احمد اخوت زنگ زده بود ظهر میآید کنار در خروجی بیمارستان، کنار تندیس علیاکبرخان، تا یک جلد از کتاب تازهاش، به انتخاب مترجم، را بدهد علی خدایی. علی ذوقزده منتظر بود ببیند احمد برایش در نخستین صفحهی کتاب چه نوشته: «برای علی خدایی عزیزم» یا «علی خدایی گل که دوست خوبی است.» با آن خط بسیار ساده، همیشه حروف را کنار هم مینشاند تا کلمهها شوقانگیز شوند. علی خجالت کشید. آخرین روزهای بهار بود و گرم، به خودش گفت: «تو، توی نادان چطور قبول کردی احمد بیاد به تو کتاب بده.»
احمد گفت: «خواستم تو اولین نفری باشی کتاب رو بهش هدیه میدم.» علی کتاب را باز کرد و تقدیمنامچهای دید که ویژه بود. عصر که زنگ زد دوباره تشکر کند، احمد پرسید برای تست ورزش چطور باید از بیمارستان نوبت بگیرد. فردا علی خودش نوبت گرفت و زنگ زد و گفت: «موهای سینه رو بزن، قرص قند رو با تجویز پزشکت بخور و سر وقت با حوله بیا پیش من آزمایشگاه تا بریم و بدویم تا تست ورزش.»
پنجشنبه صبح بود که احمد با فرشته رفتند آزمایشگاه و بعد اتاق ورزش. احمد پرسید: «این خانم مسئول ورزشه؟» علی گفت: «خانم ورزش.» پشت پاراوان رفت. لباس راحت به تن کرد. آمد و ایستاد روی ریل. خانم ورزش گفت: «کفشتون راحته؟» احمد گفت: «بله با همینها پیادهروی میکنم.» خانم ورزش گفت: «اینجا ما سه تا استیج داریم؛ یک، دو، سه. توی هر استیج شیب بیشتر میشه. مثل رفتن روی کوه. کوهنوردی کردید؟» بعد لیدها را چسباند به سینهی احمد و گفت: «حالا بازی شروع میشه.» احمد گفت: «مثل کوهنوردی» و رو به فرشته و علی خندید: «استیج!» چراغ روشن شد، شروع کرد.
اتوبوس که کنار پارک جنگلی کوه صفه ایستاد، احمد پیاده شد. شیب ملایم را دید و درختانی که برگهای سبزشان را باز کرده بودند. با خودش گفت: «چه روز خوبی بریم کوه بنوردیم.» از پلههای پارک جنگلی بالا رفت. از بین درختها گذشت.
«کاش میز تحریرم بود و اینجا مینوشتم.» بالاتر که رفت و گروههای کوهنورد را دید نفس تازه کرد. زیر لب گفت: «حداقل کوله و کاغذهام.» بعد رفت بالاتر.
خانم ورزش گفت: «حالا میریم استیج دو. حالتون که خوبه؟»
«خوبم.» نگفت هیچوقت اینقدر تند راه نمیرود.
«پیادهدَوی نمیکنم خانم. پیادهروی میکنم، آسفالت به این تندی از زیر پا نمیگذره.» خانم ورزش گفت: «لازم نیست پیادهدَوی کنید. دستهاتون رو به دستگیره بگیرید.» حالا باید بالاتر میرفت.
«صد متر بالاتر برو. اونجا نه، اینجا، خستگی در کن. خروس هزار بال بخون.»
یک لحظه برگشت به فرشته نگاه کرد. فرشته گفت: «خوبی؟»
«اون بالا خروس هزار بال میخونم. از صُفهی بلند صِفاهان/ سکوی سنگ/ از دیدهی قدیم پدر تا پسر/ در آینهی شب در اهتزاز/ نسیم از کجا وزید؟...»
دید که نه، هنوز اصفهان درست حسابی پیدا نیست که بشود شعر محمد حقوقی را تا آخر بخواند و به اصفهانِ تماشایی برسد. از همانجا رفت به عصرهایی که از خیابان نشاط دنبال مادی فرشادی را میگرفت میآمد تا خیابان استانداری. شمارهی همهی درختها و کاشیها را داشت. کاشی پنجاهوهشت پر از پیچ امینالدوله بود، کاشی شصتوشش پردهی برزنتی کشیده بودند و گاهی عصرها از حیاطش بوی اطلسی بیرون میریخت، درختِ پلاک هشتادویک بید لاجانی بود. بعد رسید به هشت بهشت و دروازه دولت و سالهای دور، دورهای که در مطب دکتر نفیسی بزرگ نوار قلب مریضهایش را میگرفت.
