اعتماد: بیست سال پیش ادبیات داستانی ایران شاهد اتفاق مهمی بود. انتشار رمان «هیس، مائده، وصف، تجلی» محمدرضا کاتب؛ کتابی که هم به جهت ادبی اهمیت داشت و هم موفق شد استقبال عام را به دست آورد. کاتب پیش از «هیس..» هم آثاری در قالب رمان و مجموعه داستان منتشر کرده بود اما آثار او را باید به دو دوره قبل و بعد از این رمان تقسیم کرد و امروز کمتر منتقدی است که نافی جایگاه تاریخی «هیس...» در کارنامه نویسندهاش باشد. فضاسازی و روایت بکر و متکثر رمان بین سه راوی محکوم به مرگ در رفت و آمد است، از «هیس...» رمانی ساخته که امروز با گذشت دو دهه همچنان تر و تازه است. از بختیاریهای من در مطالعه ادبیات داستانی ایران، یکی هم این است که همه آثار محمدرضا کاتب را خواندهام. برخلاف دوستانی که سعی دارند «هیس...» را بلامنازع بهترین رمان نویسنده بدانند، بر این باورم که از «پستی» گرفته تا «وقت تقصیر»، «آفتابپرست نازنین» و ... این آخری «بالزنها»، اکثر آثار کاتب بعد از «هیس...» خود در حکم موفقیتی مستقل بودند و از جنبهای امکانات رمان فارس را گسترش دادند. به بهانه بیست سالگی رمان «هیس» با محمدرضا کاتب در مورد جهان آثارش گفتوگو کردم.
«هیس، مائده، وصف، تجلی» را از آن جهت باید نقطه عطفی در کارنامه ادبی شما به حساب آورد که از آن به بعد شما در هر رمان به نوعی از معنای مألوف رمان عبور کردید. بدعتها و بدایع رمانهای شما بعد از «هیس...» ابعاد مختلفی داشته و دامنهای گستردهای از عناصر روایت را دربر گرفته است. گسست زمان روایت و گرایش رمان به سوی نوعی بیزمانی، آشناییزدایی عمدی از جغرافیا و ایجاد نوعی بیمکانی، همچنین سیالیت شخصیتها و تعلیق موجودیتشان از مرجعی به مرجع دیگر به طوری که گاهی با هم اشتباهشان بگیریم و... تفاوتهایی را در رمانهای شما رقم زده. اینها مخالفانی هم داشته اما شما به راهتان ادامه دادید. آیا مخالفتها از نظر شما بیاهمیت بود و توجه به آنها مخل نوآوری؟
نو شدن، قابلیت به کار بستن مفاهیم و ابزارها به منظور رسیدن به حدود تازه و متحرک برای یافتن زوایای تازه است برای اینکه بتوانیم جهان ناموجود خود را احضار یا خلق کنیم. با نوشدن دائم است که میتوانیم با خودمان که دائم در تغییر هستیم، همسفر شویم. هنر و ادبیات هر دوره جزئی جدا نشدنی از چهره انسان و جهان است که با توصیف یکی، دیگری را هم میتوانیم معنا کنیم. گاهی اوقات به این نکته فکر میکنم که نویسندگان جوان و خلاق امروز ما که در شرایطی بهتر و متفاوت با شرایط گذشته پا به عرصه گذاشتهاند چطور میتوانند این همه فشار جورواجور را تحمل کنند و به مسیر خود همچنان ادامه دهند. گاهی فشارها آنقدر زیاد میشود که به قیمت جان نویسنده و هنرمند متفاوت تمام میشود و گاهی شاهد آن هستیم که متفاوتها کار را رها میکنند و میروند و تک کتابی و تکفیلمی میمانند. حرکت در جادههای سنگلاخ و تازه به خودی خود سخت و طاقتفرساست و فشارهای