پویان رجایی سی و ساله، متولد تهران و دانشآموختهی رشتهی گرافیک است. او دربارهی خودش اینگونه میگوید: «آغاز کودکیام در میدان انقلاب بود. آنجا بود که هر بار پا از خانه بیرون میگذاشتم خود را در میان کتابها میدیدم. پدرم هم که همیشه در خانه مشغول خواندن چیزی بود که تأثیر بسیاری روی من داشت. از همان زمان کتاب شد بهترین دوستم. بعدها که نوجوان شدم به کتابهای انگلیسی پدرم هم سرک میکشیدم و خیلی دوست داشتم بخوانمشان و بدانم چه چیزهایی در آنها نوشته شده. پدرم که زبان انگلیسی خوانده بود، کمکم کرد تا خواندن و نوشتن انگلیسی را آغاز کنم و بعد به مرور در آن پیشرفت کردم و شروع کردم به خواندن متنهای کامل و جدیتر. هر از گاهی هم ترجمههایی میکردم ولی اغلب از سر تفریح بود و دنبالهشان گرفته نمیشد». وی در چند سال گذشته به طور جدی مشغول ترجمه است.
با وی دربارهی کتاب برگ ریزان گفتوگو کردهایم:
کمی درباره آثاری که تا به حال ترجمه کرده اید و در دست چاپ دارید، برای ما توضیح بدهید.
سه کتاب تا بهحال ترجمه کردهام و از آنها دو اثر منتشر شده است، اولین کتابی که ترجمه کردم «سرگرمی تا مرز مردن» از نیل پُستمن بود که منتشر نشد، اما آغازگر همکاریام با نشر پارسه بود. مجموعهای از خاطرهنگاریهای دیوید سداریس به اسم «مخمل و جین تن خانوادهت کن» اولین اثر من بود که منتشر شد. سداریس نثری طنزآمیز و ساده دارد، سادگیاش ممکن است آدم را فریب دهد که با متنی آسان روبروست اما برگردان طنزش کار خیلی سادهای نیست. کتاب بعدی «برگریزان» ویل دورانت بود که منتشر شد. این کتاب مهم است چون دورانت را خیلیها خواندهاند و دوست دارند نظرات شخصیاش در آخرین نوشتهاش را بخوانند، از جهتی دیگر یکی از ویژگیهای کتاب که در مقدمه هم اشاره شده نثر جاافتادهی دورانت در بیان نظراتش است. سعی من این بود که بتوانم به فارسی متنقلاش کنم.
آیا علاقهی شخصی به آثار ویل دورانت باعث ترجمهی کتاب «برگ ریزان» شد؟
اولین آشناییام با تاریخ در نوجوانی از طریق تاریخ تمدن دورانت بود. باید بگویم پیش از خواندن برگریزان خود من هم از افکار شخصی دورانت آگاه نبودم. این کتاب را آقای ماهزاده در نشر پارسه به من معرفی کرد. اسم دورانت را که شنیدم نخوانده قبولش کردم. فکر کردم هر چه باشد دورانت نمیتواند بد باشد. بهعلاوه ترجمه از نویسندهای آمریکایی که عمری دراز به جدیت مشغول نوشتن بوده به خودی خود برایم چالشی بود و نمیتوانستم ردش کنم. باورها و علائق شخصی خودم در جاهایی برخلاف دورانت است اما این از ارزش کار برایم کم نکرد.
در مقدمهی کتاب آمده است که نویسنده خواسته تا از هرگونه کمالگرایی دوری کند اما به نوعی به نظر میرسد نویسنده در پی انسانی کمالگراست. نظرتان را در این باره بفرمایید.
