اعتماد: جک استراو، وزیر خارجه اسبق بریتانیا که در مذاکرات اولیه برنامه هستهای ایران به همراه وزرای خارجه فرانسه و آلمان نقشی محوری داشت، اخیرا کتابی نوشته به نام «کار کارِ انگلیسیهاست». جک استرا با اشاره به کتاب مشهور دایی جان ناپلئون میگوید: «شاید ایرانیها آخرین ملتی باشند که هنوز بریتانیا را یک ابرقدرت میپندارند.»
نام دایی جان ناپلئون مرا به یاد سال ۱۳۵۷ انداخت که از ماموریت در نمایندگی ایران نزد اتحادیههای اروپایی در بروکسل بازگشته و در اداره سوم سیاسی (اروپای غربی) مشغول کار شده بودم. رییس من از قضا ایرج پزشکزاد نویسنده دایی جان ناپلئون بود که برایم فرصتی آموختنی و مغتنم بود. برای نیل به مقام دبیر اولی امتحاناتی جدی را با امتیاز خوب پشت سرگذاشته بودم و از رییسم کتابی به نام «مجاری دیپلماتیک» جایزه گرفتم. نویسنده کتاب، هامفری ترهولیان، دیپلمات نامدار انگلیسی بود که در دوران جنگ سوئز سفیر انگلیس در مصر و در زمان کودتای عبدالکریم قاسم سفیر انگلیس در عراق بود. آن کتاب جالب را به فارسی ترجمه کردم. ترهولیان نیز در آن کتاب به ذهنیت «کار کارِ انگلیسیهاست» در کل خاورمیانه اشاره میکند و در جایی مینویسد: «هرگز نمیتوانستم به ناصر بقبولانم که هر اظهارنظری از سوی مفسران بیبیسی یا از سوی کرسینشینان پارلمان مستقیما از سوی نخستوزیر القا نشده است و بیانگر سیاست حکومت بریتانیا نیست... آنان هنوز این ضربالمثل قدیمی را قبول داشتند که اگر دو ماهی در دریا با یکدیگر بجنگند حتما دست انگلیسیها در پس کار است. برای مثال، وقتی ما در عراق با قاسم درگیری دایمی داشتیم، ظاهرا همه بر این باور بودند که من پیش از هر جلسه هیات دولت تعلیمات لازم را به او میدهم. ملک فیصل پادشاه عربستان با طرز فکری کاملا عربی به مردم (از جمله به ناصر که مطلب را با من درمیان گذاشت) میگفت که من کمونیست هستم و با جبهه آزادیبخش عربستان جنوبی [عدن] توطئه کردهام تا سلطانهای عربستان جنوبی را برکنار کنم.»
ظاهرا اعتقاد به دسیسهچینی انگلیسیها منحصر به خاورمیانه نبوده است. ترهولیان در جایی درباره مذاکرات مربوط به تشکیل دولت آلمان غربی مینویسد: « نزدیک کردن عقاید متفقین سهگانه همیشه کار آسانی نبود. آلمانها خودشان را بایک ماهی در یک منبع آب مقایسه میکردند که با سه ماهیگیر مواجه باشد. ماهیگیر فرانسوی ماهی را با قلاب میگیرد و از دیدن اینکه در دستش میلولد، میخندد. ماهیگیر امریکایی دستش را در درون آب میکند، ماهی را بیرون میکشد، آن را به زمین پرت میکند، به آن لگد میزند. سپس نگاهی به آن میافکند، آن را دوباره به داخل منبع آب میاندازد و شروع به غذا دادن به آن میکند، اما ماهیگیر انگلیسی ماهی را به حال خود میگذارد که با آرامش شنا کند، بیآنکه مزاحمش شود. سپس شیر آب را باز میکند و میگذارد که آب آن خالی شود!» البته ترهولیان میافزاید: «این داستان منصفانه نبود، اما نکته را میرساند.»
سالها پیش در سفری به پاریس به دیدار پزشکزاد رفتم، تعریف کرد: «در سالهای اول پس از انقلاب از من دعوت کرده بودند که برای سخنرانی درباره دایی جان ناپلئون به لندن بروم. در هواپیما مشغول نوشتن چند نکته روی کاغذ بودم که برای سخنرانی آماده شوم. آقای محترمی که در صندلی کنار من نشسته بود، سلامی به من کرد و گفت: ظاهرا آقا ایرانی هستند؟ گفتم: بله. گفت: دیدم به فارسی مینوشتید، توجهم جلب شد. سپس برای اینکه سر صحبت را باز کند خودش را معرفی کرد که معلوم شد از وزرای رژیم پیشین بود که طبیعتا موقعیت گذشته را از دست داده بود و بیمقدمه گفت: «آقا دیدید این انگلیسیهای حقهباز چه بلایی بر سر ما آوردند؟» و سپس افزود: «تازه به یک پدرسوختهای پول دادهاند که کتابی نوشته به نام دایی جان ناپلئون و دخالت انگلیسها در امور ما را به طنز گرفته که یعنی این حرفها نیست و ما نبودیم، ببینید چقدر پدرسوخته هستند، در حالی که کار کارِ همین انگلیسیهای حقهباز است.» سپس با توجه به اینکه خودش را معرفی کرده بود طبیعتا انتظار داشت که من نیز خودم را معرفی کنم و پرسید: «بنده افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟» و من که جا خورده بودم و با آن مقدمه جرات معرفی خودم را نداشتم، بدون تردید عرض کردم: «بنده هم ابوالقاسم ضیغمی، کارشناس معاملات ملکی هستم!»