این رمان به قلم "جوخه الحارثی" نویسندهی عمانی که دکترای ادبیات عرب را از دانشگاه "ادینبورگ" دریافت کرده است، در شرح حال دوران پسا استعماری در "عمان" نوشته شده است. محتوای رمان اشاراتی نیز به دوران استعمار گری و بردهداری دارد. این رمان استعمار و بردهداری را در قالب عشقها و جداییهای یک خانوادهی عمانی در روستا ی الوافی به تصویر میکشد. این رمان که در سال 2019 برندهی جایزهی بینالمللی "من بوکر" شد. رمان مذکور از نگارش بسیار سختی برخوردار است که باعث تمرکز بیشتر خواننده میشود .وقایع رمان همزمان در چند برههی تاریخی روی میدهند که یکی از آنها پر از رمز و راز است و دیگری فضایی عادی و روزمره و قابل فهم را روایت میکند. نکتهی جالب در مورد این رمان این است که هیچکدام از این بخشها بدون دیگری نمیتواند خودش داستان کاملی باشد. در یکی از فضاهای این داستان تخیل حاکم است و در فضایی دیگر حقیقت، که در نهایت این دو داستان به همدیگر میپیوندند. به دلیل پیچیدگی روایتها و فضاهای داستانی ابتدا خلاصهای از رمان را ذکر میکنم.
*
""مایا"، "اسما" و "خوله" سه خواهر در روستای الوافی عمان هستند که هرکدام بطور متفاوتی زندگی خودرا سپری میکنند. "مایا" که چشم و گوشش را بر دنیا بسته و فقط مشغول روزمرگی و خیاطی است. او به اجبار ازدواج میکند و ازدواجش با شکست روبرو میشود. "اسما" نیز به حکم وظیفه ازدواج میکند و "خوله" که همهی درخواستها را رد میکند و منتظر کسی میماند که دوستش دارد و در کانادا زندگی میکند."
*
نقد شخصیت ها و روابط بین آنها:
مایا
"مایا" دختریست کاملا بی تجربه از زندگی و عشق، با این وصف عاشق میشود، ولی بی آنکه یک بار هم با کسی که دوستش دارد نمیتواند حرف بزند. او حتی جرات ندارد چنین امری را با کسی در میان بگذارد و نهایتا به اجبار خانواده با پسر یک تاجر ازدواج میکند. او بی هیچ شناختی از عشق، زندگی و کسی که قرار است که با او ازدواج کند وارد یک زندگی مشترک شد و احساسات خودرا برای ابد حبس کرد. ولی این احساس خفه شده در نهایت به صورت خشم فوران کرد. "مایا" در اواخر داستان بخاطر آنکه دخترش عاشق میشود او را به سختی تنبیه میکند. ولی او در حقیقت خودش را تنبیه میکرد. همچنین او به دخترش در مورد عشق و زندگی چیزی یاد نداده بود و همین باعث شکست دخترش در عشق شد. "مایا" نماد آدمهایی است که بی آنکه بفهمند شخصیتشان خصوصیات یک بردهی تمام عیار به خود میگیرد. بدان معنی که از توان و وجود آنها سوءاستفاده میشود و آنها در جهت منافع خود نمیتوانند و نمیخواهند کاری انجام دهند و به سخن دیگر از نظر شخصیتی استعمار میشوند. این انسانها برای جامعه بسیار خطرناک خواهند شد، زیرا بی هیچ احساس زنده و پرورش یافتهای، وارد چرخهی زندگی مشترک میشوند و نسلی دیگر از نسلهارا با همین تفکر بردگی پرورش میدهند بدان معنی که رفتار و خصوصیات استعمار پذیر و بردهوار خود را به نسل بعدی به عنوان میراثی منقل میکنند و تداوم چنین فرهنگی به جامعه لطمات جبران ناپذیر وارد میکند.
