زنانتراخیس
تراژدی مربوط به هراکلیس پهلوان یونانی و همسرش دیانیرا است. دیانیرا دختر اوینوس که توسط غول رودخانۀ اونوس اسیر شده بود، بعد از جنگی سخت توسط هراکلیس نجات مییابد و با او ازدواج میکند و سالها بعد به دلایلی در شهر تراخیس زندگی خود را ادامه میدهد، درحالیکه همسرش هراکلیس در دیگر قلمروهای یونان مشغول کارهای پهلوانی است.
اکنون مدتهاست که دیانیرا خبر روشنی دربارۀ همسرش ندارد و دایهاش پیشنهاد میدهد که پسرش هیلوس را به جستجوی پدر بفرستد. در همین اثناء پیکی از سمت هراکلیس به همراه چند اسیر جنگی که ایول دختر زیبای اوریتوس پادشاه اوکالیا که به تازگی هراکلیس بر آن شهر غالب شده بود نیز در میان آنها بود، وارد قصر دیانیرا میشود. دیانیرا به ترتیبی متوجه میشود که همسرش دل به عشق این دختر داده و قرار است به زودی پس از بازگشت او را در قصرشان ساکن گرداند.
وانگهی دیانیرا که عشق سوزانی به همسرش داشت و حضور یک دختر جوان را در کنار او برنمیتابید و بیم آن داشت که مهر هراکلیس به وی تباه شود، تدبیری اندیشید تا عشق سوزانش را بازیابد. دیانیرا به یاد آورد که در روزگاری که توسط نسوس غول معروف رودخانۀ اونوس مورد آزار قرار گرفته و توسط هراکلیس نجات یافته بود، نسوس به وی سفارش کرد که قطعهای از خون منجمد او را نزد خود نگاه دارد تا اگر روزی هراکلیس از عشق او رویگردان شد، این خون منجمد در او اثر کند و عشق رفته را بازگرداند.
در هر حال دیانیرا لباس هراکلیس را به این خون آغشته کرد و سپس تدبیر خود را با زنان تراخیس درمیان گذاشت و پس از تأیید آنها، لباس را به قاصد داد تا بعنوان هدیه به دست هراکلیس که در راه قصر بود برساند. ولی تشویش و نگرانی بر وی غلبه کرده و اینبار اضطراب و دلهرۀ خود را با زنان تراخیس بازگو مینماید.
اما ناگهان پس از مدتی هیلوس وارد قصر شده و سراسیمه خبر مرگ احتمالی پدرش را به مادر میرساند و او را به قتل پدر به سبب آن هدیۀ وحشتناک متهم میسازد. آری هیلوس شرح میدهد که چگونه پدرش با خوشحالی آن لباس را بر تن کرد و سپس دچار عفونت و بیماری عجیبی شد و در حالتی رنجآور و رقّتبار در حال مرگ است.
دیانیرا که قلبش خبر داده بود تدبیرش به سنگ خورده و تازه فهمیده بود که نسوس دشمن سرسخت هراکلیس بوده و چطور ممکن بوده نیّت خیری نسبت به دشمن و سپس قاتلش هراکلیس داشته باشد؛ از تدبیر خود پشیمان شد ولی دانست که دیر شده و بنابراین در گوشهای از قصر خود را به هلاکت رساند.
هیلوس که در بهت ماجرای پدرش بود، ناگهان از مرگ مادرش خبردار شد و از طریق زنان تراخیس فهمید که مادرش نیّت شومی نداشته و وانگهی درد عشق و ترس از حرمان مهر و علاقۀ هراکلیس او را به این تدبیر واداشته و نیز گمان نمیبرده این لختۀ خون کشنده باشد. بنابراین با هالۀ اندوه به سمت پدر رفت و خبر مرگ مادر را به او داد و سرانجام هراکلیس که به گفتۀ پیشگویان، پس از مدتها جنگ و دلیری اکنون در لحظات حساس سرنوشتاش بود، به پسرش هیلوس سفارش میکند که معشوقۀ دومش ایول را به زنی بگیرد و خود با دردی جانکاه به استقبال مرگ میرود.
الکترا
هنگامی که آگاممنون به دلایل جنگی، ایفی ژینی دختر خود را به درگاه خدایان قربانی نمود تا بادهای مساعد بوزند و سپس تروا را فتح کردند، همسرش کلی تی منسترا با ایجیستوس طرح دوستی و عشق ریخت و قصر او را تصاحب کردند و پس از بازگشت آگاممنون به قصر، وی را به قتل رساندند و پس از آن دو دختر وی الکترا و کریسوتمیس به کنیزی مادر و شوهر جدیدش درآمدند، اما الکترا برادر کوچکش اورستس را فراری داد تا کشته نشود.
داغ مرگ پدر، سینۀ الکترا را سوزان و گداخته ساخته بود و او هر روز در انتظار برادر بود تا بیاید و انتقام سختی از قاتلان (یعنی مادرش و ایجیستوس) بگیرد.
الکترا و خواهرش در واقع کنیزان قصر مادر بودند و همواره مورد تحقیر او قرار میگرفتند، چه او زنی رسوا بود که به خیانت و قتل شوهرش محکوم بود، وانگهی خود کلی تی منسترا این مرگ را حق آگاممنون میدانست از آن روی که دخترش ایفی ژینی را قربانی نموده بود.
در هر حال اورستس تحت هدایت یک مربی بزرگ شد و اکنون به قصر بازگشته بود تا انتقام بگیرد. اما این دو با هم تدبیری اندیشیدند که ابتدا به صورت فردی ناشناس وارد قصر شوند و به دروغ خبر مرگ اورستس را اعلام کنند و در فرصت مغتنم انتقام را بگیرند.
