در این ایام خانه نشینی که باید خودمان را در خانه قرنطینه کنیم، یکی از دوستان رمانی پیشنهاد داد برای خواندن؛ گفت به شرایط امروز ما میخواند. رمانی خوش خوان و خوش دست. باحجمی متعادل که بشود دو سه شبه جمعش کرد. روستای محو شده نوشتهی برنار کی رینی با ترجمه روان از ابوالفضل الله دادی.
رمان دریکی از روستاهای فرانسه میگذرد. رمانی موقعیت محور که یکشبه از دنیا کنده میشود و هیچ ارتباطی نمیتواند با شهر و روستاهای اطرافش برقرار کند. سال ۲۰۱۲. موقعیتی فرضی ست. آخرالزمانی. یک روز صبح که مردان روستا برای کار روزانه میخواهند از روستا بزنند بیرون میبینند ماشینهایشان تا یک محدوده بیشتر جلو نمیرود... ماشینها زمینگیر میشوند. چندنفری میخواهند از راههای دیگر بروند که به همین سرنوشت دچار میشوند. پستچی با دوچرخه میرود که نامهها را به روستا مجاور برساند ولی هرچه میرود به روستایی نمیرسد. مسیر بیستدقیقهای را یک ساعت پا میزند و به جایی نمیرسد. تلفنها فقط داخل روستا خط میدهد. کمکم ساکنان به این باور میرسند که حبس شدهاند داخل روستا. آیا روی سیاره زمین تنها ماندهاند؟ هر کس از خودش میپرسد آیا کسی آنسوی باغ، اتاق، رختخواب... وجود دارد؟ ترس بر همهٔ روستا سایه میاندازد. انسان تنها موجود ناطقی ست که در شرایط بحرانی از قوه ناطقهاش استفاده میکند. باقی موجودات به قوه غریزه متوسل میشوند. اهالی روستا همه با هم شور و مشورت میکنند و به فکر چاره میافتند. شهردار میشود مدیر اصلی ستاد این بحران. تهیه آذوقه و ذخیره جیرهٔ غذایی و باقی قضایا پیش میآید. مردم فقط میتوانند روی خودشان حساب کنند. باید خودکفایی شوند، زندگی محقرانه پیشه کنند، از کالاهای که هرگز تصورش را نمیکردند چشمپوشی کنند (کی و کجا تصور میکردیم که نتوانیم با پدر خود دست بدهیم و نتوانیم با فرزند خود روبوسی کنیم؟) باید از خیلی چیزها بگذرند و تمرکز بر محصولات خام را یاد بگیرند.
در شرایط بحرانی ست که جوهره هر ملتی، انجمنی خودش را نشان میدهد؛ مانند جنگ، زلزله و سیل و حالا تجربهٔ جدید ما، یعنی تجربه جهانی، پدیده ویروس... مدیر یکی از فروشگاههای روستا به کارکنانش میگوید «در این شرایط وظیفه ماست که منفعت عمومی رو به سود فروشگاه اولویت بدیم. ما کاسبیم اما قبل از هر چیز وطنپرستیم.» (ص ۳۵). از آن طرف شخصیتی پا به صحنه میگذرد که فقط منافع خودش و مزرعهاش را مدنظر دارد. موقعیتی کاملاً انسانی که میشود بر تمام جوامع منطبق دانست. جدال آدم طماع و آدم فداکار. وسوسه گریبان عدهای را میگیرد و به اردوگاه آدم طماع میپیوندند و عدهای مقاومت کرده و در روستا باقی میمانند. استقبال از کلیسا فراوان میشود. جمعیتی را کلیسا به خودش میبیند که حتا تصورش را هم نمیکرده. مردم زندگی در چنین شرایطی را چند سالی تجربه میکنند... بحرانهای چندی پیش میآید؛ آیا زندگی همین تجربهها نیست؟ شکست یا پیروزی کجا معنا پیدا میکند؟ آیا ما غیر از تجربه زیسته چیز دیگری برای فکر کردن داریم؟ تفاوت انسان در همین تجربه زیستشان خلاص میشود. کسانی که در شرایط بحرانی دست به انتخاب اردوگاه متفاوتی زدند، اردوگاه جاهطلبی، منفعتطلبی یا فداکاری و گذشت... داستان با نور امیدی که از دل جنگل میتابد پایان مییابد. کورهراهی پیدا میشود؛ کورهراهی که معلوم نیست به کجا ختم میشود، به راه نجات یا بنبستی دیگر... عدهای دل به جنگل زده و میروند به دنبال کور راه و عدهای مردد باقی میمانند که چه کنند... زندگی فقط انتخاب است و بس.