اعتماد: یکبار چند نفر از من پرسیدند که چرا تو به مکتب فرانکفورت نمیپردازی و بیشتر به فرانسویها توجه داری. من گفتم که آنها به طور عام اصلا کاری با ما جهان سومیها ندارند و چرا من باید به آنها توجه کنم؟ درگیری آغازین من به هابرماس به زمان تحصیلم باز میگردد، آن هم از منظری متفاوت با منظر دکتر مصباحیان. یعنی از منظر نقد اقتصاد سیاسی به هابرماس نگاه میکردم که ایده کنش ارتباطی و فضای ایدهآل زیست جهان مبتنی بر گفتوگو و تعامل را نقد میکرد. آن منظر نگرش هابرماس را ایدهآلیستی درنظر میگرفت و میگفت، دیدگاه هابرماس به دلیل نادیده گرفتن اقتصاد سیاسی و نقد اقتصاد سیاسی و پایین آوردن فتیله مارکس امکانپذیر شده است.
اخیرا هم به بحث «حوزه همگانی» (public sphere) هابرماس پرداختم به ویژه از منظر نقدهایی مشابه آنچه گفتم و نقدهای کسانی چون مک اینتایر یا نقدهایی که از منظر سنت مسلمانان به آن مطرح میشود. بنابراین نقد من به هابرماس آن است که اولا خیلی اروپامحور است بنابراین به جهانشمول گرایی او نقد دارم، ثانیا تصور هابرماس از مدرنیته بیش از اندازه ذهنمحور و تعریفمحور است. از این منظر نگاه من به مدرنیته ماتریالیستیتر است. هابرماس چنانکه من میفهمم در نقد آدورنو و هورکهایمر و درگیریاش با وبر، کاری بسیار عقلانی و در عین حال سراسر ایدهآلیستی و ناممکن صورت میدهد. با این همه کار او جذاب است یعنی میکوشد، مدرنیته را از هر ریشه سنتی بیرون بکشد. یعنی حتی جایی که در بحث گفتوگو به لوگوس در یونان باستان اشاره میکند بلافاصله تاکید میکند که در آن لوگوس تنها یک وجه یعنی وجه شناختی کشف حقیقت برجسته شده است و در نتیجه مسیری پدید میآید که آن سه لحظه کانت امکان موفقیت نمییابد. یعنی کانت هم لوگوس را به لحظه شناختی فرو میکاهد و اگرچه در دو لحظه دیگر به اخلاق و زیبایی میپردازد اما گویا لحظاتی هستند که از دست رفتهاند و زیر فشار لحظه شناختی له شدهاند. هابرماس میگوید این رویکرد در سنت غربی بسیار قدیمی است. او میگوید در مدرنیته، امکانی پدید آمده که اتفاقا نباید به آن سنت بازگشت. این نقد هابرماس به آدرنو و هورکهایمر است که روشنگری به عنوان یک مقطع تاریخی در قرن هجدهم را به یک اندیشه روشنگرانهای که خیلی قدیمی است، باز میگرداند. هابرماس در برابر میکوشد در برابر این واپسگرایی موضع بگیرد و بگوید که اتفاقا در این قرن اتفاقی افتاده که باید در درون خودش به آن نگریست. این لحظه جذاب هابرماس است. همچنین است نظر هابرماس نسبت به وبر با این توضیح که به نظر من وبر وضعیت پیچیدهتری دارد زیرا در مقابل عقلانیت ابزاری از عقلانیت جوهری هم بحث میکند اما آن را عقلانیت معطوف به هدف میداند و تاکید میکند که در نهایت عقلانیت ابزاری است که تعیین کننده است. هابرماس میخواهد از این در بگذرد. بنابراین به اعتقاد من هابرماس میکوشد از سنت ببرد و بگوید که اینجا یک لحظه تاریخی است که امری ممکن شده و نباید از آن عبور کرد و به آنچه میتوان آن را دو هزار سال عقب برد، بازگشت بلکه باید به لحظهای توجه کرد که در آن ظرفیتی ممکن شده که علاوه بر میل به تسلط بر جهان در قالب شناخت و علم و تکنولوژی، امکان عقلانیت ارتباطی و کنش مبتنی بر این عقلانیت هم پدید آمده است. هابرماس این امکان دوم را به عنوان ظرفیت نامتحقق ارزیابی میکند. این رویکرد هابرماس اگرچه تا نهایت ایدهآلیستی و امکانناپذیر است اما عدم امکان پذیریاش به دلیل نادیده گرفتن سنت نیست. از این حیث نباید علت اروپامحوری هابرماس را نادیده انگاشتن سنتهای دیگر خواند زیرا او در مقابل این نقد میتواند بگوید که از منطق عقل سخن میگوید و چرا مرا با سنتهای فرهنگی متفاوت روبهرو میکنید؟ آنها هم میتوانند از این منطق عقل استفاده کنند ضمن آنکه در بسترهای فرهنگی متفاوتی هستند. یعنی سطحی وجود دارد که عمومی و جهانشمول است و انسانشناختی قابل توضیح دادن است.
من به عنوان کسی که درنهایت یونیورسالیست است و تعلق خاصی به این یا آن فرهنگ ویژه ندارد، معتقدم مواجهه رادیکال با هابرماس باید در زمین خود هابرماس صورت بگیرد. به محض اینکه مثل مک اینتایر یا آرماندو سالواتوره به او بگوییم که سنتهای دیگر را درنظر نمیگیرد، میتواند به راحتی بگوید اصلا زمینه بحث من این نیست. به نظر من این کلام هابرماس باید جدی گرفته باشد بنابراین اگر بخواهیم درونماندگار هابرماس را نقد کنیم باید از مسیر دیگری آغاز کنیم. مسیر درست برای نقد هابرماس از نظر من، این است که عقلانیت ارتباطی و کنش ارتباطی هابرماس ناممکن است زیرا همچنان سوژه محور است. یعنی شما میگویید، هابرماس میکوشد در نقد فلسفه آگاهی و سوژهمحوری، توجهی به رابطه بینالاذهانی(اینترسابجکتیویتی) داشته باشد اما بینااذهانیت همچنان در زمین دکارت رخ میدهد یعنی زمین تفاوتگذاری میان عین و ذهن یا ابژه و سوژه. یعنی حرف هابرماس به یک معنا این است که از سوژه استعلایی غربی فراتر رویم و همه سوژهها را به رسمیت بشناسیم و بگوییم این سوژهها میتوانند در یک وضعیت زیست جهان در نوعی ارتباط قرار بگیرند که مثلا در مقابل مستعمره شدنشان از طریق پول و سیستم یا سرمایه و بروکراسی مقاومت کنند. به نظر من این نگاهی به غایت نخبهگراست. او در بحث حوزه همگانی هم چنین است. او در بحث از حوزه همگانی یا حوزه عمومی راجع به روشنفکران و سوژهها بحث میکند؛ سوژههایی دکارتی که جایی ایستادهاند و دارای این فهم هستند که من بیرون جهان هستم و میتوانم راجع به این جهان شک کنم و بعد آن را با استدلال بازسازی کنم. گویی هابرماس میکوشد این سوژه دکارتی را دموکراتیزه کند و به همگان تسری بخشد. من اینجا با هابرماس مخالفم. نگاه من به زبان و چرخش زبانی نیچهای است.