الکترا که مثل هر روز بیرون از قصر در حال شکوه و زاری و فریاد رسوایی علیه ساکنان قصر بود، با مربی اورستس روبرو شد و مربی به او گفت که برادرش زیر چرخ ارابهها جان باخته و ظرفی پر از خاکستر به دست او داد و گفت این باقیماندۀ پیکر برادر است.
الکترا که هر روز به امید بازگشت برادر و امید به انتقام مرگ پدر، آلام و رنجهای خود را تحمل میکرد، با شنیدن این خبر دلسرد و مغموم شد و به شیون و زاری پرداخت. خبر مرگ اورستس باعث خوشحالی مادر الکترا و شوهرش شده بود و نگاه فاتحانۀ آنها، قلب الکترا را میشکافت.
الکترا در حضور زنان شهر به ناله و زاری پرداخت و بسیار مویه کرد تا اینکه اورستس که طاقتش تاب آمده بود، به نزد وی آمد و اصل ماجرا را گفت و خبر مرگش را فریب خواند و الکترا بسیار خوشحال شد.
سرانجام مربی که از طرف قصر پذیرفته شده بود بهمراه اورستس و به بهانۀ تحویل خاکستر کذایی وارد قصر شدند و در جایی کمین کردند و به نوبت کلی تی منسترا و ایجیستوس را به قتل رساندند و انتقام مرگ نابهنگام آگاممنون را گرفتند و الکترا به آرزویش رسید.
آنتیگونه
اودیپوس چهار فرزند داشت؛ دو دختر و دو پسر. پس از مرگ اودیپوس، پسران وی اتئوکلس و پولینیکوس بر سر تاج و تخت شهر تبس با همدیگر جنگیدند و همدیگر را به هلاکت رساندند. بنابراین کرئون برادر یوکاستا همسر اودیپوس (که در واقع مادر اودیپوس بود) به پادشاهی رسید.
او به محض رسیدن به تاج و تخت، و از آنجا که حامی اتئوکلس بود، دستور داد تا جسد او را با احترام دفن کنند، اما جسد آن یکی برادر یعنی پولینیکوس را در بیابان رها کنند تا خوراک سگها و لاشخورها گردد.
وانگهی وقتی دو دختر اودیپوس یعنی آنتیگونه و ایسمنه این خبر ناگوار را شنیدند؛ آنتیگونه هرگز این فرمان کرئون را برنتابید و آن را برخلاف مرام و قانون خدایان دانست و تصمیم گرفت جسد برادرش را دفن نماید. بنابراین این تصمیم را با ایسمنه درمیان گذاشت، اما او به آنتیگونه هشدار داد که فرمان کرئون لاجرم پذیرفتنی است و باید به آن تن داد و سزای کسی که برخلاف این فرمان عمل نماید، مرگ است.
آنتیگونه از خواهرش روی برگردانید و تصمیم گرفت جسد برادر را مخفیانه دفن نماید و در فرصت مناسب او را تدفین کرد.
خبر تدفین پولینیکوس به گوش کرئون پادشان رسید و دستور داد هرچه زودتر مجرم را بیابند.
یکی از سربازان شاه گواهی داد که آنتیگونه، که در واقع نامزد هایمون پسر کرئون نیز بود، جسد برادر را دفن کرده و کرئون او را به حضور خواند. در دیالوگهای رد و بدل شده بین پادشاه و دختر، هیچ یک از موضع خود بازنگشتند و بنابراین پادشاه دستور داد آنتیگونه را در زندانی بدون آب و غذا حبس نمایند تا بمیرد.
هایمون خبر محاکمۀ آنتیگونه را شنید و با پدرش به محاجّه پرداخت که این سزاوار نیست که پادشاه تکرأی و خودخواه باشد و به مصالح دیگران گوش نکند، اما کرئون وی را نیز عتاب کرد و از خود راند.
در این حین پیشگوی کرئون از راه رسید و او را بیم داد که به دلیل اهانت به آیین خدایان و بیاحترامی به جسد مردگان منتظر عقوبتی سخت باشد و طالع ایام چندان نیکو به نظر نمیآید، اما کرئون همۀ منتقدان را از خود راند و سرانجام پیشاهنگ وی که از ابتدا در حال تایید و تنویر وی بود نیز به او هشدار داد که دست از لجبازی و خودرأیی بردارد. کرئون متأثر شد و تصمیم گرفت دستور دفن جسد را دهد و به دخمۀ زندانی آنتیگونه برود و او را نجات دهد و با همراهی پیشاهنگ به طرف دخمه شتافت، اما صدای پسرش هایمون را شنید و دستور داد در غار را بازکنند و پس از گشوده شدن در، با جنازۀ آنتیگونه و چهرۀ اندوهبار و خشمگین پسرش هایمون روبرو شد. آنتیگونه خود را حلقآویز نموده و هایمون بر پای جسد وی درحال گریه و زاری بود. اما با دیدن پدر خشمگین شد و خواست با شمشیر به وی ضربتی بزند اما کرئون فوراً کنار رفت و هایمون اسیر ضربۀ شمشیر شد و جان باخت. پس از این ماجرا، ایرودیکه مادر هایمون و همسر کرئون پس از شنیدن خبر مرگ پسرش، خود را کشت و کرئون که مصیبت مرگ پسر و همسرش او را بیچاره ساخته بود، با حالتی مفلوک و بدبخت به کاخ بازگشت.
منابع:
سوفوکلس، آنتیگونه، ترجمۀ نجف دریابندری، آگه، ۱۳۹۸ش.
سوفوکلس، الکترا، ترجمۀ محمد سعیدی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۹۷ش.