اعتماد: «رهایی» عملی تاریخی است نه ذهنی و بر اثر شرایط تاریخی، [سطح] صنعت، بازرگانی، کشاورزی فراهم میشود.» (ایدئولوژی آلمانی، چشمه، ۲۹۸)
«رادیکال بودن یعنی به ریشه قضایا پی بردن. اما برای
انسان، ریشه چیزی نیست جز خودِ انسان». (گامی در نقد فلسفه حق هگل، اختران، ۶۴)
کارل مارکس، همچنان با ما معاصر است. در واقع تا زمانیکه
سیاستهای انقیاد بشر از طریق مکانیزمهای اجتماعی پیگیری و اجرا میشوند، میتوان
با او سخن گفت و از دل مسالههایش، تحلیلها و ایدههایش مجرایی برای فهم جامعه تحت
انقیاد یافت. شکی نیست که جامعه امروز ما بسیار پیچیدهتر از دوره حیات مارکس است.
اما جدالهای دولت، ملت و بازار در بستر نظام اقتصاد بازار همچنان تا روزگار ما
تداوم یافته است.
متفکری مدرن
کارل مارکس یک متفکر مدرن بود. در واقع ارزش معنوی او در
قدرت شناخت نیروهای دخیل در جامعه بود. کثرت و تنوع آثارش بیانگر این حقیقت است که
او در هر اثر به نسبت تغییرات اجتماعی حاصل از موازنه نیروهای حاضر در جامعه، مسائل،
مفاهیم و روشهای نظری پیشین را ارتقا داده و قدم در مسیر و میدان جدیدی میگذاشت.
او این حرکت را با وفاداری کامل به هدف اصلی خود، خودآیینی سوژه میپیمود. مساله
مارکس به گواهی آثارش خودآیینی، خودتعیینی و رهایی انسان است.
مارکس و سیاست رهاییبخش
سیر اندیشه او نمایانگر درک عمیقش از جهتگیری ساختارهای
اجتماعی در به انقیاد کشیدن سوژه است. سیاست در مارکس همان سیاست رهاییبخش است. سیاست
برای او معطوف به رهایی سوژهها از انقیاد ایدئولوژیها و امکان خودتعیینی است. به
این معنا که سیاست نه در کنش نخبگان عرصه مدیریت جامعه خلاصه میشود و نه به صرف
عملکرد نهادهای قدرت. سیاست رهاییبخش همان کنش تاریخی سوژههای تحت تسلط است. کنشی
که در پی خودآیین کردن سوژههاست که برای رهایی از موانع خودتعیینی، همواره با نفی
وضعیت حرکت میکنند.
وفادار به آزادی
وفاداری مارکس به ایده آزادی، رادیکال (اساسی) است. با
تحلیل ریشهای فلسفه به کشف ایدئولوژی میرسد با تحلیل «جامعه مدنی» به از خودبیگانگی
راه میبرد و از شناخت منطق سرمایهداری به بتانگاری کالاها. در نظر مارکس ایدئولوژی،
ازخودبیگانگی و بتانگاری کالاها سه منطق به هم پیوسته تاریخی برای انقیاد و تسلط
بر سوژهاست. مارکس چشم از ایدئولوژی برنمیدارد، از فلسفه و دین تا دولت و حقوق رد
آن را میگیرد. در نظر مارکس ایدئولوژی هم جهل است هم تلقین. ایدئولوژی زندگی در جهان
جداافتاده از کار و شناخت ما را تداوم میبخشد و جهان کالایی شده را همچون بتی در
مرکز زندگی ما مسلط میکند.
ایده آزادی، برای فهم تغییرات اجتماعی و کنشهای اجتماعی
از درون جامعه عمل میکند. تو گویی مارکس همواره این پرسش را مطرح میسازد که آیا
شرایط اجتماعی به سوی خودآیینی سوژهها حرکت میکند یا دگرآیینی آنها؟ به این معنا
او همواره با نقد وضعیت آغاز میکند. نقد ریشهای نظام یا ایدئولوژی مسلط شکاف
آنچه هست را با آنچه باید باشد نمایان میکند. آثار و فعالیتهای او همواره برای
مخاطب عام یا همان مردم تولید شدهاند تا منجر به تولید نیرویی رهاییبخش شوند.