خانم ورزش جای لیدها را عوض کرد. سوزن موجها، روی چهارخانههای ریز رول کاغذ، آبی و قرمز و سبز نوک میزدند بیرون. احمد پرسید: «خوبه آیا؟» خانم ورزش گفت: «همیشه خوبه... آروم شدید؟ خوبید؟»
«خوبم. سختیش رو رد کردم.» شیب زیادتر شد. احمد برگشت و اصفهان را دید. مسیری از ابر. دوده. غبار. آه کشید. سفینههای سیاه، کبود. تا یک لحظه دید خانم ورزش با تلفن همراه صحبت میکند و حواسش نیست با خودش حرف زد: «اول از همه دنبال خونهمون بگردم. پیدا نمیکنم. دنبال شهرم بگردم. باید نقش جهان را پیدا کنم. شاید یک لکه. شاید زیر همین دوده. یک مکعب قهوهای، چند خط آبی، نیمکرهی آبی و سبز و اُخرایی.» لکه و قلبش تندتر میزند.
«همینجاست.» خانم ورزش گفت: «چیزی گفتید آقای...» دنبال اسم بیمار روی کاغذهای پذیرش گشت.
«بله. پیدا کردم. عرق کردم.» خانم ورزش بیتفاوت گفت: «خب استیج سه همینه. مشکلی که ندارید؟ خسته که نشدید؟ حالا تو این مرحله به زاویهی چهلوپنج درجه میرسیم.» شیب چهلوپنج درجه. چهقدر کوه را بالا آمده بود. نقشجهان را لای دودهها پیدا کرده بود، اما دیگر شب شده بود. یاد شبی در مطب دکتر نفیسی افتاد که یکی از مریضها بهش گفته بود: «نوار قلب شما میگن شفاس.» لبخندی روی صورتش نشست. دوباره راه افتاد، داشت بالاتر میرفت که میزتحریرش را خیلی مرتب و چیدهشده دید. پوشههای در انتظار نوبت، متنهای اورژینال که باید نوبتشان میرسید. متنهایی برای مجلههای سینما ادبیات، همشهری داستان، زنده رود، جهان کتاب. یک آن حس کرد میز را کول کرده ــ با همهی این نوشتهها، کاغذهای خطخطی A4، کاغذ یادداشتهای کوچک لابهلای مجلات کهنه، فاکتورها، رسیدها، قبضهای خرید و بلیتهای نصفهی سینما. اینها نفسش را تنگ کرده بود. بالای کوه دیگر نمیتوانست حتی یک خط از خروس هزار بال را به خاطر بیاورد. پرواز کرد و پایین آمد و شتابزده از چند قدمی سر سیوسهپل هم گذشت. کاغذها بال میزدند و در چهارباغ و نهر فرشادی پخش میشدند و میافتادند روی دستگاه تست ورزش. خانم ورزش دستپاچه گفت: «آقای اخوت. آقای احمد اخوت. داشتیم میرفتیم جلو.»
زنگ زدند گروه احیای ۱۱۰ بیمارستان. پزشک اورژانس پیج شد. اکسیژن، ماساژ. خانم ورزش گفت: «استیج سه بودیم، آخراش بود که نوار قلب روی صفحه نامنظم و کند شد.»
یک ساعت بعد وضع کمی بهتر شده بود. احمد در سیسییو بیرمق روی تخت خوابیده بود. خانم پرستار سیسییو همه را بیرون کرد. علی رفت تو و تماشایش کرد. دستش را گرفت. به ناخنهایش نگاه کرد. پیشانیاش را بوسید و گفت: «حالاحالاها مهمون مایی. حقوقی هم همینجا خوابیده بود و خروسش را بال میداد، هزار بال میداد.» مثلاً خندید. بعد کتابی درآورد و گفت: «میگذارم کنار لاکر. یک مهمانی، یک رقص، مال سینگرخان، ترجمهی مژده خانم دقیقی.» لازم نبود تشکر توی چشمهای احمد را ببیند. خانم پرستار آمد، گفت: «کارت سفید شما هم تموم شد. دکتر میاد. مرفین اثر کرده، درد کم میشه. رزیدنت ایشون رو دیده.» علی دست احمد را بوسید و دوباره به ناخنهایش نگاه کرد و اشک ریخت.
