اعتماد: هفته پیش یکشنبه ۱۸ اسفند در میان
انبوه خبرهای نگرانکننده راجع به ویروس کرونا، خبر درگذشت ماکس فون سیدو، بازیگر
سرشناس سوئدی در ۹۰ سالگی کمتر به چشم آمد. علاقهمندان به سینما او را عمدتاً به
خاطر نقشآفرینیهایش در فیلمهای اینگمار برگمان(۲۰۰۷-۱۹۱۸) سینماگر بزرگ سوئدی به خاطر دارند. ماکس فون سیدو در کنار چهرههایی چون
اینگرید تولین، لئو اولمان، ارلاند یوزفسون، گونار بیورنستراند، بیبی اندرسون و هریت
اندرسون یکی از بازیگران محبوب برگمان و بلکه مهمترین آنها بود و در برخی از
ماندگارترین آثار او چون جادوگر(۱۹۵۸)، چشمه باکرگی(۱۹۶۰)، از
میان شیشه تاریک(۱۹۶۱)، نور زمستانی(۱۹۶۳)، ساعت گرگ و
میش(۱۹۶۸)، شرم(۱۹۶۸) و مصائب آنا(۱۹۶۹) نقشآفرینی کرد. اما مشهورترین حضور ماکس فون سیدو در آثار برگمان به اولین
همکاری این دو در فیلم ستایش شده مهر هفتم(۱۹۵۷) بازمیگردد،
اثری که جایزه ویژه هیات داوران جشنواره فیلم کن را از آن خود کرد.
آشناترین صحنه مهر هفتم، تصویر شطرنج بازی قهرمان
فیلم با مرگ(ملکالموت) است. آنتونیوس
بلاک(با بازی ماکس فون سیدو) شوالیه افسرده با همراه کلبی مسلکش یونز از جنگهای
صلیبی به دانمارک بازگشته و سرزمینش را بر اثر طاعون ویران شده، مییابد. صبحگاهان
در ساعت گرگ و میش بر کرانه ساحل، آنتونیوس اسکات در حالی که صفحه شطرنجی کنارش
گسترده، دراز کشیده و به آسمان مینگرد. خدمتکارش بیخیال روی سنگهای ساحل خوابیده
و اسکات به طلوع خورشید مینگرد. دست و صورت در آب میشوید و نیایش میکند، آنگاه
شبحی سیاه با صورتی سرد و سفید بر او پدیدار میشود، آنتونیوس از او میپرسد:«کیستی؟»
پرهیب میگوید «من مرگم»،-«آمدهای مرا ببری؟»،-«من مدتهاست که همراه تو
هستم»،-«میدانم»،-«آمادهای؟»، -«تنم میترسد، اما خودم نه». آنتونیوس از مرگ
فرصتی میخواهد و او را به مسابقه شطرنج دعوت میکند. شوالیه معتقد است تا زمانی که
مقاومت کند، حق زندگی دارد. مبارزه او با مرگ تا پایان فیلم ادامه پیدا میکند.
سایه مرگ به واسطه طاعون بر همه جا سایه افکنده، این
را جنازههایی که گوشه و کنار راه افتادهاند به خوبی نشان میدهند. با این همه
مردمان به زندگی روزمره خود مشغولند، هنرمند نقاشی میکشد، بازیگران و خنیاگران به
اجرای نمایشی شاد برای مردم میپردازند، مومنان در کنیسههای خود به نیایش میپردازند
و آنتونیوس و یونز در راه بازگشت به خانه هستند. اما این میان کاسبان مرگ به وحشتافکنی
و ایجاد ترس و دلهره در دل مردم مشغولند، جایی گروهی از خودآزاران جشن و پایکوبی
مردمان را مختل میکنند و ناگاه چون آواری بر حیات روزمره آنها خراب میشوند.
سردسته ایشان تسخرزنان و از بالا خطاب به مردم کوچه و بازار میگوید:«ما همه با
مرگ سیاه هلاک میشویم، شما ای کسانی که چون حیوانات نادان سر در هم میلولید و
شما ای کسانی که با آن همه خودپسندی آنجا نشستهاید، آگاه نیستید ممکن است این
ساعت آخرین ساعت عمرتان باشد. مرگ در پشت سر شما ایستاده است. داسش بر فراز سرتان
تاب میخورد. کدامتان نخستین طعمه او خواهید بود؟... چراکه همه از دم نفرین شدهاید،
میشنوید؟ نفرین شدهاید».
ترس و واهمه برای دقایقی بر قلبها و اذهان مستولی میشود،
همگان نگران میشوند، خودشان را جمع و جور میکنند، آب گلویشان را قورت میدهند و میترسند.
اما لاجرم غریزه حیات بر رانه مرگ غلبه میکند، مردمان به این مرد عبوس و خشن وقعی
نمیگذارند، با رفتن کاسبان مرگ، باز زندگی از سر گرفته میشود. آنتونیوس و یونز
رهسپار سرنوشت خود میشود، جوف بازیگر دورهگرد و همسرش در کار بزرگ کردن فرزند
خود هستند و نهایتاً فیلم با سکانسی روشن به پایان میرسد. جوف و همسرش با نور
صبحگاهی از خواب بیدار میشوند در حالی که کودک شادابشان را در آغوش دارند. اما
در این میان جوف در افق در آسمانی کدر و گرفته ۷ نفر را میبیند که
به پایکوبی مشغولند، آنتونیوس، یونز، آهنگر، راوال و دیگران در حالی که «مرگ آن
سرور سختگیر به رقصشان میآورد از آنها میخواهد که دست یکدیگر را بگیرند و در یک
صف دراز دنبال خود میکشد، با داس و آن ساعت شنی، چه رقص با شکوهی که از سپیدهدم شروع
میشود در حالی که باران صورتهایشان را میشوید و شوری اشک را از گونههایشان پاک
میکند.» همسر یوف که از سخنان هذیانگونه او سر درنمیآورد، او را میکشد و آن دو
در حالی که فرزندشان را در آغوش دارند با کاروان کوچک خود به افقهای دوردست میروند
و رهسپار سرنوشت میشوند.
مهر هفتم، یادآور حضور همه زمانی و همه مکانی مرگ است، مرگ
نه جایی در دوردست و نه حتی پشت در بلکه همین جا و رویاروی ما ایستاده و همه ما میرایان
همچون آنتونیوس در حال شطرنج بازی با او هستیم، خواه به آن آگاه باشیم یا نباشیم،
لحظاتی مرعوب حضور وهمناک او میشویم و زمانی دست در دست او به رقص و پایکوبی میپردازیم.
این همه اما نباید ما را از زندگی و سرخوشی باز دارد. حتی وقتی طاعون سایه نابودی
را بر همه جا افکنده، باز میتوان شاد بود و خندید و زندگی کرد. بازگشت به زندگی
اما این بار نه بیواسطه و خامدستانه بلکه به میانجی مرگ آگاهی و درک تجربی حضور
مرگ در بطن زندگی هر روزه رخ میدهد.