«البته سلاح نقد نمیتواند جای انتقاد مسلح را بگیرد. قدرت مادی را باید با نیروی
مادی سرنگون کرد. اما نظریه نیز همین که تودهها را فراگیرد به نیروی مادی تبدیل میشود.
نظریه زمانی تودهها را فراخواهد گرفت که به دل تودهها بنشیند و زمانی به دل تودهها
خواهد نشست که رادیکال باشد.» (گامی در نقد فلسفه حق هگل، ص۶۴). میتوان حضور این روح را در تک تک
آثارش که در حکم گاهشمار زندگی او نیز هست، ردیابی کرد و منش رادیکال و لیبرال مارکس
را در آنها بازیافت.
کانت و اندیشه لیبرال
برای فهم اندیشه لیبرال میتوان به کانت مراجعه کرد. فیلسوفی
که مبانی فلسفی ایده آزادی در اندیشه مدرن را تدارک دید. کانت صریحاً آزادی را به خودآیینی
بشر تعبیر میکند. جستار کانت با نام «در پاسخ به پرسش روشنگری چیست؟» صریحترین بیان
این ایده است. «روشنگری خروج آدمی است از نابالغی به تقصیر خویشتن خود و نابالغی
ناتوانی در به کارگرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری. به تقصیر خویشتن است آن
نابالغی وقتی که علت آن نه کمبود فهم بلکه کمبود اراده و دلیری در به کارگرفتن آن
باشد بدون هدایت دیگری. دلیر باش در به کارگرفتن فهم خویش! این است شعار روشنگری»
(روشنگری چیست، آگه، ص ۱۷)
این بیان تصویری کامل از خواست بشر مدرن یا همان سوژه
مدرن است. تلاشهای نظری و عملی بسیاری در طول دوره جدید برای شناخت سوژه و البته
تحقق آن صورت گرفته است؛ از سویی نقد باورهای سنتی دینی یا طبیعی تا تأسیس نظام
دانش جدید و از سوی دیگر پیگیری فعالیتهای سیاسی و اجتماعی در جهت دگرگونی نظام اجتماعی
کهنه و پاره کردن زنجیرهای سلطه و انقیاد. دوره جدید را به گستره و زنجیره انقلابهایش
میشناسند. هر انقلاب، زنجیری از ذهن و بدن انسان جدا کرد. حاصل این انقلابها،
تدارک آزادی روزافزون از قید اقتدارهای کهنه و قرارگرفتن انسان در مرکز توجه است.
انسان در عصر روشنگری
انسان در عصر روشنگری در مرکز شناخت و عمل قرار گرفت. در
واقع بشر مدرن همان سوژه (فاعل مختاری) است که در تأسیس و تنظیم مناسبات جهان، خود
آیین میشود! علم و اخلاق و سیاست کانتی با محوریت انسان و خواست خودآیینی او شکل
گرفت.
بیراه نیست اگر بگوییم مارکس همواره مضامین این رساله را
به ویژه اهمیت اصلی مفهوم «خودآیینی» را پیش چشم داشته است. هر چند به طور کامل به
روش کانت و ایدهآلیسم آلمانی وفادار نماند. شیوه مواجهه مارکس با سنتهای فکری دوران
خود، نقد ریشهای و تلاش برای گذر از چارچوب نظری آنها بود. مارکس فکر میکرد معلم
هم نیاز به آموزش دارد.
