داشتم دنبال کتابی میگشتم که رسیدم به "مرگ ِ ایوان ایلیچ ". رمانی که با وجود ِ کوتاه بودنش، از عمیقترین مسئلهی زندگی حرف زده است. هر دو سه باری که خواندم، به طرز ِعجیبی دگرگونم کرده است. رمانی که مخاطب را در تمام قرنهای گذشته و پیش رو، به بازنگری و تجدید نظر در نحوهی زندگیاش ترغیب کرده و میکند...
ایوان ایلیچ شخصیتی ست که با تلاش ِبسیار در جریان ِ خواستههای جامعه و عاداتِ زندگی، به موفقیتهای خوبی میرسد. اما در زندگی ِ درونی، چه از منظرِ عاطفی و چه سکون ِدرونیات خودش، همواره مشکلاتی دارد. او واقف به این موضوع نیست و غرق در روزمرگیها میتازد. تا اینکه بنا بر " اتفاقی" بیمار میشود. بیماری مانند ِ خوره، آرام آرام جان و در نتیجه روان اش را میخورد. ابتدا امیدوارانه انکار میکند. حتی خدا را زیرسوال میبرد. خشمگین میشود که: (اگر تمام زندگیم اشتباه بوده باشه؟!!) و بعد دچار افسردگی میشود و پذیرش و در انتها مرگ، در حالتی که دیگر مانند قبل از مرگ نمیترسد. در حالت افسردگی به دربان، زنش، دختر و دکترش، نگاه کرده و پی میبرد هیچ واقعیتی از آنها در زندگی خودش وجود ندارد. برای خودش هرگز نزیسته، بلکه طرزِ زندگیاش تنها فریب بزرگی بوده که در پس زندگی و مرگ پنهان بوده. و او برای اینکه اضطراب زندگیش را پنهان کند همواره در کار و روزمرگیها خودش را بیشتر غرق کرده است... و امروز با ویروس ِ ساخت بشر، کورنا، مرگ اندیشی در همه ما رخ داده است. اتفاقی آنی که ما را از روزمرگی بازداشته. انگار مانند ایوان ایلیچ در بستر بیماری افتاده باشیم دست شستهایم از تمامی روزمرگیها که ما را غرق میکرد. و داریم فکر میکنیم کجای زندگی ما اشتباه بوده؟ ...بی منصب، بی تریبون، با تمام داشتههایمان که سالهاست جمع آوری کردهایم پشت سرمان، در این کنج خلوت، آیا فکر کردهایم که تابحال برای خودمان زیسته باشیم؟ شده "انتخاب" کنیم، آن معنای زندگی اصیل ما را چه کسی، چه چیزی به راستی ساخته است؟.. هایدگر میگوید ذات هستی رو به مرگ هست و باید این ترس از مرگ را درک کنیم تا بتوانیم از خود بپرسیم آیا ما آن زندگی را زندگی کردهایم که میخواستیم؟ قبل از آنکه بمیریم. و این درنگ، و تأمل، شاید تنها حسن این ویروس باشد. کمی سکون کمی توقف و بعد جاری شدن در زندگی که واقعاً میخواهیمش.
و اتفاق دیگری که در این رمان، در همان ابتدای رمان رخ میدهد، این است که وقتی دوستان ایوان ایلیچ از مرگ او باخبر میشوند، هیچ کدام متأثر از مرگ "دیگری" نمیشوند. و بیشترین چیزی که به آن فکر میکنند این است که حالا چه کسی منصب او را، جای خالی او را، پر خواهد کرد. و یا چه اموالی از او باقی مانده است. گویا آدمها آنچنان در روزمرگی خود غرق هستند که به مرگ "دیگری " توجهی ندارند. تنها اکتفا میکنند به مراسم تدفین و... گویا مرگ از ما بسیار دوراست و نوبت ما نخواهد رسید. گویا زندگی برای ما، بعد فوت آن "دیگری " همچنان دور و طولانی ست.