اعتماد: سارتر فیلسوف وجودگرا که با ناباوری بنیادیاش روابط را لبریز از تضاد میدید، در آخرین گفتوگوی خود با فیلسوف جوان، لوی، گویی عقاید خود را بازنگری میکند و آنها را به چالش میکشد. حال با این مکالمه، نگاه خالی از امید او به ناگه امیدبخش شده و روانکاو ایتالیایی، رکالکاتی در این مقاله خوانشی از این گفتوگو و مفاهیمی چون اخلاق، برادری و یگانگی را از منظر ارتباط میان انسانها ارائه میدهد.
آخرین مصاحبه که به عنوان وصیتنامه، سارتر کمی پیش از
مرگ خود به تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۸۰ نزد
منشی شخصیاش بنی لوی به جای گذاشت، در میان نزدیکترین دوستان او، اول از همه سیمون
دوبوار شگفتی بزرگی به وجود آورد. چطور ممکن بود فیلسوفی که اظهار داشته بود «جهنم
دیگران هستند»، بر طبیعت متضاد روابط انسانی تاکید کرده و اتحاد و اخلاق انسان را
به عنوان اخلاق بورژوازی به مضحکه گرفته بود، در آن مصاحبه عواطفی چون امید،
تقابل، برادری و سهیم شدن را تقویت کند؟ (کافی است قضاوت بُرنده او در مورد رمان کامو،
طاعون را به یاد آوریم که آن را به ترویج «اخلاق و اصول تاییدطلبی» محکوم میکرد) یا
شاید نمود واضح انحطاط هوش و حواس او بود یا حتی بدتر از آن، نشان از رفتار دزدکی
و شیطنتآمیزش با مصاحبهکنندهاش که تعلق خود به فرهنگ دیگر را پنهان نمیکرد؟
در سالهای اخیر این مصاحبه با عنوان «اکنون امید» در ایران
در کتابی به نام «بازپسین گفتوگو» توسط نشر مرکز به زبان فارسی به چاپ رسیده است.
سوالی که این گفتوگو پس از اولین چاپ خود برانگیخت
امروز همچنان مهم و اساسی است: چطور ممکن است که فیلسوف یأس و «محکومیت به آزادی»
فیلسوفی که به قلب تفکر انسانگرای عواطف خوب ضربه زده بود، اکنون این دیدگاه که
«رابطه برادری رابطه نخستین میان انسانهاست» را حمایت کند.
این تغییر مسیر از کجا میآید؟ آیا ناشی از کهولت سن
است؟ آیا ریشه در ترس از مرگ قریبالوقوع دارد و این فیلسوف را که دیگر پیر و کور
شده با خود از سویی به سویی میکشد؟ تکاندهندهترین موضوع در این مصاحبه تاکید
سارتر بر واژه «امید» است که چندان به دایره واژگان فلسفه او تعلق ندارد. شگفتی همین
جاست! این کلمه بیشتر از نمادهای انجیلی نشات میگیرد. آیا مسیری تازه در اعتقادات
عاری از مذهب این فیلسوف به وجود آمده بود؟ آیا در پایان ماراتن، این به منزله نزدیک
شدن به احساسات مذهبی است؟ در واقع هیچ استعاره مذهبی کاربرد کلمه «امید» به سبک
سارتر را همراهی نمیکند. این واژه بیشتر مصادف با فعل و عمل، با انتخاب و برنامه
است. انگار بگویی هیچ عمل انسانی وجود ندارد که با خود امید، گشودگی، بالندگی نیاورد.
این سخنان فلسفه بدبینانهاش نسبت به هستی را آنگونه که از طریق «هستی و نیستی» میشناسیم،
پاک نمیکند، بلکه نشان میدهد که گرفتاری در کیش و مات و در سقوط و وجود غیرموجه یا
به عبارت دیگر «اضافی»، نه امید به تعالی را که تعالی امید را از میان میبرد،
البته این موضوع به معنای این نیست که امید مجاز است به صورت «توهمی حماسی» یا
«مذهبی» بروز یابد، بلکه به معنای اندیشیدن عمیق به آن، در کنار نومیدی است.
و دقیقاً در همین اتصال است که من سارتر را تماماً باز مییابم؛
نه خیانت سارتر، بلکه واقعاً اساسیترین بخش وجود او را. اگر حقیقت بشری یک «شکست ضروری»
است و اگر رسیدن به یک «پایان مطلق» غیرممکن است، باز هم این نامحتمل بودن نمیتواند
مانع شکلگیری امید از تحقق شود و در واقع این همان تنشی است که به فلسفه سارتر
جان میبخشد. این به منزله نگرش مذهبی او درباره امید برای رهایی از قید کیش و ماتی
نیست، بلکه به معنای این است که نگذاریم کیش و مات حرف آخر را درباره هستیمان
بزند. وجه تمایز میان «اصل امید» و «روحیه پشتکار» همین جاست و سارتر وجودگرا، با
آن توهم و دروغ بورژوازی هستی را تبیین میکند که به باور او «حق دارد وجود داشته
باشد». این «درس امید» آخرین کلامی میشود که
سارتر، پیش از ترک زندگی برای ما به ارث میگذارد: شاید میل و آرزوی انسان تنها به
آرزوی (غیرممکن) خدا شدن و آرزوی علت بودن نیرو نبخشد و به ساختن اجتماعی جدید
مشغول باشد، اجتماعی الهام گرفته از برادری. در آخر کار سارتر باید از مطالعه حکمت
غایی تمامیت به خاطر اخلاق مبتنی بر یک آرزوی جدید اجتماعی دست بکشد نه با به
دنبال کشیدن یک تمامیتخواهی غیرممکن، بلکه با جانبخشی به اصل امید در جامعهای یکپارچهتر
و عادلانهتر. تنش سیاسی در اینجا به تنش اخلاقی گره میخورد: «لازم است هیاتی از انسانها را متصور شویم که با هم مبارزه میکنند». هدف غایی
داستانی که مارکسیسم از هگلیسم به ارث میبرد دیگر، نه به واسطه یک نگاه پوچگرا که
توسط مقدمهای با «پایان دیگر» پشت سر گذاشته شده است، نوعی «جبر» که وجود «دیگری» را به ما اجبار میکند. موضوع یک وابستگی است که اصلاً
با آزادی در تضاد نیست. بیشتر لازم است به خاصیت ازلی بودن برادری دوباره بیندیشیم.
این گامی است به سبک لویناس در آخرین فراز از سارتر. جایی که به وضوح، برادری هیچ
همگونی و تساوی را در بر نمیگیرد. با این حال، دیگر چندان میزان نومیدی ناشی از تأمل
در بیگانگی و تضاد جهنمی را در رویارویی با چهره «دیگری» بالا نمیبرد، بلکه قرابتی
را که دغدغه و مشغله من است، برمیانگیزد: «آنچه برای یک درس اخلاقی لازم است،
گسترش مفهوم برادری است تا جایی که به رابطه یگانه میان همه انسانها بدل شود». اینجاست
که سارتر چرخشی به سمت لویناس و به سوی یهودیت مسیحایی دارد، همان مدینه فاضلهای که
قلمرویی است که در آن خشونت و استثمار مردود شمرده میشود. فیلسوف پیر حتی تا نفس آخرش تسلیم نمیشود، برای تخریب میکوشد: «من
مقاومت میکنم و میدانم که در امید خواهم مرد».
جمهوری، ۹ جولای ۲۰۱۹