اولین گسست مارکس از فلسفه
اولین گسست مارکس از فلسفه (متافیزیک) به مثابه شکلی از
آگاهی وارونه یا ایدئولوژی بروز کرد. با این نتیجهگیری که با «فلسفه» ما به رهایی
ذهنی میرسیم نه رهایی واقعی. مارکس در کتاب ایدئولوژی آلمانی، بنیادهای فلسفه را
از جهان برین، به درون مناسبات مادی انسانی فرود آورد. در دیدگاه ماتریالیسم تاریخی
مارکسی، تفکر «رازورزانه» و «نظرورز» به «واقعیت آلمان» و «تاریخ واقعی» او ارتباط یافت.
پیشگفتار کتاب ایدئولوژی آلمانی و تزهای مارکس درباره
فوئرباخ، تحول مارکس از مشرب هگلی به ماتریالیسم تاریخی را نمایش میدهد. تزها بنیانهای
اساسی تفکر مارکس را بیان میکنند. از مقابله و نقد ایدهآلیسم با ماتریالیسم خام تا
تبیین ضرورت پراکسیس در مقابل متافیزیک که در تز پایانی یازدهم بیان شده است. تز یازدهم
بیانگر دلیل اصلی و همیشگی مارکس برای گسست از سنت فکری و سیاسی زمانه خود است. کتاب
ایدئولوژی آلمانی مشتمل بر پیشگفتارها و مقالاتی از مارکس و انگلس به همراه ۱۱ تز (تزهای مارکس درباره فوئرباخ) که حکایت
اولین و اساسیترین گذار فکری و روشی او از دوگانه ایدهآلیسم - رئالیسم است.
مارکس در تز یازدهم از ضرورت تغییر جهان سخن میگوید: «فیلسوفان تنها جهان را به شیوههای گوناگون تعبیر کردهاند ولی مقصود تغییر
دادن آن است» (ایدئولوژی آلمانی، ص ۸۳).
ماهیت دیالکتیکی تزهای مارکس
تز یازدهم به پشتوانه تزهای دیگر مسیر و هدف تفکر مارکس
در طول حیاتش را نمایان میکند. تزها ماهیتی دیالکتیکی دارند. هر یک با سنتی فکری
و وضعیتی در حال گفتوگو هستند. تز اول به ایدهآلیسم میپردازد. مارکس در تزها،
ضمن تأیید سوبژکتیویته و ابژکتیویته مندرج در ایدهآلیسم آلمانی و ماتریالیسم خام
آنها را از منظر ماتریالیسم تاریخی خود نقد میکند. او مساله را در عزیمتگاه فکری
این سنتها که مبتنی بر تقدم آگاهی بر هستی است، میداند. این نگرشها بیش از آنکه مولد آزادی واقعی باشد، تنها به آزادی ذهنی سوژهها
منتهی میشود. در نظر مارکس ایدهآلیسم هگلی و ماتریالیسم فوئرباخی در ظواهر در
تضاد یکدیگرند اما هر دو در اتخاذ رویکرد انتزاعی به جهان، همدلی اساسی دارند. این
نقد منجر به اتخاذ موضع اساسی و پایدار مارکسی، یعنی «ماتریالیسم تاریخی» میشود.
مارکس و ماتریالیسم تاریخی
ماتریالیسم را باید از ماده باوری متافیزیکی مجزا دانست.
ماتریالیسم تاریخی درباره ذات و ماهیت هستی و جوهر متعالی آن سخن نمیگوید. البته
برخلاف ایدهآلیسم هم از ایدههای مسلط بر جهان یا ضرورت آگاهی از آنها سخن نمیگوید.
ماتریالیسم تاریخی رویکردی است که از هستی آگاه آغاز میکند، «این آگاهی نیست که زندگی را تعیین میکند بلکه زندگی است که
آگاهی را تعیین میکند. در شیوه نگرش نخست[ایدهآلیسم] آغازگاه، آگاهی است که به مثابه
فرد زنده در نظر گرفته میشود؛ در شیوه نگرش دوم[ماترالیسم تاریخی]
که با زندگی واقعی مطابقت دارد، آغازگاه، خود افراد زنده
واقعی هستند و آگاهی منحصراً به مثابه آگاهی آنان تلقی میگردد» (ایدئولوژی آلمانی،
ص۲۹۵).