خوله
"خوله" زیباترین دختر خانواده است، اما همهی درخواستها را برای ازدواج رد میکند زیرا منتظر شخصی است که او را دوست دارد. این شخص پسر عمویش نصیر است. "خوله" در این مورد بسیار احساساتی عمل میکند. او میدانست که پسر عمویش سالها پیش از کانادا بورس گرفته و حتی بورس او نیز قطع شده است، ولی هنوز حاضر به استدلال عقلی و اتخاذ روش منطقی و واقع بینانه نبود. او میدانست افرادی که برای خواستگاری او آمدهاند، همگی بسیار آبرومندتر و بهتر از پسر عمویش هستند، اما او هنوز روی آنچه میگفت و میاندیشید پافشاری میکرد. هرچند که در نهایت پسر عمویش باز میگردد، اما او بر خلاف نگرش "خوله" به عشق و زندگی، به او وفادار نماند و تنها به این دلیل با او ازدواج کرد که بتواند از ارثیهاش سهمی بگیرد و بدون "خوله" به کانادا برگردد. با وصف همهی این موارد "خوله" باز حاضر به دیدن این حقیقت نیست و چشمانش را به روی حقیقت مسئله بسته است. همسرش هر دوسال یکبار برای دیدن او به عمان باز میگردد و ناگفته نماند که به دلیل درابطه با یک دختر دیگر در کاندادا بعد از مدتی بر میگردد و به دور از جهان ذهنی "خوله"، در آنجا با "زن"ی دیگر زندگی میکند. نهایتا ده سال به همین منوال گذشته و به اجبار برمیگردد و "خوله" در نهایت میفهمد که چه خیانتی به او شده و به یاد میآورد که چقدر در پرورش بچههایش و حفظ خانوادهاش تنها بوده و هرگز همسرش کوچکترین وظیفهای را در قبال خانوادهاش بجا نیاورده است. او میداند که همه هستیاش و از جمله زیباییاش را در قبال حسی از دست داد که متقابل نبود و نهایتا با کنار زدن پردهی اوهام و روبرو شدن با حقیقت درخواست جدایی و از سر گیری نظمی دیگر در زندگی را مطرح میکند.
"خوله" نماد انسانهایی است که عاشقانه بردهی شخصی دیگر میشوند بی آنکه خود بفهمند. روحشان بطور کامل مورد استعمار قرار میگیرد بی آنکه بدانند و نهایتا روزی این واقعیت تلخ و سخت را میفهمند که همه چیز را از دست دادهاند اما باز در پی ساختنی دوباره گذشته را کنار زده و آینده را میستایند.
اسما
"اسما" دختر روشنفکر خانوادهی خودش است. او برخلاف خواهرانش ادامه تحصیل میدهد و سرنوشت به مراتب بهتری از آنها پیدا میکند. او در تصمیم خود برای ازدواج برخلاف دو خواهر دیگرش کاملا از روی عقل تصمیم میگیرد و همسرش نیز اورا به خاطر کتابخوان بودن و کیفیتهای خاص برای زندگی دوست دارد و حتی همسرش اورا به ادامه تحصیل تشویق میکند. اما باوجود همهی اینها او نیز مورد استعمار و سانسور جامعهای است که در آن قرار دارد. برای مثال در قسمتی از رمان او اعتراف میکند؛ هنگامی که علایم بلوغ در او آشکار شد، او همواره از طبیعت خویش احساس خجالت داشت. هر شب برای از بین رفتن و خاتمهی چنین علایم و نشانههایی دعا میکرد و حتی خانوادهاش هم در این مورد به او این نکاتی را یادآوری میکردند.
در این کتاب سعی شده نقش "اسما" و ""خالد"" مانند کورسویی برای امید در این جامعه به تصویر کشیده شود.