مضاعف حرکت را سختتر هم میکند. وقتی آثار چند سال گذشته را که مرور میکنیم، متوجه میشویم که سرعت حرکت ادبیات و هنرمندان متفاوت چقدر کند شده و گویا کندتر هم قرار است، بشود. تنگ شدن جا برای نویسندگان و هنرمندان متفاوت و به حاشیه بردن و تغییر مسیر دادن آنها مسالهای شخصی نیست. شکست یک تئوری است. از دست دادن بخش مهمی از ادبیات و هنر دورانمان است. ادبیات و هنری که هنرمندان خلاق و پیشرو به خاطر آن سختیهای فراوان میبینند و درنهایت به حاشیه رانده و حذف میشوند، ثمرهاش آثار بزرگ و درخوری نخواهد بود. چون خیلی زود همه نویسندگان و هنرمندان یاد میگیرند از راهای قدیمی و تکراری بروند و بیخود، خودشان را به درد و مصیبت دچار نکنند و ترجیح بدهند کوتاهقد بمانند تا راحت حرکت کنند. جادههای گمشده در مه و بیرفتوآمد و پرمانع، امنیت و آرامش داشتههای هنرمند و نویسنده متفاوت را از او میگیرد و او را میان تاریکی بیانتهایی بیهیچ پشتوانهای به حال خودش رها میکند. این ترسناکترین شکل سفر است. اینجاست که هنرمند متفاوت باید تصمیم بگیرد که یا شبیه بقیه و دنبالهرو بشود و به مرور تغییر مسیر بدهد یا برای همیشه با مشکلات عجیب و غریب درگیر باشد و برای هر چیز کوچکی دهها برابر انرژی صرف کند و بجنگد. اگر این دسته از هنرمندان و نویسندگان تصمیم خود را نگیرند، مسیرشان ناخواسته و خیلی زود عوض میشود و سر از مقصدی درمیآورند که معلوم نیست، قصد چه کسی بوده.
در آثار شما، جستوجوی چیزی تعریفناپذیر مسالهای ثابت است. آدمها انگار مدام دنبال چیزی ورای مفهوم هویتاند؛ خواه هویت خودشان، خواه دیگران. این مضمون از همان «رمان هیس...» به نوعی در رمانهای شما جریان گرفت و در آثار بعدی ادامه پیدا کرد. جستوجوی چیزی سیال که رفتهرفته از هر گونه قطعیتی تهی میشود. این امر ناشناخته جدای آر رمان در اندیشه شما چه ویژگیهایی دارد که روایت خود را بر آن استوار کردهاید؟
زندگی انسان حرکت و سفری است برای یافتن چیزهایی که میتوانند ما را خلق کنند. بودن ما در گرو وصف این استعاره است. این وصف، گم شده همیشگی انسان در طول تاریخ است. گاهی گفته میشود که این وصف کردنها یک جایی باید تمام شود اما امروز شاهد هستیم که هر چه جلوتر میرویم، فاصله ما با داشتهها و حقایق بیشتر میشود. به ناچار آدمها هر روز به چیزی تازه میچسبند و متعلق به داشتهها و یافتههای تازهشان میشوند. آنها دیر یا زود میفهمند، اشتباه کردهاند و دوباره به جاده میزنند تا آن چیز بینامونشان را پیدا کنند. دیگر حتی مهم نیست ما چه نامی روی آن میگذاریم و چطور دنبالش میگردیم. چون فهمیدهایم نام دیگر زندگی، جستوجو و حرکت است. اگر انسان دیر بجنبد، میمیرد قبل از آنکه حتی خودش با خبر بشود. وصف، جستوجو و حرکت با هر سروشکلی که باشد یکی از کاملترین گزینهها برای درک جهان پیرامون و لمس کامل ماست. به همین دلیل هم در هر دورهای مبنای روایتهای بیپایانی میتواند باشد.