مارکس در همین متن، زمینه فلسفی یکی از مهمترین مفاهیم
خود یعنی ایدئولوژی را نیز فراهم میکند. او با اهمیت دادن به زمینه تفکر، مفاهیم
را در نسبتشان با واقعیت قرار میدهد. ایدئولوژی ارتباط نزدیکی با سلطه و آزادی سوژهها
دارد. برای مارکس ایدئولوژی، آگاهی وارونه است. ایدئولوژی، شناخت نیست؛ یک آگاهی
وارونه از واقعیت است. ایدئولوژی پندار است. در نظر مارکس آگاهی وارونه (کاذب) دو
نتیجه در بردارد. در واقع دو تأثیر مهلک ایدئولوژی تولید جهل عمومی و ترغیب تودهای
است. نخست پنداری ویژه از پدیدارها را جایگزین شناخت واقعیت به طور کلی میکند، یعنی
کلیتی کاذب ارائه میکند. سپس در خدمت توجیه
دانش و اخلاق اقلیت، به مثابه یک علم عام و کلی مبین حقیقت، نقش بازی میکند. از
طریق ایدئولوژی هنجارها و ایدهآلهای یک طبقه، به مثابه هنجارها و ایدهآلهای کل
جامعه معرفی میشود.
علم، محصول نقد است
مارکس میداند که ایدئولوژی صرفاً خصلت شناخت یک طبقه نیست،
بلکه آگاهی تمام طبقات با آگاهی وارونه همبسته است. پس نقد ایدئولوژی شرط اساسی
علم است. بیراه نیست عنوان فرعی بیشتر آثار مارکس
با کلمه «نقد» آغاز میشود. در نظر مارکس علم محصول نقد است؛ نقد به معنای سنجش
شرایط امکان ایدهها و مناسبات پشتیبانشان. نقد ما را به شناخت مناسبات اساسی و
تاریخی مولد یک ایدئولوژی رهنمون میشود. در واقع از طریق نقد ایدئولوژی نه تنها
آشکار میشود که آنچه هست یک وضعیت تاریخی است (نه طبیعی)، بلکه پرده از چهره مناسبات
تاریخی و اجتماعی مسلط بر واقعیت تجربی کنار میرود.
مارکس این شیوه را در ایدئولوژی آلمانی برای شناخت زمینه
ظهور فلسفه آلمانی به کاربست «به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان خطور نکرده است که در
پیرامون رابطه فلسفه آلمانی با واقعیت آلمان و ارتباط نقدشان با محیط مادی خودشان تحقیق
کنند» (همان، ص۲۸۶).
او با مواجهه ماتریالیستی و دیالکتیکی به نقد فلسفه آلمانی/ دین مسیحیت پرداخت و
از این طریق راه خود را برای نقد دولت و گذر از متافیزیک به اقتصاد سیاسی گشود.
دولت در نظر مارکس
در نظر مارکس دولت فرآوردهای انسانی و اجتماعی است، اما
در فرآیند بیگانگی از او جداشده و به نهادی مسلط بر او ارتقا یافته است. افراد جامعه
برای تنظیم مناسبات میان خود، دولت را تأسیس میکنند. دولت [حقیقی]، خادم یک طبقه
نیست، نماینده ویژه یک طبقه هم نیست. دولت همان طبقه عام است؛ دولت تحقق ایده کلیت
است. در واقع دولت، نمود آزادی افراد از جزییت خودشان است. اما دولت واقعی یک دولت بیگانه شده است. نیرویی خودآیین که مانع خودآیینی انسان
و خود تعیینی اوست. دولت واقعی از طریق ایدئولوژی خود را به عنوان طبقه عام معرفی
میکند.