دقایقی بعد دکتر رسید. به پرستار گفت: «رفته بودم میدون یه درشکهچی افتاده بود زمین بالا سرش بودم تا اورژانس رسید.» بعد پرونده را خواند و آمد بالای سر تخت. گفت: «آقای احمد اخوت با منی یا نه؟» احمد چشمهایش را باز کرد.
«درد داری؟» به مونیتور بالای سر نگاه کرد. «فقط استراحت میکنی.»
پرستار گفت: «آقای اخوت استاد دانشگاهاند، مترجماند.» دکتر گفت «منم هم نویسندهام هم دکتر.» بعد رو کرد به احمد: «اون مرد درشکهچی داستان سوگواری رو یادتونه آقای اخوت؟» احمد به دکتر نگاه کرد، گفت: «دکتر چ... دکتر چخو...»
«همهی نویسندهها دور میدونهای شهر دور میزنند تا اون قصه رو بنویسند. قصههای من رو شما ترجمه کردی؟» احمد گفت: «بله بله. با ریش بزی.»
«توصیه میکنم به شما استراحت کنید. خواب ببینید. تخیل کنید و نگاه کنید به این پنجرهی بغلدستتان، خانهی ظلالسلطان رو ببینید. کاجهای بلند. صبحها اینجا پر از پرنده است. آنطرفتر آن هم قهوهای عالیقاپو. سوراخهای ریزریز. شانس ما اینه که سیسییو خورشید بالاست و پشت میدان.» پرستار گفت: «اتفاقاً منم صبحها تماشا میکنم. روی هِرهی کنار پنجرهها پر پرنده است. میان عیادت.»
دکتر گفت: «لازم شد باز مرفین» و بعد رو کرد به احمد: «الآن داری از کی ترجمه میکنی؟» احمد گفت: «بیتی. آن بیتی.» دکتر گفت: «خیلی خوبه.»
یکیدو ساعت بعد از رفتن دکتر، احمد بلند شد و لباس پوشید و از در زد بیرون. در آینهی آسانسور خودش را مرتب کرد و از کوچهی پشت مطبخ رفت میدان. درشکهها دور میدان میچرخیدند. بعضیشان روبهروی قیصریه نشسته بودند و ناشتایی میخوردند. با خودش گفت: «چه زود صبح شد» و رفت کنار درشکهچیهایی که منتظر مشتری بودند و گپ میزدند. دید همه دارند به قصهی همکارشان گوش میکنند که دیشب تمام شهر را به یکی نشان داده که فارسی نمیدانسته. آخر شب هم او را برده وسط خیابان حافظ کنار کوچهی باریک و تاریک فرنیفروشی و خداحافظی کرده. احمد گفت: «بعد چی شد؟»
«رفت توی کوچه، اون کوچه ته نداره، روزها هم تاریکه.»
احمد گفت: «من تو تاریکی هم ترجمه میکنم و دستهی کتابهایش را نشان داد.» بعد تکهای از داستان برف آن بیتی را خواند: «بعد از برفهایی که آب شده و از ناودانها میریزند.» این را گفت و رفت توی کوچه.
خانم پرستار زنگ زد و علی از آزمایشگاه بیمارستان خودش را رساند. فرشته گریه میکرد. اتفاق افتاده بود. پایهی سرم را از کنار تخت برداشتند و ملافه کشیده شد. احمد را کشاندند روی برانکارد. ملافه قبلیها را انداختند توی سطل بزرگ. کیسهی لباس را دادند فرشته. فرشته لباسها را گرفت و رفت. خانم پرستار گفت یک کیسهی دیگر هم هست و آن را داد به علی. علی کاجهای بلند را تماشا کرد و کیسه را باز کرد. کتاب یک مهمانی، یک رقص بود و یک جفت کفش بهشتیان با سوراخهای ریز. هم بهاری و تابستانی، هم مناسب برای اوایل پاییز ولی نه زمستان.
* این داستان ادای دینی است به احمد اخوت، مژده دقیقی، آنتون چخوف، ایزاک باشویس سینگر و اصفهان.