پرسش از هستی امری انسانی است اما طرح این پرسش در روایت رمانهای شما بیش از پاسخ آنها اهمیت دارد. یعنی شناخت هستی از رهگذر طرح پرسش میگذرد نه یافتن پاسخ و این هستیشناسی خاص به رمانهای شما میدهد. این خاصیت چقدر ناشی از نگاه نسبینگر و قائل به عدم قطعیت شماست؟
اگرچه از دور مسیر همه آدمها و زندگیها یکی به نظر میآید اما جستوجو، وصف و حرکت یک مساله شخصی و فردی است. چیزی شبیه اتمسفر روایت در ادبیات و هنر است. شما در اثرتان از جهانی حرف میزنید که ملموس، واقعی و همگانی است اما در عین حال غیرواقعی، خاص و تکرار نشدنی است. این خاص بودن گاهی به خود این جهان برمیگردد و گاهی به وصف و روایتی که از آن میشود. ما در جایی میتوانیم خودمان یا تکههای بیشتری از خودمان را پیدا کنیم که فردیت ما حضور دارد. در طول زندگی ما همیشه با دو گزینه روبهرو هستیم. یا در جمع خودمان را گم میکنیم و همراه این توده بزرگ به حرکت درمیآییم و بیاراده به این سو و آن سو کشیده میشویم و گم میشویم و چهرهمان را فراموش میکنیم ، یا برای پیدا کردن خودمان به جاده میزنیم تا دستکم، ناخواسته از درون جابهجا نشویم. هر جا که بایستیم، همان جا هم تمام میشویم. تا حرکت میکنیم همچنان به وجود میآییم. هر نوع حرکت و وصف یک جنگ است. جنگ با خودت به بهانه دیگری و دیگر چیزها.
جستوجو فینفسه ناظر به کشف و یافتن چیزی یا رسیدن به مقصدی است اما شخصیتهای آثار شما هیچگاه به مقصد خاصی نمیرسند و چشماندازی از مقصدی خاص را هم نشانمان نمیدهند. آیا این را باید به حساب تجدیدنظر شما در مقاصد سابقاً معتبر گذاشت؟
دوران آنکه کسی حرف آخر را بزند و جواب نهایی و بیعیب و نقصی بدهد، تمام شده است. در ادبیات و هنر هم دیگر کسی نمیتواند چنین جایگاهی برای خودش قائل باشد. رویکرد آثار امروز تغییر کرده است. آثار امروز به جای آنکه بخواهند مخاطب را در جوابهای خود غرق کنند، میخواهند با ایجاد سؤال او را به حرکت وادار کنند تا خودش به راه بیفتد و پاسخ مختص خودش را پیدا کند. آثار ادبی و هنری در حکم موجوداتی زندهاند. این موجود زنده قبل از همه فهمیده است که نقش و کارکردش عوض شده و باید تغییر کند و در غیر این صورت نابود خواهد شد. اینکه برخی دائم از مرگ رمان و داستان یا نمایش و نقاشی و... حرف میزنند به همین دلیل است. آنها هنر و ادبیات را موجودی مرده یا شیئی قطعی شده، فرض میکنند. اگر هنرمندان و نویسندگان هر دوره به هوش و خلاق باشند ممکن است شکل بروز و ظهور آثارشان در هر دوره تغییر کند و در مسیر و کالبدی تازه به حیات خود ادامه دهند اما کلیت هنرشان زنده خواهد ماند. اگر کسانی باشند که بتوانند باعث ضعف یا خودکشی داستان و رمان شوند بیگمان خود نویسندگان هستند. نویسندگانی که بر افکار کهنه خود پافشاری میکنند و سعی دارند مسیر ادبیات واقعی و خلاق را تغییر بدهند تا زنده به نظر برسند و خودشان و آثار و رویکردشان را توجیه کنند. متاسفانه مدیران فرهنگی و سیاستزده ما همیشه با چنین جریانهایی هم مسیر میشوند و یادشان میرود چه مسوولیتی در قبال جامعه دارند.
تلقی رسمی متاسفانه این است که هر چه طرح پرسشها در عرصه فرهنگ کمتر، جامعه آرامتر و لابُد سالمتر در حالی که جامعه بیپرسش، جامعه بیماری خواهد بود.