مارکس برای نقد دولت واقعی و بیگانگی حاصل از آن دو متن
«درباره مساله یهود» و «گامی در نقد فلسفه حق هگل» را نگاشت. این دو مقاله نقد از خودبیگانگی
را از مجرای رابطه فرد و دولت پیگیری میکند. مقاله اول به نسبت دولت مذهبی و آزادی
سیاسی و مقاله دوم به نسبت دولت و جامعه مدنی میپردازد. در مقاله دوم مساله را یکی
از هگلیان چپ (برونو بائر) چنین تقریر میکند: یهودیان آلمان در زمان استقرار دولت
مسیحی طالب آزادی سیاسی هستند، منتقدان لیبرال دولت، شرط تحقق آزادی سیاسی را آزادی
از دین اعلام میکنند و مارکس چنین پاسخ میدهد: «بنابراین باوئر از یک سو میخواهد
یهودیان از آیین یهود و عموم انسانها از مذهب دست بکشند تا به آزادی مدنی دست یابند،
از سوی دیگر با منطق کاملاً یکدستی الغای سیاسی مذهب را الغای مذهب به معنای دقیق کلمه
تلقی میکند. دولتی که مذهب را پیشفرض خود بداند، هنوز دولت به معنی واقعی و حقیقی
نیست». (درباره مساله یهود، ص۱۶)
مواجهه ماتریالیستی مارکس با مساله یهودیان
مارکس مطابق منش انتقادی و ماتریالیستی خود با
مساله یهودیان کاملاً ماتریالیستی و از مجرای نقد ایدئولوژی مواجه میشود. او به
وجه الهیاتی مذهب یهود یا مسیحیت توجهی نمیکند و به مذهبیون نه به عنوان
باورمندان این یا آن مذهب، بلکه اعضای جامعه سیاسی مینگرد. در واقع فرضیه اصلی او
حق اساسی شهروندان در انتخاب مذهب یا همان آزادی وجدان است. در واقع مارکس مساله
مذهب را نه الهیاتی و نه دولتی، بلکه به وجه لیبرالی آن مطرح میکند؛ دولت در
جامعه متکثر مذهبی چگونه دولتی باید باشد؟ در اندیشه مارکس دولت فرآوردهای تاریخی
برای رهایی بشر است نه شکل جدیدی از اسارت و بیگانگی. در نظر او نه تنها دولت مسیحی
حق لغو مذهب یهود به شرط آزادی سیاسی را ندارد بلکه لیبرالهای مخالف دولت مسیحی نیز
به خطا رفتهاند اگر شرط آزادی سیاسی یهودیان و مذهبیون را آزادی از دین توسط تک تک
آنان میدانند. در واقع مارکس راهحل را در تأسیس دولت سکولار میداند. به نوعی باید
دولت را دگرگون کنیم، تا میدان آزادی سیاسی افراد جامعه گسترش یابد. در واقع بدون اعطای
حق ویژه مذهبی یا سلب مذهب برای دریافت حقوق شهروندی باید دولت را از دین آزاد کنیم.
«آزادی سیاسی یهودیان، مسیحیان و انسانهای مذهبی بهطور عام، عبارت است از آزادی
دولت از یهودیت، مسیحیت و مذهب به طور عام. دولت به عنوان دولت در شکل خاص خود، به
روشی که مشخص کننده ماهیت آن است با آزاد ساختن خود از قید مذهب دولتی، خود را از
قید مذهب آزاد میکند یعنی با به رسمیت نشناختن هیچ مذهبی و به جای آن به رسمیت
شناختن خود به عنوان دولت» (همان، ص۱۹). در اینجا مشخصاً درک مارکس از دولت
و رابطه ماهیت آن با آزادی سیاسی مشخص میشود. چنانکه پیشتر اشاره شد دولت در اندیشه
مارکس همان طبقه عام است، طبقهای است که نمایندگی منافعبخش ویژهای از جامعه را
به عهده نمیگیرد. دولت مسیحی، نماینده مسیحیان است.
دولت؛ امری عمومی با حفظ فردیت انسانها
برای مارکس دولت میانجی انسان و آزادی انسان است. دولت
برای او امری عمومی است که با حفظ فردیتها انسان نوعی را نمایندگی میکند. به نوعی
دولت نمایش امر جهانشمول است.