خالد
"خالد"، همسر "اسما" و از معدود روشنفکرانی است که در روایت این رمان جایی برای او خلق و فضایی به او اختصاص داده شده است. او اعتقاد به آزادی و رهایی و تا حدی رفتارها و افکار متمایل به آنارشیسم دارد. اعتقاد او نسبت به دختران و زنان برخلاف دیگر مردان روایت شده در رمان، اعتقادی روشنبینانه است. او برخلاف دیگر مردان جاری در روایت، زنش را به ادامهی تحصیل و فعالیت برای جامعه تشویق میکند و نقش اجتماعی او را مهم میداند و دلیلش برای ازدواج با او سواد و کیفیتهای خاص اوست. "خالد" نیز برای مدتی اسیر افکار بقیه، مخصوصا پدرش میشود . پدرش میخواهد از او مردی خشن، انقلابی و نژادپرست بسازد، اما "خالد" همواره از اعتقادات پدرش دوری میکند و از آنها بیزار است. او در پاسخ این سوال همسرش "اسما"؛ که چرا نقاش است؟ میگوید: انسان در هنر، خود واقعی درونش را نمایان میکند و مجبور نیست برده و بندهی شخصی دیگر باشد. "خالد" در این رمان نماد اشخاصی است که خود را از انقیادی که در جامعه است رها میسازند و و درنهایت به این نتیجه میرسند که اعتلای روح انسان از همه چیز مهمتر است و انسان فارغ از جنسیتش لیاقت پیشرفت و رهایی را دارد.
سلیمه
"سلیمه" در این رمان نماد و نمونهی بارز اشخاصی است که قربانی استعمار و انقیادی هستند که جامعه برای آنها میسازد. "سلیمه" که در کودکی عمویش که یکی از افراد مهم منطقه است، او را مجبور به ازدواج با شخصی میکند که دستیار خادم یک مسجد است و این ازدواج در زمانی صورت میگیرد که "سلیمه" فقط سیزده سال سن دارد. "سلیمه" برای تمام عمرش در زیر یوغ این اعتقاد و عرف جامعه میماند و برخلاف دیگر مادرها اصلا از ازدواج دخترش "اسما" خوشحال نیست، بلکه این رویداد برای او یادآور خاطرات تاریک و سیاه ازدواج بی حاصل خودش است . ولی جامعهای که او در آن زندگی میکند آنقدر از لحاظ فکری عقب مانده و تنگ نظر است، که باوجود اینکه خود این وضعیت را برای "سلیمه" بوجود آورده، خود این جامعه نیز "سلیمه" را بابت وضعیتش نکوهش و مسخره میکند. بدان معنی که جامعه موقعیتی را به او تحمیل کرده و بابت همین موقعیت و نقشی که اجبارا به او داده مجازاتش را هم به اجرا در میآورد. چنانکه او بخاطر ازدواج زود هنگامش زود صاحب نوه میشود و و خیلی از زنانی که او را میشناسند و دلیل ازدواج زود هنگام و تحمیل شرایط را نیز میدانند، او را به خاطر این وضعیت مسخره کرده و مورد توهین و تحقیر قرار میدهند. با وجود این که او از خانوادهی مرفهی به دنیا آمده بود، چنین سرنوشتی برایش رقم خورده بود. در کتاب گفته میشود که او همیشه از جواهرات متنفر بود زیرا در روز مراسم عروسیاش کلی جواهرات به او آویخته شده بود. مورد فوقالذکر نشان میدهد که چهرهی استعمار و بردگی چه زیبا باشد و چه زشت، هر قالب و فرمی به خود بگیرد، هرگز برای شخص با خاطرهی زیبایی همرا نخواهد بود.