منظور دورانت در مقدمه این است که نمیخواهد نوشدارویی ایدئولوژیک ارائه دهد و برای این مسائل بزرگ راهحلهای قطعی بدهد؛ اما آنچه را در نظر دارد و درست میپندارد را بیپرده بیان خواهد کرد، بیآنکه آنها را حقیقت نهایی بپندارد (چنین نگرشی از کسی که تاریخ را خوب میداند غیر منتظره نیست)، برای همین است که در آخر مقدمه میگوید: «... این هشدار را به گوش گیرید: به مسئولیت خود وارد این گود شوید. گرچه همراهیتان باعث دلگرمیام خواهد بود.» به نظرم اینطور نمیرسد که دورانت به دنبال انسانی کمالگراست. آنچه او در این کتاب تا مرز کمالگرایی میستاید و توصیهاش میکند رواداری همگانی است. این که همه با عقاید و نژادهای متفاوت با یکدیگر همزیستی داشته باشند. البته این هم درست است که برخی نظراتش دربارهی اخلاق و نسلهای تازه ممکن است امروزه بنابر گرایش دورانت به اخلاقیات مسیحی محافظهکارانه یا شاید کمالگرایانه به نظر برسند.
نویسنده، انسان مدرن در دنیای امروز را با آنچه از قدیم به عنوان ارث اخلاقی و دین به او رسیده به چالش میکشد اما از دیدگاههایی چون فروید و آندره ژید در مسئلهی اخلاق هم انتقاد میکند. کمی دربارهی دیدگاه نویسنده به اخلاق توضیح بدهید.
همانطور که همسر دورانت، آریل، به درستی میگوید، دورانت در دل یک مسیحی است. دورانت ظواهر مسیحیت را ترک کرده اما به اخلاق مسیحی بسیار پایبند است. همچنین او از اسپینوزا در زمینهی اخلاق تأثیر گرفته، که نظریاتش تفاوت زیادی، برای مثال، با فروید دارد. به هر حال دورانت صریح میگوید که به نظرش اخلاق مسیح (آنطور که خود مسیح زندگی کرد) را آرمان اخلاقی غایی میداند و اگر انسان تنها سعی کند که چنین زندگی کند، حتی با اینکه لازم نیست و نخواهد هم توانست که به کمال از آن پیروی کند و خطا خواهد کرد، این باعث بهبودی اوضاع روابط انسانی و کاهش نزاعهای جهانی خواهد بود. به عبارتی ظاهراً میتوان گفت هر چه دورانت مباحث آنجهانی و همچنین آداب مسیحیت را کنار گذاشته به همان اندازه به اخلاق مسیحی باورمندتر شده است.
در مورد زنان، نوشتههای شوپنهاور را خطرناک میداند اما خود نویسنده هم از زن جز بحث زنانگی و مادرانگی پا فراتر نمیگذارد، آیا آیندهای برای زنان در ذهنش متصور نیست؟ و آیا زن را فراتر از این نمیداند؟(با توجه به اینکه همسر دورانت همکار و همراهش در بسیاری از آثار اوست)
این سوال بسیار بهجایی است. در واقع سوالی است که من هم از خود میپرسیدم. دربارهی زنان به نظر صحبتها تا حدی سنتزده میشوند چون صحبت بیشتراز مادرانگی و زنانگی (با آن تعریفی که اغلب با آن آشناییم) میشود. این که باید دورانت را در متن زمان و دوران خود در نظر گرفت و بعد قضاوت کرد هم موضوع درستی است که به همین مسئله در باب موضوع زنان در مقدمهی کتاب هم اشاره شده است. مسلماً دورانت نمیتوانسته زنان را این چنین تک بعدی بنگرد، چون گذشته از قضیهی آریل و همکاریهایشان، دورانت پیش از هر چیز کسی است که تاریخ را به دقت مطالعه کرده و از نقش زنان تأثیرگذار آگاه است. اینجا در این کتاب به نظر من دورانت برخلاف هیاهوی رادیکال زمانهاش، میخواسته نه صرفاً به «نقشِ» اجتماعی زن که به «طبیعتِ» او، و آنگونه که خود آن را برداشت کرده، بپردازد. قبول دارم که این باز هم جای خالی باقی مانده در ذهن را کاملاً پر نمیکند؛ اما در واقع بخش دربارهی زنان بسیار عینی نوشته شده، یعنی بیشتر زن را از زاویهی دید و احساس دورانت نشان میدهد تا نظر او را دربارهی مسائل زنان بیان کند.