در معنای کلی هدف مارکس، کشف روابط مسلط و مانع رهایی
انسان نوعی در جامعه مدرن است. برای او انسان نوعی، انسان حقیقی است. چنانکه در
مساله یهود میگوید: «کل آزادی عبارت است از بازگرداندن جهان انسان و روابط انسان
به خود انسان». (درباره مساله یهود، ص۴۲). البته به این معنا نیست که انسان فردی در اندیشه او جایگاهی
ندارد. چنانچه در ایدئولوژی آلمانی بارها ذکر میکند که تحلیل و نقد اساساً از هستی
انسان آغاز میشود. اما او با ضروری دانستن آزادی و رهایی واقعی انسان، موانع را
در مراوردات و جهان از خودبیگانه کشف میکند. ازخودبیگانگی که از طریق فلسفه، دین،
و دولت القا میشود. دین و فلسفه نوک پیکان را از شرایط زمینی اسارتبار به آسمان
معطوف میکند و دولت این شرایط را در ذهن و روان فرد جایگیر میکند تا سازمان اجتماعی
مولد اسارت را دگرگون نکند. در واقع مسالهای کاذب تولید میکنند و آزادی سیاسی را
مشروط به آزادی فردی و ذهنی میکنند.
فرد در اندیشه مارکس
فرد در اندیشه مارکس یک موجود مادی محض و طبیعی نیست. این
برداشت از فرد، انتزاعی و بیگانه با واقعیت تاریخی و اجتماعی انسان است. «آدمی
موجودی نوعی است، نه تنها به این خاطر که در تئوری و عمل، انواع (نوع خود و سایر انواع)
را به عنوان عین [ابژه] خویش اختیار میکند بلکه - و این بیان دیگری از همین موضوع
است- با خود چون نوعی [از موجودات] که واقعی و زنده است یعنی در مقام موجودی
جهانشمول و بنابراین آزاد، برخورد میکند» (دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، ص۱۳۱).
انسان مارکسی در مناسبات اجتماعی متعین میشود و به همین دلیل مناسبات بیگانه
انسان را از خود و جهانش بیگانه و مناسبات آزاد، انسان را آزاد و رها و خودآیین میکند.
به تعبیر مارکسی تداوم حیات از خودبیگانه انسان که مانع خودتعینی و خودآیینی سوژههاست
همواره از طریق ایدئولوژی یا همان آگاهی وارونه تضمین میشود و نقد ایدئولوژی مسیر
رهایی را هموار میکند.
مارکس و نقد اقتصاد سیاسی
مارکس پس از نقد دولت در مساله یهود و نقد فلسفه حق هگل
به سمت نقد اقتصاد سیاسی حرکت میکند. با این اعتقاد که دولت در جامعه مدنی توسط
بازار حک شده است، بر میدان اقتصاد و مکانیسم از خودبیگانگی جاری در آن متمرکز میشود.
در نظر مارکس هستی از خودبیگانه در منطق سرمایهداری، از
طریق کالاها و بتوارگی کالایی بازتولید شده و روزافزون جهان ما را تحت انقیاد خود
میگیرد. کالاها بیانگر نیازهای ما میشوند اما روابط و نیروهای سرمایهداری، نسبت
کالاها با نیازهای ما را وارونه میکنند. یعنی ارزش مصرفی کالاها منوط به ارزش
مبادلهای آنها میشود. ما تولید یا مصرف نمیکنیم تا نیازی را برآورده کنیم، بلکه
تولید و مصرف برای تداوم منطق سرمایه پیگیری میشود. کالاها مستقل از نیازهای ما
معطوف به بازتولید سرمایه ارزش مییابند. بیراه نیست هدف کاپیتال را تحلیل جهان کالاها
و بتوارگیشان در حیات انسانی تعبیر کنیم.
• این متن دِین ویژهای به درسگفتارهای حسام سلامت
درباره مارکس در انجمن جامعهشناسی دارد. بدون آنکه مسوولیت کاستیهایش از دوش
نگارنده رفع شده باشد.