابل بگویم؟ اگر این کار را کنم چه اتفاقی برایم میافتد؟ اگر مردم احساس تنهایی کنند، دلیلی برای این خواهد بود که چرا کتابها اینقدر محبوب هستند. مهم نیست که موسیقی گوش میدهید، کتاب میخوانید یا تصویری را تماشا میکنید ـ برای سرگرمشدن به آنها فقط دو معیار وجود دارد: ما را لمس کن، آنچه که میبینیم، میشنویم و میخوانیم و دوم اینکه به ما نشان بده که ما تنها نیستیم. تصور میکنم که تنهایی ما را به خواندن هدایت میکند. پیوندی بین نویسنده و خواننده است، هر دو متعلق به یک جامعه یکسان هستند.
در کتاب «تبهکاری» دکتر سالخورده محترمی بعد از چهلسال زنش را با تبری میکشد، یکی از معروفترین افراد مظنون به قتل یک زن بدنام است، زنی برادرش را میکشد... شما همه این داستانهای کتابتان را بهعنوان وکیل مدافع تجربه کردهاید. به نظر میرسد زندگی حرفهای پرفرازونشیبی دارید.
کارم خستهکننده نیست. افرادی هستند که ادعا میکنند آنها فقط به این خاطر وکیل مدافع شدهاند که موکلان داستانهای عالی برای گفتن دارند. آدمها نزد شما در دفتر وکالت میآیند و چیزهایی تعریف میکنند که واقعاً اتفاق افتاده است. کجا چنین چیزی پیدا میشود؟ این دقیقاً مثل فیلم خوبی میماند و بهراستی جالبتر از سینما هم هستند. البته چیزهای خستهکنندهای هم وجود دارند، مثل موقعهایی که از دست زنان موکلانِ زندانی گریان کلافه میشوی. یا در جرائم سفید یا جرائم اقتصادی هم این مساله که همه آدمهایی که پیشت میآیند همیشه کاملاً بیگناه هستند، میتواند طاقتفرسا باشد.
بهعنوان یک وکیل، وظیفه رازداری دارید. شما باید نامها و جزئیات را تغییر دهید تا نتوان آنها را در گوگل جستوجو کرد، اینطور نیست؟
بله، شما آنها را در اینترنت جستوجو کردید؟
من سعی کردم پروندهای را پیدا کنم که در آن دو نفر از اوباش در ایستگاه راهآهن برلین بعد از اینکه مردی با ظاهری ساده را با راکت بیسبال تهدید کردند، با ضربههای دقیق او به قتل رسیدند. اما چیزی پیدا نکردم.
این پرونده بهطور مثال اصلاً در روزنامه منتشر نشد. طبیعی است که باید حقوق شخصی موکلانی که وکالت آنها را برعهده گرفتهام، حفظ کنم، که این امر را در همه پروندهها لحاظ کردهام. شکستن اصل رازداری یک عمل مجرمانه است.
در همین داستان بعداً مشخص میشود که این مرد با چهره معمولی احتمالاً قاتل حرفهای بوده که در همان روز در برلین قتل دیگری را مرتکب شده است. شما او را آزاد کردید. بهعنوان وکیل مدافع، هنگام دفاع از چنین فردی چه حسی به شما دست میدهد؟
وکیل مدافع از اغلب افراد جامعه متفاوت نیست، اغلب موکلان گناهکار شناخته میشوند. اما اینطور نیست. من به این فکر نمیکنم که آیا کسی گناهکار است یا نه، بلکه مساله اصلی این است: آیا شواهد و ادله برای اینکه فردی محکوم شود، کافی است؟ این مساله صورتی کاملاً متفاوت دارد. فقط در برنامههای تلویزیونی، حقایق، فیلم شدهاند. در دادگاهها نوع دیگری از حقیقت وجود دارد، حقیقتی که با روشهای حقوق کیفری میتوانند شناخته شوند. تصور کنید شما یک قاضی هستید. پنج شاهد جلوی شما میآیند و به شما میگویند که ماشین سفید بود. اما در واقعیت ماشین سبز بود. بهعنوان یک قاضی جز اینکه بگویید من همین حالا از تمام شاهدان شنیدم که ماشین سفید بود، نمیتوانید تصمیم دیگری بگیرید. از این منظر مفهوم خاص حقیقت، اگر کسی میخواهد فلسفه حقوق را ببیند، وظیفه خاص مدافعان(وکلا) از این نوع حقیقت نشات میگیرد. وکیل باید از اینکه دادگاه سریعاً به حقیقت مشخصی برسد، خودداری کند. اگر من در جایگاه وکیل ذهنم را درباره گناه اخلاقی درگیر کنم، شغلم را از دست خواهد داد ـ آنگاه باید کشیش شوم.