با توجه به فصلبندی کتاب دقیقا دورانت به تمام آنچه یک نفر در طول زندگی از آن گذار میکند پاسخ داده، اما در این میان از ویتنام نام برده است با توجه به اینکه به موضوع جنگ هم به صورت جدا پرداخته است، علت آن را در چه میبینید؟
مسئلهی جنگ ویتنام در زمان نگارش کتاب بخصوص در وجدان آمریکاییها چنان اثرگذار بوده که به ناگزیر جزئی از زندگی و آگاهیشان محسوب میشود. برای درک این موضوع کافی است که توجه کنید به صدها کتاب و مقاله دربارهی جنگ ویتنام که چاپ شده و هنوز میشوند. در واقع نمیشود صحبت از جنگ و سیاست کرد و ویتنام را پیش نکشید. صحبت دربارهی ویتنام در وجدان آمریکایی، فراتر از مسائل سیاسی میرود، این که ورود به این جنگ اصلاً کاری درست بوده یا نه، اینکه آیا جنگیدن در این جنگ عملی مبتنی بر وطنپرستی است و یا خطایی عقلی؟ یا سر باز زدن از آن عملی مبتنی بر انساندوستی یا بزدلی؟ صحبت از جنگی است که علاوه بر سربازان آمریکایی، بسیاری غیرنظامیان ویتنامی هم کشته میشدند و مردم آمریکا اینها را میدیدند، و اینبار برخلاف جنگ جهانی دوم از خود میپرسیدند که آیا در جای درست تاریخ قرار گرفتهاند یا به واقع چیزی جز نیرویی سلطهگر نیستند. بنابراین این جنگ چنان اهمیتی دارد که دورانت بخش جدایی را به آن اختصاص داده است.
خرد از دیدگاه دورانت را چگونه میتوان تعبیر کرد؟
اینجا به اسپینوزا باید برگردیم که خرد را دیدن مسائل از چشماندازی ازلی-ابدی میداند. دورانت با تغییری اندک خرد را دیدن از چشماندازِ کُل میداند. بهطور خلاصه خرد از نظر دورانت داشتن دیدی فراگیر و جامع نسبت به مسائل و چیزهاست. اما روشن است که چنین چیزی بسیار آرمانی است و برای انسان ممکن نیست. بنابراین فلسفه پا به میدان میگذارد، فیلسوف سعی دارد هر تجربهای را در پرتو تجربهی کلی بنگرد و از آن سو خود نیز جزئی ناچیز از کل است و میداند هرگز نمیتواند به آن بینش کلی و خرد آرمانی دست یابد. بنابراین فیلسوف (همانطور که از ریشهی نامش هم برمیآید) دوستدار دانش است نه دارندهی آن. برای روشن شدن این موضوع مثالی را از خود دورانت میآورم: «باران میگیرد. شما از این که بازی تنیس به تأخیر افتاده ناراحت میشوید. اما به این فکر میکنید که زمین تشنه چه قدر حالا شکرگزار این باران است. و این فکر تسلایتان میدهد. شما این واقعه را با بینشی گستردهتر دیدهاید و این یعنی نزدیک شدن به خرد.»
دورانت مرگ را تولدی دوباره در نسل جوان میداند که مرتب اخلاقیات و روش زندگی در آنها تغییر میکند، اما در پایان از مرگ تمدن حرف میزند. کمی در اینباره توضیح دهید.
در واقع او تمدنها را هم مانند انسانها مطیع همین قانون تغییرات و نوزایی میداند. چنین پایانبندیای بسیار مناسب تارخنگاری مانند دورانت است. او با مرگ و زایش تمدنهای بسیاری آشناست. نمونهی بارزش امپراتوری روم است. اینجا باز صحبت از عبارت معروف هراکلیتوس است که در کتاب آمده: «همه چیز در گذار است.» همه چیز در جریان است و در حال تغییر. جوانها پیر میشوند و جایشان را به نسل نو میدهند. تمدنها هم کهنه میشوند و در نقطهای فرو میریزند و تمدنی دیگر آغاز میشود برپایهی تمدن قبلی. این شیوهی طبیعت است. برگهایی که امروز بر درختان هستند هم با آغاز سرما میریزند و اثری از آنها نمیماند.