عزان
"عزان" ،همسر "سلیمه" بود. او نیز مانند "سلیمه" از لحاظ فکری و روحی مسخ شده بود. حاضر نبود به هیچ چیز دیگری جز زندگی ماهیوار خود فکر کند. او نیز مانند "سلیمه" هرگز عشق را تجربه نکرده بود و در دوران کودکی کودک -همسر بود . ولی او درنهایت نیز مجبور شد که عاشق شود و ناخودآگاه به همسرش خیانت کند. "عزان" میگوید که عشق برای او مثل اعتیاد خشنی بود که مجبور بود بخاطر وضعیت اسفناکش داشته باشد. "عزان" نیز قربانی افکار جامعهاش بود، ولی باز نیز در این مورد وضعیت مردی مانند "عزان" بهتر از زنی مانند "سلیمه" است، زیرا او به راحتی میتوانست دنبال رابطه با شخصی دیگر برود، اما همسرش هرگز نمیتوانست پا از حیاط خانه بیرون ببگذارد و مرزهای مرسوم و معمول را درهم بشکند. زیرا عرفهای آن جامعه به دو روش مختلف برای مرد و زن تعریف شده و برای هر کدام به نوعی عمل میکند. برای یکی از آنها راه باز و درهای گشوده و برای آن دیگری راه بن بست و در بسته در یک مورد مشابه را تجویز میکند.
عبدالله
"عبدالله"، همسر ""مایا"" در این داستان ابتدا نقشی حاشیهای را ایفا میکند، اما بعدا مرکزیت اصلی داستان به او میرسد. او در این داستان شخصی است که برای عشق تلاش میکند، ولی بخاطر سانسور شدن کودکیهایش و جامعهی وحشتناکی که در آن زندگی میکند به هدفش نمیرسد. او پسر یک برده فروش است و از خانوادهای بسیار مرفه است. پدرش همواره مانند خودش انتطار دارد او نیز رویهای توام با خشونت و سختگیری با دیگر انسانها را در پیش گیرد. او هرگز به "عبدالله" اجازهی کودکی و شادی را نمیدهد. با وجود اینکه "عبدالله" مادری ندارد، پدرش حاضر نیست که برای او حتی نقش یک پدر خوب را بازی کند. او پسرش را تحت تربیت کنیزهای بیمسئولیت و تهی شده از رفتار مثبتی قرار میدهد که او را بارها و بارها اذیت میکنند و مورد سو استفاده قرار میدهند. کنیزهایی که خود نیز قربانیان چنین سنت شومی هستند. حتی پدرش نیز بعضی وقتها او را آنقدر کتک میزند که بیهوش میشود. پدر نامهربان و سنتی او را بسیار تحقیر میکند، چون مانند او شخصیت استعمارگری ندارد . ولی او بارها و بارها سعی میکند مهربان باشد و تلاش در جلب عشق پدر دارد. بالاخره او بدون داشتن هیچ خاطرهی زیبا و سازندهای از خانواده، ازدواج میکند. "عبدالله" سعی میکند بعد از ازدواج عشق را جستجو کرده و به آن برسد، ولی همسرش از او متنفر است و درنهایت "عبدالله" هم مانند پدرش به شخصی بداخلاق و خشن تبدیل میشود و او نیز پسر جوان خودرا کتک میزند. گویی چرخه معیوب خشونت و نگرش منفی به انسان در جوامع سنتی پایانی ندارد. "عبدالله" نماد اشخاصی است که باوجود اینکه از طبقهی اشرافی و عالی جامعه متولد میشوند، به خاطر ستمکاریها و زشتیها و رفتارهای غیر انسانیای که در کودکی به عنوان یک ارزش به زندگی آنها تحمیل میشود، از عشق و زیبایی زندگی بیبهره میمانند و باز سبک زندگی آنها تحتالشعاع چیزی قرار میگیرد که جامعه به آنها دیکته میکند. این اشخاص سرنوشتی جز آموزش و انتقال همین روش به نسل بعدی خود ندارند، مگر اینکه خودشان بتوانند این سبک زندگی را عوض کنند که البته این مورد یعنی خواست تغییر و گذشتن از مرزهای سنتی بسیار نادر است.