بله بر خلاف تصور رایج، سوالها هیچگاه موجب انحطاط و ویرانی جوامع و تمدنها نشده و نمیشوند بلکه ندیدن سوالهاست که باعث مشکلات و خسارتهای فراوانی شده است. اگر با بنبستی روبهرو شدهایم، یا در دورهای گیر افتادهایم به این دلیل بوده که نمیدانستیم از خودمان و جهان چه سوالی باید بپرسیم. وقتی سوالی نبود پس جوابی هم حتی در دوردست نخواهد بود. هر جامعهای به وسیله سوالهایش است که میتواند حرکت کند و با زمان همراه شود. در پی استمرار سوالها و تفکر است که بودنها و شدنهای جور واجور به جامعه پیشنهاد میشود و انسان و انتخاب معنا پیدا میکند. پاسخ به سوالهای هر دوره است که حدود جهان را معین میکند و تکههای ما را سر هم میکند و نمیگذارد از هم بپاشیم. از سؤالات هر جامعه میشو،د فهمید آن جامعه کجای کار است و مشکلش چیست و در آینده سر از کجا در میآورد و چه حال و روزی خواهد داشت. فردای ما در گرو سوالهای ما از امروز یا گذشته است. سؤال به حرکت و جستوجو میانجامد و حرکت ما را به سوالهای تازهای میرساند و این طوری چرخه پیشرفت و تعالی شکل میگیرد. به همین دلیل است که آثار ادبی و هنری امروز محلی برای حیات سوالهایمان شده است. یافتن سوالهای نو و پر قدرت و راهگشا و دیدن زوایای تازه ضرورت دورانمان است. هنر و ادبیات امروز در پی طرح این سوالها ما را متوجه وسعت و پیشروی جهانمان میکند. سوالهای ما، حد و حدود جهان را گسترش میدهند چون آن سوالها را باید این جهان یکجوری در خودش جا بدهد و برای جوابهای احتمالی آن هم جایی در نظر بگیرد. فرق آثار بزرگ و پیشرو با آثار کوچک، سطحی یا به ظاهر پیشرو هم همین است. صرف وجود بازیهای فرمی را در اثری نمیتوان کار با ارزشی قلمداد کرد. استفاده از روشها، ابزارها و رویکردهای نوین- به جز نمونههای نخستین- به تنهایی موجب بزرگی اثری دستکم در درازمدت نمیتواند باشد. اگر غفلت کنیم یا بایستیم و آثارمان نتوانند مخاطب را وادار به حرکت کنند حتماً علت وجودی خودشان را از دست میدهند.
تکثر و فقدان مرکزیتزدایی از متن به مثابه هستی. دیدن این جنبه در فرم رمانهای شما به دریافت فلسفی محمدرضا کاتب در مقام رماننویس نور میتاباند. از آنجایی که فلسفه هم مثل ادبیات و هنر در پی کشف هستی انسان و جهان است، چطور این دو در رمان به همپوشانی میرسند؟
تأثیر علوم مختلف به خصوص فلسفه، امروز روی ادبیات و هنر بسیار گسترده است. نه تنها آثاری که سعی میکنند از تئوریهای علمی یا ایدههای فلسفی بهره ببرند که کل ادبیات و هنر را امروز علوم و فلسفه تحت تأثیر مستقیم و غیرمستقیم خودش قرار داده است اما یکی از چیزهایی که موجب تفاوت هنر و ادبیات و علوم میشود، این است که علم یا فلسفه ابعاد هستی انسان را به وسیله مکانیسم و ابزارهایی که در اختیار دارد، مشخص میکند. مثلاً اینکه این پدیده از کجا و چطور شروع میشود و به کجا و چطور ختم میشود و... اما هنر و ادبیات ابعاد انسان و حدود جهان را خلق میکند. ادبیات و هنر امکانات منحصر به فردی دارد که دستش را باز میگذارد تا به راحتی و با آزادی تمام حرکت کند اما پایبندیهای علوم و فلسفه-به چارچوبهای علمی- حرکت آنها را سخت میکند. تفکر حاکم بر علم و فلسفه، تفکر منطقی است و تفکر حاکم بر هنر و ادبیات، تفکر روایی. تفکر منطقی بر اساس یک سری شواهد و مدارک عقلی و استدلالی ما را به نتایجی