ظریفه
"ظریفه" از شخصیتهای کلیدی رمان است. او در این رمان نمونهی کامل یک برده محسوب میشود. "ظریفه" چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی یک برده است. او حتی وقتی آزادی بردگان در عمان اعلام میشود، به جای این که از آزادیاش شادمان گردد از آن وحشت دارد. میترسد که پسرش که او نیز یک برده است از آزادیاش استفاده کند و تنهایش بگذارد. او که پدر "عبدالله" یعنی سلیمان او را به بردگی خود درآورده است همواره از این بردگی شاد است و این بردگی را به آزادی ترجیح میدهد. "ظریفه" همچنان میخواهد که در این انقیاد باقی بماند. با وجود اینکه سلیمان او را به زور به عقد بردهی دیگری که بینهایت خشن و تندخو است درمیآورد و او حتی تا مدت زیادی بخاطر آن عذاب میبیند، همچنان شادمانه بردهی سلیمان باقی میماند. "ظریفه" در این داستان نماد اشخاصی است که از تمامی جوانب مسخ و تسخیر میشوند و حتی پس از بردهداری نیز در همان وضعیت باقی میمانند و این داستان هدفش از نشان دادن شخصیت "ظریفه" این است که شخصی که تمام عمرش را در بردگی و اسارت و تنگی و تاریکی به سر برده، نمیتواند از لذت آزادی و رهایی در آفتاب و روز روشن بهرهمند شود.
لندن
"لندن"، دختر ""مایا"" و یکی از افراد تحصیل کردهای است که نویسنده در رمانش اسارت و انقیادش را روایت میکند. با وجود اینکه نامزدش بارها و بارها به او خیانت میکند، به خانوادهاش توهین میکند و حتی او را مورد خشونتهای کلامی قرار میدهد، هنوز ادعا میکند که دوستش دارد و حتما با او ازدواج خواهد کرد. او با وجود راهنماییها و مکالمههای بیشمار از یک طرف با خانوادهاش و از طرف دیگر با دوستش، باز هم یک بردهی عاشق برای نامزدش باقی میماند. تنها دلیلش برای قبول چنین سرنوشتی این است که نمیخواهد مطلقه باشد و فکر میکند که اگر مطلقه باشد ارزش اجتماعیاش کم میشود. و این نگرشی است که در اکثر جوامع سنتی خاورمیانه هنوز هم رواج دارد. برای همین تا وقتی که نامزدش او را کتک نزد و متوسل به خشونت فیزیکی نشد تصمیم به جدایی نمیگیرد. وجود شخصیتی مانند "لندن" در این داستان نشان میدهد که چگونه جامعه به یک زن به طور غیر مستقیم اجازه نمیدهد که قدرت گریز و رها کردن خود از یک اشتباه و قید وبند را داشته باشد. و یک زن جوان در دوران بعد از استعمار هم، هنوز یک برده باقی مانده است، چون تفکر استعماری هنوز نمرده است و او در دام قید و بندهای چنین تفکری دست و پا میزند."لندن" حتی بعد از جدایی و طلاق هم به عنوان یک دختر جوان نمیتواند مانند نامزدش زود زندگیاش را عوض کند و خودرا از محدودیتهای غیر ضروری و تحمیلی رها کند.
سخن آخر:
در یک جامعهی استعماری و به اسارت گرفته شده، پایان استعمار به معنای پایان این تفکر نیست، بلکه این تفکر سالهای سال در چنین بستری خواهد زیست و تا خود افراد جامعه نخواهند این تفکر نخواهد مرد. تداوم بردگی و اندیشهی مستعمره ماندن در ذهن انسانهای یک جامعه، میتواند بعد از پایان سلطهی استعمارگر نیز برای سالها دیده شود. زیستن با فکر بردگی بدون رویای رستن از آن سنگینتر از خود بردگی و استعمار شدن است. به بیان دیگر تفکر استعماری از خود استعمار خطرناکتر است، چون میتواند تا دهها نسل باقی بماند... نویسندهی این رمان بسیار ماهرانه استعمار فردی و تفکر استعماری و فردی که گرفتار چنین اندیشهای شده است را در بستر جامعهای که مهیای و پذیرای این تفکر است را روایت میکند. دختران ماه روایت تلخی از قید و بندهای سنت است در برابر انسانهایی که میل به گسستن این سنتها ندارند و کسانی که برای رهایی از آن گامی نهادهاند.