منطقی میرساند. در علوم همه چیز در چارچوب قواعد و اصول قابل بررسی و توجیه است اما در تفکر روایی ما سعی میکنیم، تئوریها و مسائل را با ساختار یک روایت حلوفصل کنیم و در بند استدلال و قواعد منطقی نباشیم و خودمان را گیر منطقی که تئوریها، روشها و اصول علمی طی میکنند، نیندازیم. در علم، روش عقلانی مبنایی برای اثبات است و در ادبیات و هنر روش روایی. یعنی آنچه شما در چارچوب علم میگویید باید حتماً با قواعد آن همخوان باشد. پس در علم متری وجود دارد که دائم همه چیز را با آن باید سنجید اما در ادبیات و هنر، متر ما درون و زاییده اثر است و با مختصات خاص آن جهان است که اجزا سنجیده میشود. اینکه گفته میشود، علم با روایت در تعارض است و فردیت در آن راه ندارد به همین دلیل است. علم قاطع و روایت لغزان است. آنچه در آثار ادبی و هنری بروز میکند، ناخودآگاه فردی و جمعی است و آنچه در علوم بروز میکند، بخش خودآگاه ذهن و انسان است. علوم با قواعد و قانونهای مشخصی سر وکار دارد و با آنچه به دست آورده و خودآگاه شده است دست به تعریف و توصیف انسان، جامعه و دوران میزند. در صورتی که نا خودآگاه فردی یا جمعی منتشر شده در آثار هنری و ادبی از جنس رؤیا یا توهم و خیال است و دسترسی به آن از طریق قواعد و قانونهای خاص علمی اگر نگوییم میسر نیست، میتوانیم بگوییم به سختی امکانپذیر است. یعنی حتی وقتی علم هم میخواهد به کشف ناخوداگاه انسان دست بزند تا آنجایی جلو میرود که قواعد به او اجازه میدهد و اگر باز جلوتر برود و از اصول سرپیچی کند، مجبور است به گفتمان روایی نزدیک شود و به همان اندازه نیز از قواعد خودش دور شود و خودش را نقض کند. هر اثر هنریای متر و معیار خودش را میتواند بسازد و به عنوان محور ارائه کند. اینگونه است که مخاطبان، مبنایی غیرعقلانی را میتوانند تبدیل به متر و مبنایی عقلانی کنند. مبنایی که همه چیز را میتواند توجیه کند. تفاوتی که این دوران با گذشته دارد این است که چون دیگر نویسنده حرف اول و آخر را نمیزند و متن یکسره باز است تا مخاطبان جهان شخصی خودشان را روی آن سوار کنند پس دیگر امروز معیار و متر آثار ادبی و هنری در خود آثار نیست بلکه در ذهن مخاطبین این آثار است. وقتی خالق جهانی مخاطب شد پس معیار و متر هم دست اوست و این طوری است که حقایق و اصول محکم را به سادگی میتوانیم، ندیده بگیریم و منطق و علیت آثار را روی این ندیدنها سوار کنیم. به طوری که هیچ کس از خودش نپرسد چطور این مساله غیرعقلانی این طور میتواند مبنایی عقلانی پیدا کند و خودش و جهان خالقش را توجیه کند. در علم دو با دو همیشه میشود چهار اما در هنر و ادبیات هر بار دو با دو جمع میشود به یک جواب و گزینه تازه میرسیم. چون به جای قواعد مختلف، اذهان مختلف هستند که تفاسیر مختلف خود را سوار مبناها میکنند. هنر و ادبیات به دلیل انعطافش میتواند به ناخودآگاه فردی، جمعی و بخشهایی که علم حتی اجازه ورود به آن را ندارد، ورود پیدا کند. هستی انسان جنبههایی دارد که علم در موردش سکوت کرده چون ابزاری برای اندازهگیری آن ندارد. نمیتوانیم بگوییم چون علم ابزار لازم برای دیدن تکههایی از ما را ندارد پس آن بخشها هم وجود ندارند. انسانی که علم و قواعد توصیفش میکنند، انسان کاملی نمیتواند باشد. چون بخشهای زیادی از او در زیر ذرهبین علم قابل مشاهده نیست.